افضلالدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی (۵۲۰-۵۹۵ه.ق) از بزرگترین قصیدهسرایان فارسی بود و در مثنوی، غزل و رباعی نیز دست داشت. قصایدش را هنرمندانه سروده اما فهم بسیاری از آنها به دلیل واژگان فخیم دشوار است. در میان رباعیات و غزلیاتش عاشقانههای زیبا یافت میشود، در اشعارش گاهی از سخندانی خود تعریف کرده یا از سختی زمانه شکایت نموده است.
خاقانی شروانی بر شاعران پس از خود مانند حافظ تأثیر انکارناپذیر گذاشت. در مطلب پیش رو برگزیدهای از بهترین اشعار خاقانی شروانی را میخوانید که سطح دشواری متوسط داشته و برای مخاطب امروزی شیرین و دوستداشتنی خواهند بود.
گزیده ای از بهترین غزلیات خاقانی
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
✿〜✿〜✿
خیز تا رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سر اندازیم
با حریفان درد مهره مهر
بر بساط قلندر اندازیم
دین و دنیا حجاب همت ماست
هر دو در پای دلبر اندازیم
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکر اندازیم
مردم دیده را سپند کنیم
پیش روی بر آذر اندازیم
گرچه از توسنی چو طالع ماست
ما کمند وفا دراندازیم
گر بدین حیله صید شد بخبخ
ورنه کاری دگر براندازیم
تا کی از غصههای بدگویان
قصهها پیش داور اندازیم
شرح این حال پیش دوست کنیم
سنگ فتنه به لشکر اندازیم
تحفه سازیم جان خاقانی
پیش خاقان اکبر اندازیم
✿〜✿〜✿
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری
از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم
پرده روی تو شدم پرده من چرا دری
وصل تو را به جان و دل میخرم و نمیدهی
بیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری
گه به زبان مادگان عشوه خوش همی دهی
گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری
عشق تو را نواله شد گاه دل و گهی جگر
لاغر از آن نمیشود چون بره دو مادری
کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم
چاره چه خاقنی اگر کیسه رسد به لاغری
گرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد
بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری
✿〜✿〜✿
مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم
به خاک پای او کامید خاک پای او دارم
ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد
من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم
اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو
دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم
بن هر موی را گر باز پرسی تا چه سر دارد
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم
به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی
که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم
که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم
اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم
خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم
✿〜✿〜✿
گزیده ای از بهترین قصاید خاقانی
هان ای دل عبرتبین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینه عبرت دان
یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجله خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجله گری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان
تا سلسله ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانه هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دوسه بر ما نه و اشکی دوسه هم بفشان
از نوحه جغد الحق ماییم به دردسر
از دیده گلابی کن دردسر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گویی که نگون کرده ست ایوان فلکوش را
حکم فلکِ گردان یا حکم فلک گردان
✿〜✿〜✿
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمه پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامه جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوته عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
✿〜✿〜✿
گزیده ای از بهترین رباعیات خاقانی
دیدی که نسیم نوبهاری بوزید
ما را ز بهار ما نسیمی نرسید
دردا که چو گل پرده خلوت بدرید
آن گلرخ ما پرده نشینی بگزید
✿〜✿〜✿
کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت
تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت
ناسوختن از تو طمع خامم بود
تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت
✿〜✿〜✿
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت
پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت
✿〜✿〜✿
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
