هیوا مسیح متولد سال ۱۳۴۴ سراینده شعر سپید است و علاوه بر عرصه شعر در زمینههای نویسندگی، روزنامهنگاری، نقد سینما، عکاسی، تئاتر، مجسمهسازی و نقاشی نیز فعالیت دارد. او با انتشار کتاب «من از دنیای بی کودک میترسم» شیوه ادبی جدیدی را که آمیزهای از شعر و نثر ادبی بود معرفی کرد. «کتاب آب»، «همسایه! چیزهایی امشب به یادم میآید»، «کتاب علتهای عشق»، «کسی زیر چتر و سکوت جهان میگفت: همچنان، تا نمیدانم چه وقت»، «من پسر تمام مادران زمینم»، «کتاب فقیر: نثر و شعر»، «بنی آدم»، «هوای کوچه»، «نازک پری»، «کتاب انسان» آثار منتشر شده هیوا مسیح در زمینه شعر هستند. او هم اکنون ساکن تهران است.
بهترین اشعار هیوا مسیح
خوابهایم را تو خواهی دید
امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
با چشمهای باز میخوابم
از اینجا به بعد
چشمهایم از تا غروب
نگاههای آشنا میآید
و میرود که بیاید از طلوع چشمهایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو میکنی
من از راههای پر از چتر رفته برمیگردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه میروم
بدون هر روز که صبح را
از پنجره به عصر میبرد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره میشود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدمهایم تمام میشود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیا میخوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
✿☆✿
مرا به خانه صدا کن
چگونه از تمام زمین گذشتی؟
سراسر جادهها سراسر پلها
تنها چراغی میرفت
که زمزمههای تلخش در یاد می ماند
چگونه از تمام حرفهای کودکی
که درکوچهها دویدند
و از تمام روزنامههای دنیا
چیزی به یادت نمانده است
تا در جایی آرام بنویسی : خانه؟
مرا به خانه صدا کن
در ماه برف میبارد
و از روی تمام پلها
از روی تمام جادهها و ریلها
هراسی تازه میگذرد
مرا به خانه صدا کن
سراسر زمین
سیبهای سرخ در مهتابیهای تاریک از یاد رفته است
و جورابهای گلی دختران
از بند رخت رها شده است
بند رخت بر آسمان خطی میکشد
و تو از تمام روزهای رفته که تاب آوردی
ماه را آرزو میکنی
خانه را
ماه را آرزو میکنم
ماه سبز را که سبز میدرخشد
میخواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
بگو قطار بایستد
بگو در ماهترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو میکنم
میخواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره دنیا راه بروم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیکتر به ماه بمیرم
✿☆✿
جهان را همین جا نگه دار
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است
پیش روی سفر
تا نه این همه ناپیدا
تنها منم که آشناترین صدای این حدودم
تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم
حالا هر چه باران است در من برف می شود
هر چه دریاست در من آبی
حالا هر چه پیری است در من کودک
هر چه ناپیدا در من پیدا
حالا هر چه هر روز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم که از یاد میروم، آغاز میشوم
و پنجشنبه نزدیک من است
جهان را همینجا نگهدار
من پیاده میشوم
✿☆✿
شعر انتظار
او میآید از باغهای تاریک تا آواز بخواند
در کنار پنجرههای شب
آن روز که میآید
پروانهها در باد میرقصند
و او آوازش را میخواند
در بوی سیبهایی از شبانههای دور
و صدای هزار پنجره تاریک
که باز میشوند
به آواز آن روز
در بوی سیبهای شبانه
او فقط آواز میخواند
میماند
نمیرود
هرگز
کسی نیست، با خودم حرف میزنم
– کجا میروی؟
با تو هستم
ای رانده حتی از آینه
ای خسته حتی از خودت
کجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی یافتی؟
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی؟
چرا عکسهای چند سالگی را به ماه نشان میدهی؟
خلوت کوچهها را چرا به باد میدهی؟
یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد میدود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
حالا در این بیکجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف میزنی؟
تمام چشمهای شهری شده نگاهت میکنند
– کسی نیست، با خودم حرف میزنم
✿☆✿
بگو چه کنم؟
در حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیار
نگاه میکنم و
پرنده شکل میگیرد
در آسمان برفی حیاط
خدایا!
