داستان تخیلی یکی از هیجانانگیزترین انواع حکایت و داستان است که خیالپردازی نویسنده در نگارش داستان موجب خلق داستان تخیلی میشود. داستانهای تخیلی قوانین فیزیکی را زیر پا میگذارند، موجوداتی که در عالم واقع وجود ندارند بوجود میآیند و اینگونه به پرورش خلاقیت کمک میکنند و حتی گاه از آنها ایدههایی برای اختراع وسیلهای جدید گرفته شده است. این داستانها هرکدام به نوعی قوانین طبیعت را زیر پا میگذارند. داستان تخیلی کودکانه زیر را بخوانید و ضمن لذت بردن از آن ها، در هر کدام به دنبال عناصر خیالانگیز بگردید.
۱. داستان کوتاه تخیلی فضایی
نوع داستان: داستان تخیلی فضایی کوتاه
شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیارهام دور شدهام و به فضا سفر کردهام و به سیاره مریخ رسیدهام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی میکردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یکباره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر میرسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش میبارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک میشدم که از خواب برخاستم.
وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من میگفت: این لباس را بپوش.
این ندا داشت مرا کلافه میکرد تا به یکباره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسکها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یکباره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمیدانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر میشد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.
رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک میشدم هر چه میگذشت شب فرا نمیرسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال میگذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگیام کاسته شود. مدتها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش میزدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.
به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع میکند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا میخورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.
هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بیتاج میماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او میدهد که او را به اوج قدرت میرساند و هیچ کس حریف او نمیشود. فرمانروا در به در دنبال این لباس میگردد. پادشاه میگوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب میرود و هنگام خواب لباس جادوییاش به درون جعبهای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.»
من به او گفتم:«اگر این جادویی است پس چرا وقتی میخواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا میداند.» بعد مورچه مرا به خانهاش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.
از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شدهام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیلهگرش زمینهای زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آوردهاند. و زن و بچههایم را زندانی کردهاند.»
مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من تلاش میکرد. به خود گفتم ای کاش انسانها نسبت به هم اینگونه بودند.
به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوهای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگهای سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان میکرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهرهام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته میکردم اما مورچه به من گفت:«ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یکبار اثر میکند و تو بعد سه روز به حالت اول بر میگردی.» در آنجا چیزهای عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوهای که اگر به آن دست میزدی، پروانههای همه رنگی از آن خارج میشد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.
صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرینکاری بلد بود انجام میداد و در معرض نمایش همه قرار میداد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار میشد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتشبازی و شیرینکاری دلقکان اختصاص یافته بود.
از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرینکاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستادهام مشعلها را خاموش کنند.
چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آنها با سنگ آتش درست میکردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.
در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمیدهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسهای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار میشد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرفهای پادشاه و مشاور گوش میدادم.
پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمیآوردم.
مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا میکنیم.
پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد میدانی چه میشود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟
دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یکباره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادویی مرا به خانهام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.
۲. داستان کوتاه تخیلی پیرمرد و جنازه
نوع داستان: یک داستان خیالی
پیرمرد خسته و نگران از مزرعه باز میگشت و در تاریکی شب و ھیاھوی باد غرق در فکر خاتون بود که چگونه برایش طبیبی را از شھر بیاورم. او حالش خیلی بد است نیاز به طبیب دارد. از دھکدهشان ھم راه طولانی و سختی تا شھر بود و نمیتوانست پیاده برود. در ھمین افکار بود که ناگھان سوسوی چراغ ماشینی جاده تاریک را روشن کرد و رشته افکارش را از هم پاره کرد و به چشمان پیرمرد گرمی بخشید و در دلش امید را زنده کرد.
ماشین به نزدیکی پیرمرد که رسید توقف کرد. پیرمرد چشمانش خوب نمیدید نزدیکتر رفت اما کسی را درون ماشین نیافت. تعجب کرد. عقب عقب رفت که ناگھان چیزی مانند یک لاشه را زیر پایش احساس کرد. پایش را عقب کشید و نگاھش را به زیر پایش انداخت. در میان نور ماشین متوجه جسدی شد که دستش زیر پای پیرمرد بود، صورتش خون آلود بود و تشخیص داده نمیشد.
پیرمرد نمیدانست چه اتفاقاتی دارد رخ میدھد اما با خود اندیشید بھتر است جنازه را درون ماشین بگذارم تا کسی را بیابم. اما ھمین که جنازه را درون ماشین گذاشت ماشین حرکت کرد و رفت. پیرمرد ماند و یک عالمه چراھای بیجواب.