✿〜✿〜✿
دل خاص تو و من تن تنها اینجا
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهیترم تا اینجا
✿〜✿〜✿
بی زحمت تو با تو وصالی است مرا
فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا
در پیش خیال تو خیال است تنم
پیوند خیال با خیالی است مرا
✿〜✿〜✿
تا آتش عشق را برافروختهای
همچون دل من هزار دل سوختهای
این جور و جفا تو از که آموختهای
کز بهر دل آتشین قبا دوختهای
✿〜✿〜✿
سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر
آن غصه که در جهان نگنجد دارم
گزیده ای از بهترین قطعات خاقانی
دل در طلبت چو بند گردد
ترسم که سخن بلند گردد
جانا به خدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمند گردد
✿〜✿〜✿
زندگی خفتگی است خاقانی
خفته آگه به یک نفس گردد
این همه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته به یک نفس گردد
✿〜✿〜✿
سپید کار سیه دل سپهر سبز نمای
کبود سینه و سرخ اشک و زرد رویم کرد
بماند رنگش چون داغ گاز ران بر من
مگر مرا ز خم رنگرز برون آورد
✿〜✿〜✿
شاخ دولت به نزد خاقانی
میوه افشاندنش نمیارزد
چرب و شیرین خوانچه دنیا
به مگس راندنش نمیارزد
زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمیارزد
تکبیت های خاقانی
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
✿〜✿〜✿
دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیمدم دریافت نتوان صبح را
✿〜✿〜✿
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است، از تخت و خاتم فارغیم
✿〜✿〜✿
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یادکرد ماند
✿〜✿〜✿
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
✿〜✿〜✿
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه هیچ
که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
✿〜✿〜✿
پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد
دردت بکشم بیا که درمان منی
✿〜✿〜✿
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
✿〜✿〜✿
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مُهره بهر دوست
(در نکوهش مقلدان)
✿〜✿〜✿
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خَوی خجلت ز عمر از مژه پُرنَمتریم
✿〜✿〜✿
شکسته دلتر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها
✿〜✿〜✿
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
✿〜✿〜✿
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
✿〜✿〜✿
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی
✿〜✿〜✿
نوری و نهان از من، حوری و رَمان از من
بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوشتر
✿〜✿〜✿
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
✿〜✿〜✿
جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من
✿〜✿〜✿
انس هرکس در این جهان چیزیست
انس خاقانی از جهان، خلوت
✿〜✿〜✿
خاقانی گهر سخنم ور نبودمی
از جورهای بدگهران باز رَستمی
اشعار عاشقانه خاقانی
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق؟
که بر او عشق، تیر غم نزده است
عشق را مرتبت نداند آنک
همه جز در وصال کم نزده است
دل و جان باخته است هر دو بهم
گرچه با دلربای دم نزده است
آتش عشق دوست در شب و روز
بجز اندر دلم علم نزده است
یارب این عشق چیست در پس و پیش
هیچ عاشق درِ حرم نزده است
آه از آن سوختهدل بریان
کو به جز در هوات دم نزده است
روز شادیش کس ندید و چه روز
باد شادی قفاش هم نزده است
شادمان آن دل از هوای بتی
که بر او درد و غم رقم نزده است
✿〜✿〜✿
دل عاشق به جان فرو ناید
همتش بر جهان فرو ناید
خاکیی را که یافت پایه عشق
سر به هفت آسمان فرو ناید
ور دهد تاج عقل با دو کلاه
سر عاشق بدان فرو ناید
عشق اگر چند مرغ صحرائی است
جز به صحرای جان فرو ناید
سالها شد که مرغ در سفر است
که به هیچ آشیان فرو ناید
حلقه کاروان عشق آنجاست
که خرد در میان فرو ناید
عاقبت نیز جز به صد فرسنگ
ز آن سوی کاروان فرو ناید
تو ندانی که چیست لذت عشق
تا به تو ناگهان فرو ناید
عشق خاص کس است خاقانی
به شما ناکسان فرو ناید
عشق داند که قحط سال کسی است
زان به کس میهمان فرو ناید
✿〜✿〜✿
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زآن زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزه بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
✿〜✿〜✿
ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست
تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز
خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست
چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
