شهرام شیدایی شاعر و مترجم معاصر بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶ در سراب متولد شد و دوم آذرماه سال ۱۳۸۸ به علت ابتلا به بیماری سرطان درگذشت و در بهشت سکینه کرج به خاک سپرده شد. از آثار او میتوان به «آتشی برای آتشی دیگر»، «آدمها روی پل» (منتخب شعرهای ویسوا شیمبورسکا، ترجمه به همراه مارک اسموژنسکی و چوکا چکاد)، «ثبتنام از کسانی که سوار کشتی نشدهاند»، «پناهندهها را بیرون میکنند»، «خندیدن در خانهای که میسوخت»، «رنگ قایقها مال شما» و «سنگی برای زندگی و مرگ» اشاره کرد.
منتخب زیباترین اشعار شهرام شیدایی
دور از چشمها
وسطِ دریاها
دو جزیره به دیدنِ همدیگر میآیند
زیرِ آبها در هم فرو میروند
نئوفرویدیستها جلو میآیند
ساموئل از آنها خواهش میکند نظری ندهند
خاموش باشند.
نهنگی آن پایین سینهاش را، بدنش را به آنها چسبانده
و امواجی که ناخواسته تا هزاران هزار کیلومتر میفرستد
بسیار بسیار فراتر از چیزی به نامِ آرامش است
❆❆❆
چرا هیچكس به ما نگفته است كه زمین
مدام چیزی را از ما پس میگیرد
و ما فكر میكنیم كه زمان میگذرد
شاید زمین، آن سیارهای نیست كه ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میماند
و به این زندگی برنمیگردد
❆❆❆
بیآنكه بدانی حرف زدهای
بیآنكه بدانی زنده بودهای
بیآنكه بدانی مُردهای
ساعت را بپرس كمكت میكند
از هوا حرف بزن كمكت میكند
نامِ مادرت را به یاد بیاور
شكل و تصویرِ كسی را
سریع! از چیزِ كوچكی آغاز كن
مثلاً رنگها، مثلاً رنگِ زرد
سبز، اسمِ چند نوع درخت
به مغزی كه نیست فشار بیاور
فصلها را، مثلاً برف
سریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا كُن، دُور بردار
ممكن است بقیه چیزها یادت بیاید
سریع! وگرنه
واقعاً به مرگت عادت كردهای
❆❆❆
نمره عینک کسی بالا میرفت
حتما یکی از نزدیکانم بوده
یا کسی که میشناختمش
چهره کسی داشت به زیرِ آبها میرفت
❆❆❆
غلت که زدم
مادر از جلوِ چشمم گذشت
بدون لبخند بدون حرف
غلت که زدم
نموریِ دیوارها را حس کردم
دو سال از زندان کسی را
از این پهلو به آن پهلو گذراندم
صدایِ ظرفِ غذایش را
صداهایی که از ماخولیای او بیرون میآمد
برف میبارید
برف میبارد
برف با ماست
بشقابها را میچینیم
قاشقهای خالی را به دهان میگذاریم
و خیال میکنیم خوشبختیم
و خیال میکنیم سکوتمان لبخندهای فقیرانهمان
کمی از سرما میکاهد
سرمای مجازی سرمای واقعی را میگیرد
زندگیِ مجازیمان به جای ما زندگی میکند
«من و تو» یا «ما» سردترین، دورترین چیزهایی بودند
که نمیتوانستند دیگر در افقهای نزدیک به ما باشند
خانه ما خالی از فعلهاست
بینِ «من و تو» همیشه برف میباریده
بینِ «من و تو و ما» همیشه برف میبارد
برف میبارید
برف میبارد
برف با ماست
به یادِ پسرِ کوچکمان
برف میبارید
برف میبارد
برف با ماست
❆❆❆
آیا شنیدن صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفن شده را از زندگی
بیرون نمیکشد؟
❆❆❆
کلمههایی که از ما به جا خواهند ماند
بی خوابی عجیبی خواهند کشید
بی خوابی عجیبی
❆❆❆
از خودمان بیرون آمدیم
به اشیا رسیدیم
ماندیم
مزخرفبودنِ شعرها و داستانهامان را
فهمیدیم
❆❆❆
آنقدر به خودم گوش میدهم
که رودخانه گِلآلود زلال میشود
کلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنند
پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرند
کلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزی
و رودخانه آنقدر زلال شده
که عزیزترین مُردهات را بیصدا کنارت حس میکنی
چشمهایت را میبندی، حرف نمیزنی، ساعتها
این درکِ من از توست:
در سکوتت مُردهها جابهجا میشوند
ــ کسی که منم، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول میکشد، سکوتت طول میکشد
آنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک میزنند
و چیزی میخواهند که تو را زجر میدهد
ــ از هیچکس نتوانستهام، نمیتوانم جدا شوم ــ
این درکِ من از، من و توست
به جادهها نمیاندیشی، به کشتیها نمیاندیشی
به فکرِ استخوانهایت در خاکی
استخوانهایی که بیشک آرام نخواهند شد
من از سکوتِ تو بیرون میآیم
و میدانم آدمهای زیادی در تو زجر میکشند
و میدانم که رفتهرفته
در این فرشِ کهنه
در این دودکشِ روبهرو
در این درختِ باغ چه ریشه میکنی
و میدانم که تو سالهاست در من
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
اشعار کوتاه شهرام شیدایی
دیدنِ یک آشنا
درست وسطِ کویر
❆❆❆
سایهای که در ذهن به وجود میآید
هیچجایی نمیافتد
❆❆❆
مرگ، در شهرهای بزرگ
عمودی به سراغِ آدم میآید
❆❆❆
یکزمانی
دیدنِ کولیها در شهر
استعداد نمیخواست
❆❆❆
روی ما اینجا
چند فعلِ گذشته ملافه سفید میکشند
از هرجایی موسیقی بخواهد میتواند شروع شود
از هرجایی شعر بخواهد میتواند شروع شود
❆❆❆
فاصلهها منطقیست
این چیزیست که هنوز اذیتم میکند
❆❆❆
آنها شبها را خالی گذاشتند
و روزها را پُر کردند
❆❆❆
یک باطری نو در رادیو
تمام بعد از ظهر اخبار، موزیک
❆❆❆
زندگی جایی پنهان شده است
این را بنویس