مدتی پیرمرد در افکارش غرق بود. ناگھان به خود آمد که حال خاتون خیلی بد است. نمیتوانم زیاد تنھایش بگذارم و قدمھایش را از روی زمین کند و به دست راه سپرد. از میان جنگل عبور میکرد صدای جغد بیدار و زوزوی باد در ھم پیچیده بود. پیرمرد در این فکر بود که چگونه ممکن است این چنین اتفاقی بیفتد؟ این اتفاقات را به حساب خستگی خودش گذاشت و به نزدیکی کلبه رسید.
روشنایی کلبه از درش بیرون زده بود پیرمرد با خود گفت: چرا خاتون این وقت شب در را باز گذاشته است؟ آیا جایی رفته است؟ وارد کلبه که شد صدای جیغ و فریاد فضای کلبه را پر کرد انگار کسی تقاضای کمک میکرد. رد دستھای خونآلود که انگار کسی از روی مقاومت روی دیوار کشیده باشد حک شده بود.
پیرمرد بیدرنگ به اتاق خاتون رفت. در اتاق را که گشود اتاق را خالی و خونآلود دید تمام خانه را دنبالش گشت اما او را نیافت که نیافت. ابتدا گمان میکرد که خیالاتی شده باشد اما بعد به خود آمد که واقعیت داشته و آن جسد را ھم که کنار جاده یافته بود جنازه خاتون بوده است.
۳. داستان کوتاه تخیلی وحشتناک خانه قدیمی
نوع داستان: داستان تخیلی کوتاه برای انشا
پسر عموی بزرگم منزلی را خرید و همان را بازسازی کرد. آن منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.
مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود. از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج میدهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پلههای سالن حلق آویز مینماید.
آن وقتها رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینهها و ساعتها پارچهای تیره میانداختند تا ارواح مردهها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود.
پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بود، در مدل مبلمان و تابلوها و آینهها تغییری ایجاد نکرد.
زمانی که در ایام تعطیلات به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینهای قشنگ مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک آینه را تماشا میکردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آینه به چشم میخورد. تلاش کردم که با آستین لباسم لکهها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته و پاک نمیگردد!
این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود. هنگامی که در سالن مینشستیم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدمهای سبک یک زن و یا مرد را میشنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده میشود اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتاً میتوانم بگویم که سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بودند.
هر زمان که به سوی صدا میرفتم، ناگهان صداها قطع میشدند. اما در بالای راه پله واقعاً حضور نحس و شرارتبار شخصی را احساس میکردم، نه تنها در یک بخش، بلکه در همه بخشهای بالای منزل. اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا میروم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بیباک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترنهای خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمیدهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلمهای جنایی و ترسناک مینشینم اما اعتراف میکنم که از آنجا میترسم. مادرم همچنان حرفهایم را باور نمیکند و به نظرش دیوانه یا خیالاتی شدهام، اگرچه خود او هم صدای قدمها را میشنود و اثرات انگشت را روی همان آینه میبیند!
۴- داستان کوتاه تخیلی درخت بخشنده
نوع داستان: داستان تخیلی کودکانه پسرانه
سالها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا میرفت و سیبهایش را میخورد و استراحتی کوتاه در زیر سایهاش میکرد. او درخت را دوست میداشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمیآمد.
یک روز، پسر بعد از مدتها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درختها بازی نمیکنم. دوست دارم برای خودم اسباببازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
درخت به پسر گفت: اگر میخواهی اسباب بازی داشته باشی من میتوانم به تو کمک کنم.
پسر گفت: آخر تو چگونه میتوانی به من کمک کنی؟
درخت گفت: در زیر ریشه من گنجی پنهان است اگر میخواهی من میتوانم آن گنج را به تو بدهم.
پسر خوشحال شد و قبول کرد.
برگان درخت از خوشحالی پسر به شوق آمدن و دست زدند.
پسر آن روز تا شب با درخت بازی کرد. آنقدر بازی کرد که از خستگی کنار درخت خوابش برد.
یکی از برگها که خیلی بزرگ بود روی پسر را پوشاند تا سردش نشود.
فردای آن روز پسرک رفت و تا مدتها برنگشت. یک روز پسر بعد از مدتها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجانزده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.