خستگی سینه ما را خیالت مرهم است
ای به هجران خسته ما را، خسته را مرهم فرست
یوسف گمگشته ما زیر بند زلف توست
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست
زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست
رخت خاقانی در این عالم نمیگنجد ز غم
غمزهای بر هم زن و او را بدان عالم فرست
✿〜✿〜✿
چند شعر کوتاه از خاقانی
لالهرُخا، سمنبَرا، سرو روان کیستی
سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستی
تیر قدی، کمانکشی، زهرهرخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخ رستهای، نرگس دسته بستهای
نرخ شکر شکستهای، پسته دهان کیستی
ای تو به دلبری سمر، شیفته رُخَت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده میروی، مست ز باده میروی
مشت گشاده میروی، سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو، جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو، تا خود از آن کیستی
✿〜✿〜✿
عافیت کس نشان دهد؟ ندهد
وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصهای گرهگیر است
چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دل
غمگساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشبار
بحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ ندهد
✿〜✿〜✿
به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
دم وصل را نخواهی که رسد به سینه من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری
چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری
به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری
✿〜✿〜✿
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
تا چند کَنی کوهی کو را نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلوده خون چون گل
با هیچ طرب چون مل همزاد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
✿〜✿〜✿
گلچین رباعیات خاقانی
امروز به حالیست ز سودا دل من
ترسم نکِشد بیتو به فردا دل من
در پای تو کُشته گشت عمدا دل من
شد کار دل از دست، دریغا دل من
✿〜✿〜✿
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را
چشم سیه مست تو بیرون آورد
از صومعه بایزید بسطامی را
✿〜✿〜✿
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست
تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید
گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست
✿〜✿〜✿
غمخوار تواَم غمان من من دانم
خونخوار منی زیان من من دانم
تو ساز جفا داری و من سوز وفا
آن تو تو دانی، آن من من دانم
✿〜✿〜✿
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
✿〜✿〜✿
خورشیدی و نیلوفر نازنده منم
تن غرقه به اشک در شکرخنده منم
رخ زرد و کبود تن سرافکنده منم
شب مرده ز غم، روز به تو زنده منم
✿〜✿〜✿
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل ایام چه در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
✿〜✿〜✿
دل هرچه کند عشق فزون آید از او
شد سوخته، بوی صبر چون آید از او
شاید که سرشک خون برون آید از او
کان رنگ بزد که بوی خون آید از او
خلاصهای از زندگی خاقانی شروانی
افضلالدین بدیل بن علی خاقانی حقایقی شَروانی متخلص به خاقانی در سال ۵۲۰ قمری در شهر شروان به دنیا آمد. عمویش طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست و پنج سالگی در نزد او انواع علوم ادبی و حکمی را فرا گرفت. چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجهای شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان به سر میبرد، کسب فنون شاعری کرد. پس از آنکه ابوالعلاء وی را بخدمت خاقان منوچهر شروانشاه معرفی کرد لقب «خاقانی» بر او نهاد. از آن پس خاقانی نزدیک به چهل سال وابسته به دربار شروانشاهان و در خدمت منوچهر شروانشاه، و پسر و جانشین او اخستان شروانشاه بود.
از آثار خاقانی یکی «دیوان خاقانی» شامل قصاید، ترجیعات، مقطعات، غزلها و رباعیات است. اثر دیگر او «تحفه العراقین» مثنوی در سه هزار و دویست بیت است که در سال ۵۵۱ تألیف شده است. «منشآت خاقانی» چند نامه از خاقانی است که به بزرگان زمان خود نوشته، و غالباً مشحون از کلمات و جملات عربی دشوار و مترادف و گاهی از اشعار خود خاقانی در آنها هست. در میان اشعار او شعر در مورد اصفهان نیز پیدا میشود. شعر خاقانی سبکی دیریاب و بغرنج دارد و بیشتر، نظمی هنرمندانه با گرایشهای سخنوری و دقایق لفظی است. خاقانی در اواخر عمر در تبریز به سر میبرد و در همان شهر درگذشت. سال وفات او را ۵۹۵ و هم ۵۸۲ نوشتهاند. او در مقبره الشعرا در محله سرخاب تبریز مدفون است.