زیباترین اشعار صائب تبریزی؛ تک بیتی و دوبیتی های عرفانی و عاشقانه

صائب تبریزی شاعر قرن یازدهم هجری، نامدارترین شاعر زمان صفویه و پایه گذار سبک هندی در غزل است. گلچینی از اشعار صائب را در مجله ستاره بخوانید.

اشعار صائب تبریزی

آیا با بزرگترین غزلسرای قرن یازدهم آشنایی دارید؟ عاشقانه‌های صائب را خوانده‌اید و به شباهت آن‌ها با اشعار حافظ پی برده‌اید؟

میرزا محمدعلی صائب تبریزی (۱۰۰۰-۱۰۸۶ه.ق) شاعر غزلسرا و معروفترین شاعر عصر صفوی، تاجرزاده بود و در تبریز به دنیا آمد. خانواده‌اش به‌دستور شاه عباس اول به اصفهان کوچ کردند. صائب بیشتر عمرش را در اصفهان به سر برد. اما علاقه او به زادگاهش باعث شد چند شعر در مورد تبریز نیز بسراید. شاه عباس دوم صفوی به او مقام ملک‌الشعرایی داده و محققان و ادیبان در قرن‌های بعد به او لقب شاه شاعر سبک هندی را دادند. در واقع اشعار او تکمیل کننده زحمات و اشعار طالب آملی و سایر شاعران در سبک هندی بوده است. در دوران معاصر نیز پیروی از سبک هندی را می‌توان در اشعار برخی از شاعران از جمله اشعار صابر همدانی مشاهده کرد. 

اکنون مقبره‌اش در اصفهان قرار دارد و دهم تیر روز بزرگداشت صائب نامگذاری شده است. صائب در سرودن شعر بسیار تبحر داشته و به همین دلیل برخی از آثار شاعران معاصر مانند اشعار رهی معیری بر اساس الگوبرداری از اشعار این شاعر بزرگ است. مطلب پیش روی شما به بهترین اشعار صائب تبریزی اختصاص دارد که در موضوعات مختلف و مضامین متنوع سروده شده‌اند.

 

شاعر قرن یازدهم - شعر عهد صفوی - صائب تبریزی

 

اشعار صائب تبریزی در مورد عشق

سخت می‌خواهم که در آغوش تنگ آرم تو را
هر قدر افشرده‌ای دل را، بیفشارم تو را

عمرها شد تا کمندِ آه را چین می‌کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم تو را

از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن، روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را

در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود، نگذارم تو را

می‌شود نیلوفری از برگ گل، اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم تو را؟

از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم تو را

ناشنیدن می‌شود مهر دهانم، بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم تو را

از رهایی هر زمان، بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم تو را

ای که می‌پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی؟
خویشتن را کرده ام گم، تا طلبکارم تو را

از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم تو را؟

☆•☆•☆•☆

زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است

ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده است

چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است

ما در چه شماریم؛ که خورشید جهان‌تاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است

شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره خون از سر تیغ که چکیده است

عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده است

صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است

☆•☆•☆•☆

نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق

جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می‌کند صهبای عشق

پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق

پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟

در سر شوریده ما عقل سودایی شود
می‌کند عنبر کف بی‌مغز را دریای عشق

دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق

در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ‌جا لنگر نمی‌گیرد به خود دریای عشق

☆•☆•☆•☆

دارد از خط گل رخسار تو فرمان خدایی
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟

من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی

نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ‌کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ که‌رایی

من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی

پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی

بال پرواز ندارد نگه خاک‌نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی

گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!

سال‌ها خانه‌نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟

☆•☆•☆•☆

دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد
این شیر را به مویی، زنجیر می‌توان کرد

هر چند صد بیابان وحشی‌تر از غزالیم
ما را به گوشه چشم، تسخیر می‌توان کرد

از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند
آیینه را ز دیدار، کی سیر می‌توان کرد؟

در چشم خرده‌بینان، هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه، تفسیر می‌توان کرد

گر گوش هوش باشد، در پرده خموشی
صد داستان شکایت، تقریر می‌توان کرد

از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ، تأثیر می‌توان کرد

 

بهترین اشعار صائب تبریزی

باد بهار مرهم دل‌های خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است

شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است

وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است

زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند
دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است

پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است

افسانه‌ نسیم به خوابش نمی‌کند
از ناله‌ که بوی گل از خواب جسته است؟

صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است

☆•☆•☆•☆

این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است

این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است

پای شکسته سنگ ره ما نمی‌شود
شوق تو مومیایی پای شکسته است

بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است

از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

بر سر گرفته‌ایم و سبکبار می‌رویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است

آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است

پیوسته است سلسله موج‌ها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است

تا خویش را به کوچه گوهر رسانده‌ایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است

داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است

خون در دل پیاله خورشید می‌کند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟

برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیممی که به گوهر نشسته است

تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است

☆•☆•☆•☆

ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم

با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم

بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم

چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم

ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم

صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم

 

اگر علاقه مند به مطالعه اشعار دیگر شاعران نامی هستید مطالعه منتخب زیباترین اشعار بیدل دهلوی را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

 غزلیات صائب تبریزی - زیباترین اشعار صائب تبریزی

 

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پسِ کوه آفتاب آهسته آهسته

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته

ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دلِ بی عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته

به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری‌ها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته

دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موجِ سراب آهسته آهسته

 

 شاعر سبک هندی - تندیس صائب تبریزی

 

واعظ نه ترا پایه گفتار بلندست
آواز تو از گنبد دستار بلندست

از بی‌هنران شعله ادراک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست

☆•☆•☆•☆

خویش را نزدیک می‌دانی، از آن دوری ز حق
دور شو ز‌اندیشه باطل، وصال این است و بس

تا به خود داری گمان علم و دانش، ناقصی
چون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بس

☆•☆•☆•☆

چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد
زینت ساده‌دلان پاکی گوهر باشد

پرده چشم خدابین نشود خودبینی
مرد را آینه زندان سکندر باشد

اهل مسجد ز خرابات سیه‌مست‌ترند
گردش سبحه در او گردش ساغر باشد

 

تک بیتی های ناب صائب تبریزی

دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
که اگر بازستانند، دو چندان گردد

(از مجموعه شعر بوسه صائب تبریزی)

☆•☆•☆•☆

محوِ کدام آینه سیما شود کسی؟!
آیینه‌خانه‌ای است دو عالم ز روی دوست

☆•☆•☆•☆

دست طلب چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

 

اشعار صائب تبریزی 3

 

صائب ز خوشی‌ها که درین عالم فانی است
ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ

☆•☆•☆•☆

پاکان ستم ز جور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورَد زخم آسیا

☆•☆•☆•☆

می‌کند زلف دراز تو به دل‌های حزین
آنچه با خسته روانان شب یلدا نکند

☆•☆•☆•☆

اصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکن
خاک دامنگیر غربت توتیای ما بس است

☆•☆•☆•☆

اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی
فلک آن پند را روزی، به تلخی‌ات بیاموزد

☆•☆•☆•☆

هر که پا کج می‌گذارد ما دل خود می‌خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما

☆•☆•☆•☆

دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد،گر چه او بالاتر است

☆•☆•☆•☆

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز بدین مرگ نمرد است کسی

☆•☆•☆•☆

من از بی‏‌قدری خار سر دیوار دانستم
كه ناكس كس نمی‏گردد از این بالانشینی‌ها

☆•☆•☆•☆

چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح‌ها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام‌ها

☆•☆•☆•☆

ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله بیت بود فاصله ما

☆•☆•☆•☆

پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد از زشتی تمثال ها؟

☆•☆•☆•☆

ما از این هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است

☆•☆•☆•☆

غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلند است

☆•☆•☆•☆

در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار، هر که دست کشد، کاردان تر است

☆•☆•☆•☆

پیوسته است سلسله مو‌ج‌ها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است

☆•☆•☆•☆

هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است

☆•☆•☆•☆

زندان فراموشی من، رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست

 

چون وا نمی‌کنی گرهی، خود گره مشو صائب تبریزی

 

چون وا نمی‌کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

☆•☆•☆•☆

هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد آخر به هم پیچید و رفت

☆•☆•☆•☆

آدمی پیر چو شد،حرص جوان می‌گردد
خواب در وقت سحرگاه، گران می‌گردد

☆•☆•☆•☆

حضور قلب بود شرط در ادای نماز
حضور خلق تو را در نماز می‌آرد

☆•☆•☆•☆

میان خوف و رجا، حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد

☆•☆•☆•☆

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
اتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد

☆•☆•☆•☆

تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد

☆•☆•☆•☆

کدام دیده بد در کمین این باغ است
که بی نسیم، گل از شاخسار می‌ریزد

☆•☆•☆•☆

شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد

☆•☆•☆•☆

دشمن خانگی از خصم برونی بتر است
بیشتر شکوه یوسف ز برادر باشد

☆•☆•☆•☆

غم مرا دگران بیش می‌خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد

☆•☆•☆•☆

هر کسی را هست صائب قبله‌گاهی در جهان
برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را

☆•☆•☆•☆

خبر به آینه می‌گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده‌ام بس که بدگمان بی‌تو