مرد گفت: من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانوادهام یک خانه بخرم. تو میتوانی به من کمک کنی؟
ریشه و درخت با هم گفتند: تو آن همه گنج را چه کردی؟
مرد گفت: همه گنج را از دست دادم الان چیزی ندارم.
درخت گفت: متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما میتوانی شاخههای مرا ببری و با آن خانه بسازی.
مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمیاش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.
یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.
درخت گفت: بیا با هم بازی کنیم.
مرد گفت: من دیگر میانسال شدهام و دلم میخواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو میتوانی به من قایقی بدهی؟
درخت گفت: تنه مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت میتوانی به دوردستها سفر کنی و از آن لذت ببری.
مرد هم تنه درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریاییاش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.
سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متأسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.
مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.
درخت گفت: حتی تنهای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی.
مرد پاسخ داد: من آن قدر پیر شدهام که دیگر نمیتوانم از جایی بالا بروم.
درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمیتوانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشههای خشکیده من است.
مرد جواب داد: من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی میخواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شدهام.
درخت گفت: خب! ریشههای درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن.
۵- داستان کوتاه تخیلی جَک و لوبیای سحرآمیز
نوع داستان: یک داستان تخیلی زیبا و بلند
روزی روزگاری کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت. روزی که کشاورز مُرد، فقط یک گاو برای خانوادهاش به جا گذاشت. جک و مادرش با شیری که گاو میداد زندگی میکردند. آنها هر روز صبح شیر را به بازار میبردند و میفروختند. اما یک روز صبح، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند.
مادر جک به جک گفت: «برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم.» بنابراین جک به بازار رفت. در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت: «جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من میفروشی؟» جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد، اما پیرمرد گفت: «اگر امشب این لوبیا را بکاری، تا صبح آن قدر رشد میکند که سر به آسمان میکشد.» جک از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد. وقتی به خانه بازگشت، مادرش فریاد کشید: «چقدر نادانی! حالا از گرسنگی میمیریم.» و بعد از این حرف، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت.
صبح روز بعد جک از خواب برخواست و از خانه بیرون رفتد و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است. پیرمرد راست گفته بود. جک دلش میخواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است. بنابراین شروع به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت. وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این که سرانجام به ابرها رسید.
در آنجا قصر سنگی بزرگی یافت. به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار بزرگی روبرو شد. جک مودبانه به زن گفت: «ممکن است لطفاً مقداری غذا به من بدهید؟» زن گفت: «به نظر میرسد پسر خوبی باشی. بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم.»
بدین ترتیب جک وارد آشپزخانه قصر شد. اما به زودی قصر شروع به لرزیدن کرد. تامپ! تامپ! تامپ! زن گفت: «زود باش! بپر بیا اینجا!» و با عجله جک را به داخل بخاری دیواری هول داد. جک دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول بزرگی را دید. غول همین که به آشپزخانه یورش برد نعره کشید: «بوی چی میآید؟» زن پاسخ داد: «شاید بوی پس ماندههای همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده.»
غول با شنیدن این جواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد. هنگامی که غول غذایش را تمام کرد، مشغول شمردن سکههای طلایی که در آن روز دزدیده بود، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید، یکی از کیسههای طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید. از آن پایین رفت. تا این که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید. جک و مادرش مدتی با آن طلاها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تقریباً تمام شده بود، جک دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت.
آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید. همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد. اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر شروع به لرزیدن کرد تامپ! تامپ! تامپ! به محض آن تامپ! تامپ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد: «برای من یک تخم بکن!» مرغ یک تخم طلایی کرد. چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن کرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت. جک از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید.
وقتی که جک به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد. مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد:« برای من یک تخم بگذار.» مرغ یک تخم طلا گذاشت. جک خیلی به خودش مغرور شد ولی مادرش گفت: «جک، من دیگر نمیخواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی، چون مایه دردسر میشوی.» اما چیزی نگذشت که جک دوباره حوصلهاش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند. بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت.
از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید. تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت. به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت. کم کم موسیقی لالایی، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت. جک به طرف میز خزید و چنگ را قاپید. اما در همان حال که داشت به طرف در میدوید چنگ با صدای بلند فریاد زد:« ارباب! دارند مرا میدزدند».
غول ناگهان از خواب پرید و گفت:«هوم، بوی آدمیزاد میآید. چه زنده باشد و چه مرده، الان استخوانهایش را خرد و خمیر میکنم و از آن نان درست میکنم.» غول با دیدن جک غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد: «تو را برای صبحانه میخورم.» جک به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید، همچنان که غول به دنبال جک از ساقه لوبیا پایین میرفت، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد.
