منتخبی از بهترین اشعار ایرج میرزا

ایرج میرزا را اگرچه با هزلیات می شناسند، در اشعارش معانی اخلاقی، حمد خدا و ارج مادر وجود دارد. اشعار ایرج میرزا را در مجله ستاره بخوانید.

تندیس ایرج میرزا

ایرج میرزا پاییز ۱۲۵۲ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. او نتیجه فتحعلی شاه قاجار و ملقب به «جلال‌الممالک» و «فخرالشعرا» و از جمله شاعران برجسته ایرانی در عصر مشروطیت (اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) و از پیشگامان تجدد در ادبیات فارسی بود. 

در نوزده سالگی لقب «ایرج بن صدرالشعرا» یافت. ایرج میرزا در قالب‌های گوناگون شعر سروده و ارزشمندترین اشعارش مضامین انتقادی، اجتماعی، احساسی و تربیتی دارند. شعر ایرج ساده و روان و گاهی دربرگیرنده واژه‌ها و گفتارهای عامیانه است. 

اشعار او مانند اشعار فروغی بسطامی از جمله اشعار اثرگذار بر شعر دوره مشروطیت بود. ایرج میرزا به زبان‌های ترکی، فارسی، عربی و فرانسه تسلط داشت و روسی نیز می‌دانست و خط نستعلیق را خوب می‌نوشت.

آثار ایرج را می‌توان به دو بخش پیش و پس از مشروطه تقسیم کرد. اشعار دوره پیش از مشروطه او که محصول دوران جوانی اوست، بیشتر قصایدی در ستایش رجال زمان و بزرگان قاجار است. اشعار دوره پس از مشروطه ایرج مانند شعر حجاب ایرج میرزا که بیشتر به انتقادهای اجتماعی در قالب مضامین بکر اختصاص دارد، دارای اعتبار ادبی بیشتری هستند. 

ایرج به همراه ملک‌الشعرا بهار، بلندترین صدای شعر دوره مشروطه بود. وی چندین شعر نیز در احترام به مادر دارد. شعرهایی چون «قلب مادر» با مطلع «داد معشوق به عاشق پیغام/که کند مادر تو با من جنگ» و «مهر مادر» با مطلع «گویند مرا چو زاد مادر» از معروفترین اشعار فارسی در مورد احترام به مادر هستند. 

به طور کلی آثار و اشعار ایرج میرزا مشتمل بر غزلیات، قصاید، قطعات و چندین مثنوی ازجمله مثنوی زهره و منوچهر و مثنوی عارف‌نامه است. ایرج میرزا ۲۲ اسفند ۱۳۰۴ خورشیدی بر اثر سکته قلبی درگذشت. آرامگاه او در گورستان ظهیرالدوله تهران قرار دارد.

شاعر عصر مشروطه  ایرج میرزا

بهترین اشعار ایرج میرزا

من گرفتم تو نگیر

زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
من گرفتم تو نگیر

چه اسیری که ز دنیا شده‌ام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر

بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر

زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر

یاد آن روز که آزاد ز غم‌ها بودم
تک و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر

بودم آن روز من از طایفه دُرد کشان
بودم از جمع خوشان

خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر

ای مجرد که بود خوابگه‌ات بستر گرم
بستر راحت و نرم

زن مگیر، ار نه شود خوابگه‌ات لای حصیر
من گرفتم تو نگیر

بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
مستحق لگدم

چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر

من از آن روز که شوهر شده‌ام خر شده‌ام
خر همسر شده‌ام

می‌دهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

حمد خدا

حمد بر کردگار یکتا باد
که مرا شوق درس خواندن داد

آشنا کرد چشم من به کتاب
داد توفیق خیرم از هر باب

در سر من هوای درس نهاد
در دل من محبت استاد

پدرم را عطا نمود حیات
تا کند صرف کار من اوقات

مادرم را تناوری بخشید
مهر فرزند پروری بخشید

هردو مقدور خود به کار آرند
تا مرا درس خوان به بار آرند…

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

مدح پیامبر

مسافری تو و ناچار بایدت زادی
که زاد باید مر مرد را به گاه رحیل

کدام زاد نکوتر ز حب پیغمبر
که خلق را سوی ایزد ولای اوست دلیل

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

مرثیه عاشورا

رسم است هر که داغ جوان دیده
دوستان رأفت برند حالت آن داغ ‌دیده را

یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند
تا تقویت شود دل محنت ‌کشیده را

یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خار خلیده را

جمعی دگر برای تسلای او دهند
شرح سیاه ‌کاری چرخ خمیده را

القصه هر کس به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تنیده را

آیا که غمگساری‌ و اندوه بری نمود
لیلای داغ‌ دیده‌ محنت ‌کشیده را

بعد از پدر دل پسر آماج تیغ شد
آتش زدند لانه‌ مرغ پریده را

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

نکوهش ربا

گفت روزی به جعفر صادق (ع)
حیله بازی منافقی فاسق

کز حرام ربا چه مقصودست
گفت زان رو که مانع جود است

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

وطن دوستی در اشعار ایرج میرزا

عاقبت ضعیفی

قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد

در مرض موت با اجازه دستور
خادم او جوجه‌ها به محضر او برد

خواجه چو آن طیر کشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد

گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر
تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد

مرگ برای ضعیف امر طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

نصیحت

هان ای پسر عزیز دلبند
بشنو ز پدر نصیحتی چند

ز این گفته سعادت تو جویم
پس یاد بگیر هرچه گویم

می‌باش به عمر خود سحر خیز
وز خواب سحر گهان بپرهیز

در آینه خویش را نظر کن
پاکیزه لباس خود به بر کن

از نرم و خشن هر آنچه پوشی
باید که به پاکیش بکوشی


با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش

با چشم ادب نگر پدر را
از گفته ی او مپیچ سر را

چون این دو شوند از تو خرسند
خرسند شود ز تو خداوند

در کوچه چو می‌روی به مکتب
معقول گذر کن و مؤدب

چون با ادب و تمیز باشی
پیش همه کس عزیز باشی

می‌کوش که هر چه گوید استاد
گیری همه را به چابکی یاد

کم و گوی و مگوی هرچه دانی
لب دوخته دار تا توانی

زنهار مگو سخن بجز راست
هر چند ترا در آن ضررهاست

آن طفل که قدر وقت دانست
دانستن قدر خود توانست

هر آنچه رود ز دست انسان
شاید که به دست آید آسان

جز وقت که پیش کس نپاید
چون رفت ز کف به کف نیاید

هر شب که روی به جامه خواب
کن نیک تأمل اندر این باب

کان روز به علم تو چه افزود
وز کرده خود چه برده‌ای سود

روزی که در آن نکرده‌ای کار
آن روز ز عمر خویش مشمار

من می‌روم و تو ماند خواهی
وین دفتر درس خواند خواهی

این جا چو رسی مرا دعا کن
با فاتحه روحم آشنا کن

شعر قلب مادر ایرج میرزا

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌

هرکجا بیندم‌ از دور کند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازک‌ من‌ تیر خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زآینه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ ز بنگ‌

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
وای پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

 قلب مادر از اشعار ایرج میرزا

اشعار عاشقانه ایرج میرزا

خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم اینست
ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست

پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست

منعم مکن از عشقِ بتان ناصِحِ مُشفِق
دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست

رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست

هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست

جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست

از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

چندی گُزیده یار ز من دوری
افزوده شور بختِ مرا شوری

چون بیندم به خویش فزون مشتاق
از من فزون کند بتِ من دوری

آری مجرّبست که در هر باب
مشتاقی است مایۀ مهجوری

ای ماهرو که در صفِ مه رویان
داری به دست رایتِ منصوری

در خر گهِ جمالِ تو روز و شب
آیند مهر و ماه به مزدوری

آزادیَم به عقل نمی گنجد
تا هست طرّۀ تو و مقهوری

بی چشم و رو بُوَد که به خود بندد
نرگس به پیش چشمِ تو مخموری

بس نیش زد به دیدۀ من مژگان
تا جویمت پس از همه مهجوری

اَطباقِ عنکبوتیِ چشم من
شد رخنه همچو پردۀ زنبوری

من شاعری خمیده و درویشم
تو جنگجوی تُرکِ سَلَحشوری

بر خویشم ار بخوانی ممنونم
از پیشم ار برانی معذوری

خواهی نوازشم کن و خواهی نه
مختاری و مُصابی و مَأجوری

من دیده بهر دیدنِ تو خواهم
زانست اگر حذر کنم از کوری

گر نیست مال و عزّت و زورِ من
وین نیستی است علّتِ منفوری

تا با منی تو، جمله بُوَد با من
تو عزّتی، تو مالی و تو زوری

تو صدری و تو بدری و تو قدری
تو شاهی و تو ماهی و تو هوری

بر خانۀ گلینم پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تیموری

از کوزۀ سفالِ من آبی نوش
تا گیرد آبِ کاسۀ فغفوری

گردد ز عکسِ آینۀ رویت
خشتِ وِثاقم آینۀ غُوری

بنشین که تا بهشت شود خانه
بار بودن تو خوبتر از خوری

در ساده زندگانی من می بین
کِت روشنی ببخشد و مسروری

آلوده اش نبینی و چرکینش
کاسوده از عَوار بود عوری

در سادگی تهفته حَلاوت هاست
زان بیشتر که در حَلَلِ صُوری

نه کذب اندرو نه شره نی کین
نه ضَنَّت و ضَلالت و مغروری

ما پاکباز بلبلِ قَوّالیم
در ما مجوی شهوتِ عُصفوری

آسای در خرابۀ من چون گنج
بر من ببخش منصبِ گنجوری

پوشیدم در به رخ ز همه اغیار
مستی کنیم از پسِ مستوری

تو جویی از دفاترِ من اشعار
من بویَم از دو عارضِ تو سوری

مشغولیِ خیالِ ترا گویم
افسانه های کلده و آشوری

تاریخهایِ همچو لبت شیرین
از سیبِری بخوانم و مَنچوری

وز دیده های خود به شبانِ تار
اوصافِ عشق و پیری و رنجوری

چون هر دو را به غایت دارم دوست
جانِ تو و ادیبِ نِشابوری

عاشق ترا چو من نشود پیدا
ای همچو آفتاب به مشهوری

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را

از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را

خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را

من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را

ای که امشب باده‌ای با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی‌ساده خوردم باده را

خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را

هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

طرب افسرده کند دل چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد

من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد

گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد

تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد

آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد

لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد

آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد

عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد

ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر، از زر گذرد

نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد

گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد

ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد

این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد

عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

 دیوان اشعار ایرج میرزا

اشعار ایرج میرزا درباره وطن و ایران

ما که اطفال این دبستانیم
همه از خاک پاک ایرانیم

همه با هم برادر وطنیم
مهربان همچو جسم با جانیم

اشرف و انجب تمام ملل
یادگار قدیم دورانیم

وطن ما به جای مادر ماست
ما گروه وطن پرستانیم

شکر داریم کز طفولیت
درس حُب الوطن همی‌خوانیم

چون که حُب وطن ز ایمانست
ما یقینا ز اهل ایمانیم

گر رسد دشمنی برای وطن
جان و دل رایگان بیفشانیم

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

یاد کردند مرا باز به گلدانِ دگر
گلبنانِ دگر از طرفِ گلستانِ دگر

بودم افسرده چو گُل دردی و بشکفتم باز
نو بهارست به من تا به زمستانِ دگر

با نواهایِ دگر تهینتِ من گفتند
بلبلانِ دگر از ساحتِ بستانِ دگر

عشق هر فکرِ دگر را ز دلم بیرون کرد
همچو مهمان که کند بخل به مهمانِ دگر

با چنین گام که نسوانِ وطن پیش روند
عن قریبست که ایران شود ایرانِ دگر

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

دلم به حال تو ای دوست دار ایران سوخت
که چون تو شیر نری را در این کُنام کنند

تمام خلق خراسان به حیرتند اندر
که این مقاتلۀ با تورا چه نام کنند

به چشم مردم این مملکت نباشد آب
و گرنه گریه برایت علی الدوام کنند

مخالفین تو سرمست بادۀ گل رنگ
موافقین تو خون جگر به کام کنند

نظام ما فقط از همّت تو دایر بود
بیا ببین که چه بعد تو با نظام کنند

رسید نوبت آن کز یبرای خون خواهی
تمام عدۀ ژاندارمری قیام کنند

دروغ و راست همه متهم شدند به جُبن
به هر وسیله ز خود دفع اتهام کنند

مرام تو همه آزادی و عدالت بود
پس از تو خود همه ترویج این مرام کنند

کسان که آرزوی عزت وطن دارند
پس از شهادت تو آرزوی خام کنند

به جسم هیأتِ ژاندارمری روانی نیست
وگر نه جنبشی از بهر انتقام کنند

ترا سلامت از آ« دشت کین نیاوردند
کنون به مدفن تو رفته و سلام کنند

پس از تو بر سر آن میز های مهمانی
پی سلامت هم اصطکاک جام کنند

پس از تو بر سر آن اسب ها سوار شدند
عروس وار در این کوچه ها خُرام کنند

سبیل ها را تا زیر چشم تاب دهند
به قد و قامت خود افتخار تام کنند

خدا نخواسته کاین مملکت شود آباد
وطن پرستان بیهوده اهتمام کنند

از این سپس همه مردان مملکت باید
برای زادن شبه تو فکر مام کنند

سزد که هر چه به هر جا وطن پرست بُوَد
پس از تو تا به ابد جامه مُشک فام کنند

اشعار ایرج میرزا در مورد مادر

مهر مادر

گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت

شب‌ها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

رنج کشد مادر از جفای پسر لیک
آنچه کشیدست هیچ رنج نداند

رنج پسر بیشتر کشد پدر، امّا
چون پسر آدم نشد ز خویش بِرانَد

مادر بیچاره هر چه طفل کند بد
راندنِ او را ز خویشتن نتواند

شیرۀ جان گر بُوَد به کاسۀ مادر
زان نچشد تا به طفلِ خود نچشانَد

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

پسر، رو قدر مادر دان که دایم
کشد رنج پسر بیچاره مادر

برو بیش از پدر خواهش که خواهد
تو را بیش از پدر بیچاره مادر

ز جان محبوب تر دارش که داردت
ز جان محبوب تر بیچاره مادر

نگهداری کند نُه ماه و نُه روز
تو را چون جان به بر بیچاره مادر

از این پهلو به آن پهلو نغلتد
شب از بیم خطر بیچاره مادر

به وقت زادن تو مرگ خود را
بگیرد در نظر بیچاره مادر

بشوید کهنه و آراید او را
چو کمتر کارگر بیچاره مادر

تموز و دی تو را ساعت به ساعت
نماید خشک و تر بیچاره مادر

اگر یک عطسه آید از دماغت
پرد هوشش ز سر بیچاره مادر

اگر یک سرفه بی جا نمایی
خورد خون جگر بیچاره مادر

برای این که شب راحت بخوابی
نخوابد تا سحر بیچاره مادر

دو سال از گریۀ روز و شب تو
نداند خواب و خور بیچاره مادر

چو دندان آوری رنجور گردی
کشد رنج دگر بیچاره مادر

سپس چون پا گرفتی، تا نیفتی
خورد غم بیشتر بیچاره مادر

تو تا یک مختصر جانی بگیری
کند جان، مختصر بیچاره مادر

به مکتب چون روی تا بازگردی
بُوَد چشمش به در بیچاره مادر

و گر یک ربع ساعت دیر آیی
شود از خود بدر بیچاره مادر

نبیند هیچ کس زحمت به دنیا
ز مادر بیشتر، بیچاره مادر

تمام حاصلش از زخمت اینست
که دارد یک پسر بیچاره مادر

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

مهر مادر

باز چون جوجه ماکیان بیند
از پی صید برگشاید پر

تند و تیز از هوا به زیر آید
همچو حکم قضا و پیک قدر

ماکیانی که در برابر باز
نبود غیر عاجزی مضطر

خطر طفل خویش چون بیند
یاد نارد ز هیچ گونه خطر

از جگر بر گشاید آوازی
که نیوشنده را خلد به جگر

بجهد تا به پیش چنگل باز
بال کوبان فراز یکدیگر

باز چون بیند ای تهور مرغ
کار مشکل نمایدش به نظر

بگذرد زین شکار قدری صعب
در هوای شکاری آسان تر

این چنین می کند حراست طفل
مادر مهربان مهرآور

پس روا باشد ار کنند اطفال
جان به قربان مهربان مادر

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • ابراهیم

    خیلی خوب بود مخصوصا شعر اولیه

  • بایا عستم

    ایرج میرزا یچی زده بوده بعد شعر اولشو نوشته

  • عارفه اقارب پرست

    خاک تو سر شعر اولش
    خانوم ها خیلی هم خوبن
    خیلی هم دلشون بخواد 😊🥲😅😂😂😂
    ولی درکل شعر های قشنگی داره👍🏻😀👍🏻👍🏻

نظر خود را بنویسید