☆•☆•☆•☆

زلف ماتم‌دیدگان را شانه‌ای در کار نیست
دست کوته دار، ای مهر از شب یلدای من

☆•☆•☆•☆

سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده است

☆•☆•☆•☆

کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را

☆•☆•☆•☆

صائب امشب نوبت افسانه مژگان اوست
چشم اگر داری به فکر گریه مستانه باش

☆•☆•☆•☆

دلبرا یک بوسه دادی این‌قدر نازت ز چیست؟
گر پشیمان گشته‌ای بگذار در جایش نهم
(منسوب به صائب)

☆•☆•☆•☆

شادم به مرگ خود که هلاک تو می‌شوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو

☆•☆•☆•☆

چشم امید از آن بسته‌ام از هر دو جهان
که به نظاره‌ی روی تو نظر جمع کنم

☆•☆•☆•☆

آن چشم سیه‌مست که از خود خبرش نیست
صائب ز دل ما چه خبر داشته باشد

☆•☆•☆•☆

گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب
اشک ما را در فراق یار شور دیگرست

☆•☆•☆•☆

دشمن دوست‌نما را نتوان كرد علاج
شاخه را مرغ چه داند كه قفس خواهد شد؟

 

اشعار صائب تبریزی 2

 

می‌تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بی‌داد بست

☆•☆•☆•☆

نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی
قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی

☆•☆•☆•☆

با تهی‌چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیده غربال را

☆•☆•☆•☆

فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم

☆•☆•☆•☆

پیش دانا از تمام علم‌ها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن

☆•☆•☆•☆

پاک ساز آیینۀ دل را ز زنگار هوس
تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار

☆•☆•☆•☆

شد زمین از بردباری مظهر حسن بهار
گرچه خاک ره کنندت پی سپر آسوده باش

☆•☆•☆•☆

هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست

☆•☆•☆•☆

از حادثه لرزند به خود قصرنشینان
ما خانه به‌دوشان غم سیلاب نداریم

☆•☆•☆•☆

تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است
می‌زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند

اشعار صائب تبریزی 1

رتبه زمزمه عشق ندارد زاهد
بگذارید که آوازه جنت شنود

☆•☆•☆•☆

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

☆•☆•☆•☆

نیست در دیده‌ی ما منزلتی دنیا را
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را

☆•☆•☆•☆

طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان
گر نماز از ما نمی‌آید، وضویی می‌کنیم

 

تک بیت‌های عاشقانه صائب

از قید خط و زلف امید نجات هست
بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم

☆•☆•☆•☆

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است

☆•☆•☆•☆

نیست جز تسلیم صائب هیچ درمان عشق را
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است

☆•☆•☆•☆

ز من مپرس که در دل چه آرزو داری
که سوخت عشق رگ و ریشه تمنا را

☆•☆•☆•☆

مدان از سخت جانی گر نمردم در فراق تو
که جان از ناتوانی بر لب من دیر می آید

☆•☆•☆•☆

گل رخسار ترا این‌همه عاشق بس نیست؟
که نظر باز دگر از عرق ایجاد کند

☆•☆•☆•☆

به من درس مقامات محبت می‌دهد بلبل
سیه‌مستی ببین کز دست مطرب ساز می‌گیرد

☆•☆•☆•☆

عیار گفتگوی او نمی‌دانم، همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لب‌های خاموشش

☆•☆•☆•☆

به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
نمی‌کشد دل غمگین به گفتگوی دگر

☆•☆•☆•☆

بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
تا کعبه‌رُوان روی به بتخانه گذارند

☆•☆•☆•☆

کند معشوق را بی دست و پا، بی‌تابی عاشق
بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد

☆•☆•☆•☆

جز من که راه عشق به تسلیم می‌روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد

 

اشعار صائب تبریزی 4

 

بوسه را در نامه می‌پیچد برای دیگران
آن که می‌دارد دریغ از عاشقان پیغام را

☆•☆•☆•☆

از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما

☆•☆•☆•☆

می‌ترسم از آن چشم سیه‌مست که آخر
از ره ببرد صائب سجاده‌نشین را

☆•☆•☆•☆

شوخی عشق نگردد به کهنسالی کم
دل چو افتاد جوان، پیر نگردد هرگز

☆•☆•☆•☆

هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطرۀ ما همیشه طوفان است

 

اشعار عرفانی صائب تبریزی

از فراموشی به فکر کار خویش افتاده‌ای
ورنه در روز ازل سامانِ کارَت داده‌اند

می‌توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی ز چشم اشکبارت داده‌اند

☆•☆•☆•☆

در طریقت هستی هر کس به قدر نیستی است
بی وجودان را درین دیوان وجود دیگرست

☆•☆•☆•☆

تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست

کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست

غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست

هرچند زمین‌گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست

صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست

☆•☆•☆•☆

اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم
آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم

از ما گله بی‌ثمری کس نشنیده است
هرچند که چون بید سراپای زبانیم

بیداری دولت به سبک‌روحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم

گر صاف بود سینه ما، هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از دُردکشانیم