جک همان طور که از ساقه پایین میآمد، فریاد زد:«مادر! مادر! یک تبر برای من بیاور! » مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد، اما با دیدن غول از وحشت شروع به لرزیدن کرد. جک از ساقه پایین پرید، تبر را قاپید و شروع به شکستن ساقه لوبیا کرد. گرومب! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت. جک با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد. از آن روز به بعد جک با همه توان خود شروع به کار کرد و در نتیجه مادرش خیلی خوشحال شد.
بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار به گوش میرسید که همراه نغمه زیبای چنگ آواز میخواندند. مرغ جادویی همچنان تخم طلا میگذاشت و جک و مادرش دیگر فقیر نبودند. با گذشت سالها، جک بزرگتر شد و نظر شاهزاده خانم زیبایی را به خودش جلب کرد. وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند جک نمیتوانست بخت و اقبال خودش را باور کند. اکنون جک نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگهای دلنواز میتواخت، بلکه یک شاهزاده خانم هم، همسرش شده بود.
۶. داستان کوتاه تخیلی درباره کره زمین
نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه
زندگی بسیار آرام و عالی در کره زمین جریان داشت و زندگی عادی انسان ها ادامه داشت و هیچ کس توجهی به وضعیت کره زمین نمی کرد و همه یادشان رفته بود که کجا زندگی می کنند، بیشتر افرا به آن صدمه می زدند و متوجه نبودند که ممکن است طبیعت زندگی را برای آنها سخت کند .
یکی از روزها ، زمین به کوه های استوار خود فرمان داد که بیشتر از این تحمل این وضعیت را ندارد و به کوه برتر خود دستور طغیان را صادر کرد.
۵ فرمانده طبیعت ( کوه ، باد، آتش ، باران، خاک) آن را لازم الاجرا تشخیص دادند.
جنگ با کوه های بلند دنیا شروع شد و با غرشی ناگهانی و هماهنگ صدای خود را در کره زمین بلند کرد، طوری که گوش ها از شنیدن شان کر می شد و چشم ها طاقت فشار صوتی را نداشتند ، بعد از چندین ساعت خاموش شدند ، ولی اینبار از درون کوه ها گوله های آتشین را سمت شهرها و اطراف پرتاب کردند و با این کار زمین اعلام جنگ کرد و بشر را مقصر اصلی این طغیان معرفی کرد .
همه ترسیده بودند و بشر به مخفیگاههایی که نفوذ ناپذیر بودند پناه برده بودند ، شهرها را مواد مذاب گرفته بود ، آذوقه روبه اتمام بود و مردم اکثر شهرها در قرنطینه بودند ، بعد از چندین روز کره زمین فرمان عقب نشینی را صادر کرد و بوسیله باد افراد شهرها را از اینکه زمین را از یاد برده بودند و فقط آلودگی را برای زمین به ارمغان آورده بودند یادآورد شد.
کره زمین بعد از پشیمانی ساکنان زمین به باران دستور داد که آتش مواد مذاب شهرها را خاموش کند و به خاک دستور داد که مواد مذاب را در خود حل کند و به تَلی از خاک تبدیل کند .
نتیجه گیری
ما باید قدر کره زمین را بدانیم و نسبت به حفظ آن کوشا باشیم وگرنه طبیعت راه کار مواجه با طغیان انسان را می داند ، مثل همین ویروس کرونا که آلودگی زمین را کاهش داده و فعالیت انسان ها را محدود کرده.
اگر شما هم داستان تخیلی درباره کره زمین دارید برای ما در بخش نظرات بفرستین تا به اسم خودتان منتشر کنیم.
۷. داستان کوتاه تخیلی پادشاهی با یک پا و یک دست
نوع داستان: یک داستان تخیلی کوتاه و جدید
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
۸. داستان کوتاه تخیلی درباره رنگین کمان
نوع داستان: یک داستان تخیلی کودکانه طبیعت
مدتی از باریدن باران گذشته بود و آسمان آبی رنگ خود را روی چمنزار باز کرده بود. همه جا و همه چیز بوی تازگی می داد.