آن پرنده
بر شاخهی کدام درخت خواهد نشست
تا بهار از خاطری بگذرد؟
بگو چه کنم
با این همه درخت بی نام
بهار را چگونه به یاد بیاورم
بی شکوفه و برگ
بی پرنده و آواز
در حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیار
در عصر بی صدا
ما همه
ما همه از یک قبیله بی چتریم
فقط لهجههایمان، ما را به غربت جادهها برده است
تو را صدا میزنم که نمیدانم
مرا صدا میزنم که کجایم
ای ساده چتر رها که در بغضها و چشمها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی میروی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش میدهی
باز میگردی
ما همه از یک آواز کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان، ما را به غربت لهجهها برده است
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جادهها و لهجهها
به قبیله بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شدهایم
فقط سکوتهایمان، ما را به غربت چشمها برده است
کسی باید امشب نخستین ترانه را به یاد آورد
✿☆✿
انتظار آدمی
صبورا!
از انتظار این همه شب که به آفتاب فکر میکنند
بیشترم
بیشترم از انتظار آدمی برای نجات آدمی
بیشترم از صبر زمین و کفر سنگهایی که فرود آمدند
بر سنگها و آدمی
رفیقا!
دلم که گرفته بود از زمین و انتظار
خودم که بیشترم از انتظار آدمی
خوشم باد که میخواهم بی یا با اذن تو با شیطان حرف بزنم
به جای این همه سنگ که حرف زدند به جای آدمی
دلیلا!
سنگی بایدم
که امروز پرتاب کنم به سوی آدمی
برای کفران آدمی
نیمه مرطوب ماه
وقتی از نیمه مرطوب ماه بر میگردم
وقتی از ماه شبانه خیس که به چشم کودکان چسبیده، میآیم
چقدر کنار پنجره برایت میآورم
چقدر راه نرفته برای سفر
در این سفر
میان سنگینی کلمات، به پروانهها فکر میکردم
که دور کودکیهای از مدرسه تا جادههای جهان چرخیدند
در این سفر چقدر رها میشوم
نه اینکه من از غربت کلمات
که تمام دنیا از من رها میشود
حالا که خوب از نیمه مرطوب ماه به دنیا نگاه میکنم
این همه شهر که هر روز، ناخواناتر میشوند
این همه آدم که عصرها، بی نام به خانه بر میگردند
چه قدر بیپروانه و کودکی
چه قدر بیزمزمه و چتر
به راه همین طور، نمیدانی تا کجا افتادهاند
به شهرهای همین طور، نمیدانی تا چه وقت بزرگ، میروند
و این دنیا، همیشه به دستهای ما چسبیده است
✿☆✿
مرگ در ماه
نه باران، نه عشق، نه چشمهایی رو به ماه
غروب همین نه باران و عشق بود
که در راههای بی ترانه و عابر دور میشدم
که چشم در چشم ماه
از مادرم دور شدم
در راه لبهایی خسته میگفتند
چشمهای کودکی را با خود آوردهام
که شبها، خواب ماه میبیند
میگفتند صدایی با خود آوردهام که از غروبهای ماه میگوید
میگفتند کنار آخرین مکث ماه قدمهایم ناتمام میماند
در کجای زمین، در کجای چشم انتظاری رو به ماه
در کجای دستهای سرگردان مادرم فراموش میشوم؟
در شب باران و عشق، در شب آخرین مکث ماه
مادر! انگشت را به سمت ماه بگیر
من آنجا خواهم مرد
✿☆✿
من پسر تمام مادران زمینم
آینهی روبروی من از یاد نمیرود
کجا باید از تماشا برخیزم
و سایهی دورترین درخت جهان را
به تهیخانههای تا دوردست آسمان بیاورم؟
کجا باید از تماشا برخیزم؟
چقدر درخت، در همیشه این دشتها تنهاست
چه قدر راه، مرا تا مردمان پراکنده برد
حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان میروم
که سکوت مادران زمین را تاب آورده است
من به سکوت تمام مادرانی میروم
که جادههای بی آمدن
تا چشمهای خیسشان رفته است
من پسر تمام مادران زمینم
و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسریهای پرگره مردند
چه قدر دلم پر است