موقوف نسیمی‌ست ز هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم

از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بی‌خبران قافله ریگ روانیم

عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب
سرحلقه رندان خرابات جهانیم

☆•☆•☆•☆

گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما

سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما

از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما

شکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غمخانه افلاک بیرونیم ما

در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه پرگار گردونیم ما

روح ما از پیکر خاکی‌ست دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما

باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما

 

اشعار کوتاه و دوبیتی های صائب تبریزی

ازین سنگین‌دلان صائب چرا چون تیر نگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم

نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم

☆•☆•☆•☆

یاد رویش نه چراغی‌ست که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند

عشق بالاتر از آن است که پنهان گردد
شعله رعناتر از آن است که خس‌پوش کنند

☆•☆•☆•☆

چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟
بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است
ادب این است که مشغول تماشا نشویم

☆•☆•☆•☆

تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

 

اشعار صائب تبریزی 5

 

☆•☆•☆•☆

بی‌خودی داشت ز فکر دو جهان آزادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم

باد یارب ز سعادت همه روزش نوروز
هر که در عید نیاید به مبارکبادم

☆•☆•☆•☆

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد

قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد

☆•☆•☆•☆

تو که از ناز به عشاق نمی‌پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته‌ای؟

نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته‌ای

☆•☆•☆•☆

ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده‌ست

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده‌ست

☆•☆•☆•☆

محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی‌گردد

هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی‌گردد

☆•☆•☆•☆

تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم

از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم

 

اشعار صائب به استقبال از غزلیات حافظ

ای صبا برگی از آن گلشن بی خار بیار
حرف رنگینی از آن لعل گهر بار بیار

به بهاران برسان قصه بی‌برگی من
برگ سبزی پی آرایش دستار بیار

به کف خاکی از آن راهگذر خرسندم
توتیایی پی این دیده خونبار بیار

هرچه می‌گویی از آن لعل شکربار بگو
هرچه می‌آوری از مژده دیدار بیار

هرچه از دوست رسد روشنی چشم من است
گل اگر لایق من نیست خس و خار بیار

وعده آمدنی، گر همه باشد به دروغ
به من ساده‌دل از یار جفاکار بیار

خبری داری اگر از دهن یار، بگو
حرف سربسته‌ای از عالم اسرار بیار

چند زنجیر کند پاره دل بی‌تابم؟
تار پیچانی از آن طره طرار بیار

خون چشمم ز گرستن به سفیدی زده است
بوی پیراهن یوسف به من زار بیار

حرف آن طره طرار در افکن به میان
موکشان راز مرا بر سر بازار بیار

بی گل روی تو ذرات جهان در خوابند
رخ برافروز و جهان رابه سر کار بیار

نیست بر همنفسان زندگی من روشن
روی چون آینه پیش من بیمار بیار

صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

☆•☆•☆•☆

طاق ابروی تو از کون و مکان ما را بس
گوشه چشم تو از ملک جهان ما را بس

هوس بوس نداریم و تمنای کنار
جلوه خشکی از آن سرو روان ما را بس

ما که باشیم که زخم تو شود قسمت ما؟
دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس

می‌توان دفتری از نیم‌سخن انشا کرد
حرف رنگینی از آن غنچه دهان ما را بس

ساغر می بدل چشمه کوثر داریم
روی ساقی عوض باغ جنان ما را بس

واصل بحر شود خاک ز همراهی سیل
مرکب تن می چون آب روان ما را بس

صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
این اشارت ز جهان گذران ما را بس

 

کلام آخر

صائب تبریزی شاعری کثیرالشعر بود، شمار اشعار صائب را از شصت هزار تا صد و بیست هزار بیت گفته‌اند. آثار صائب بجز سه چهار هزار بیت قصیده و یک مثنوی کوتاه و ناقص به نام قندهارنامه و دو سه قطعه، همگی غزل است. افزون بر فارسی وی هفده غزل به ترکی آذربایجانی نیز دارد.

امیدواریم از مطالعه اشعار بالا لذت برده باشید. به نظر شما کدامیک از اشعار بالا زیباتر بود؟ نظرات و دیدگاه‌های خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره در قسمت نظرات به اشتراک بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • با سلام
    اشعار همه زیبا بودند
    از نظرمن این شعر بسیار زیبا بود:
    شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
    که این صدا به قیامت بلند خواهد شد.

    • موافقم شهر های صائب من رو به دنیای خودش میبره

  • بدون نام

    بهترین شاعر ایرانه..عالیه

  • بسیار عالی و ممنون

  • صائب تبریزی عالیه پیشنهاد میکنم شهر دود اگر بالانشیند کسرشان شعله نیست رو کامل بخونید

  • عالی بود ممنون

  • آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
    خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
    عالی بود…

نظر خود را بنویسید