بچه آهوی زرنگ در سبزه ها به جست و خیز مشغول شد. از این طرف به آن طرف می دوید و گل ها را بو می کرد و صورت خود را با قطره های باران که روی برگ گلها بود می شست. او به آسمان نگاه کرد و پرنده هایی را که پرواز می کردند دید. آنها هم برای گردش بیرون آمده بودند و رقص کنان می رفتند. بچه آهو، طناب های رنگارنگی را در آسمان دید. هر رنگ آن طناب، مثل گلی از گلهای سبزه وار بود. او مدت ها چشم به آسمان دوخت. چقدر از آن طناب های رنگ و وارنگ خوشش آمده بود.
بچه آهو دلش می خواست هر طور شده آن طناب ها را به دست بیاورد و آن را به گردن خودش بیندازد و قشنگترین بچه آهو باشد. او دوان دوان پیش مادرش رفت و با اصرار، مادر را همراه خود آورد تا طنابها را به او نشان بدهد. وقتی به چمنزار رسیدند، آن طناب ها سر جایشان نبودند و چیزی در آسمان دیده نمی شد. آهو کوچولو خیلی غمگین شد.
او فکر کرد پرنده هایی که در آسمان پرواز می کردند، آن طناب های قشنگ را با خود برده اند. بچه آهو در فکر آن طناب های رنگین بود که پروانه ای از کنارش گذشت. او به دنبال پروانه دوید و در میان گل ها با پروانه سرگرم شد.
چند روز بعد دوباره باران بارید. مدتی گذشت تا هوا صاف و آفتابی شد. آهو کوچولو از خانه بیرون آمد که یک دفعه باز هم چشمش به آن طناب های رنگی افتاد. با خوشحالی به خانه دوید و مادر را با خود آورد. مادر نگاهی به طناب های رنگ و وارنگ انداخت و پوزه اش را به سر آهو کوچولو کشید و گفت:”این طناب ها را من هم دیده ام. این طناب های قشنگ بعد از باریدن باران گاهی در آسمان می آید و زود می رود.”
بچه آهو به مادر گفت:”ممکن است آن را پایین بیاورید تا به گردنم بیندازم.”
مادر با خنده جواب داد:” آهو کوچولو آن طناب ها خیلی بالاست و دست ما به آن نمی رسد. تازه به دوروبرت نگاه کن، این همه گلهای رنگارنگ، پروانه های قشنگ و چیزهای دیگر هستند که می توانی از نزدیک آنها را ببینی و لذت ببری!”
آهو کوچولو به دوروبرش نگاه کرد. خیلی چیزهای دیگر روی زمین بودند. آنها مثل رنگ های آن طناب رنگارنگ بودند. مثل گلها، پروانه ها، پرنده ها و خیلی چیزهای دیگر. اما او هنوز دلش می خواست طناب های رنگی را بگیرد و دور گردنش بیندازد!
سخن آخر
امیدواریم از خواندن این داستانها لذت برده باشید. درخت بخشنده بر مبنای داستانی به همین نام از شل سیلور استاین نوشته شده است. چنانچه نویسنده دیگر داستانها را میشناسید، به ما اطلاع دهید. همچنین از طریق ارسال نظر بنویسید کدام داستان کوتاه تخیلی را از بقیه بیشتر دوست داشتید و مضمون و درونمایه کدامیک توجه شما را به خود جلب کرد.
شادن
من عاشق داستان هاش شدم مخصوصا اولی حرف نداشت.
من با استفاده از این داستان ها دارم یک کتاب مینویسم.
عالیییییین. من واقعا این رو. دوست داشتم. .
گوربع
خب، اگه به اینا میگین کوتاه به طولانی چی میگین 😐😂
ب تو چه
سلام
معلم ما بهمون گفته باید یه داستان تخیلی از خودتون در بیارید و برا اون فیلم بسازید😫😑😑😑خیلی سخته و گفته اگه کسی فیلمش رو انجام نده امسال قبول نیست میشه راهنمایی کنید
بدون نام
عالی
بدون نام
بد نیست
بدون نام
به نظر من عاااالیی هس وخواهد بود تشکر
بدون نام
خیلی ممنون
اا
خیلی کوتاه بود
بیتا ساری
عالی عشق عالی عالی
ماهی طلا
داستان ها زیبا و بسیار طولانی بود،. ممنون از شما
شایان محمدی
عالی
ashraf
عالی بود
بدون نام
افتاع
ناشناس
مثلا داستان کوتاه ولی طولانی
بدون نام
تمام داستان که من خواندم عالی بود
MOR-86
ازتون ممنونم هر5تا داستان عالی بود
amir
عالی بودن