تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
دلت برای دیدن دوستانت پر میزند و میخواهی از آنها باخبر شوی، به زودی با آنها دیدار خواهی کرد. دوستان عزیزت را دوست بدار و از دوستان و همنشینان بد و گمراه دوری کن تا به تو ضربه نزنند؛ از ریاکاران بپرهیز تا بیشتر از این دچار صدمه و زیان نشوی. تو در وجودت استعداد انجام هر کاری را داری، به تواناییها و اراده خود تکیه کن و از آنها بهره بگیر. به خداوند امیدوار باش و به او توکل کن، سپس به کار و تلاش بپرداز تا به هدف برسی. واقعبین باش و آرزوهای خود را با واقعیتهای زندگیات تطابق بده. وقتی از حکمت کارهای خدا بیخبر هستی، بهتر است از اوضاع و احوالت گلایه و شکایت نکنی.
غزل شماره ۴۹۲ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۴۹۲ حافظ
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه بیوفایی
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا میفروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
معنی و تفسیر غزل شماره ۴۹۲ حافظ
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
سلام و درودی مانند عطر دلپذیر محبت و دوستی به آن مردمی که دیده را فروغ و روشنی میبخشند.
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
سلام و درودی به روشنی دل پرهیزکاران بر آن وجودی که مانند شمع خلوتسرای پرهیزکاری نورانی است.
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
از همسخنان و یاران موافق کسی را نمیبینم که باقی مانده باشد. دلم از این اندوه خون شده، ساقی کجایی؟ یعنی بیا و شراب بده تا این غم را فراموش کنم.
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
از محله میفروشان یا جایگاه عارفان رو گردان مشو که در آنجا کلید گشایش مشکلات را میفروشند.
عروس جهان گرچه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه بیوفایی
هرچند که این دنیا همچون عروسی در نهایت زیبایی و جمال است، اما رسم پیمانشکنی را از اندازه فراتر میبرد.
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
اگر دل آزرده من همت و ارادهای داشته باشد، از مردم سنگدل و بیرحم، مرهم طلب نمیکند.
می صوفی افکن کجا میفروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
کجا شرابی که بتواند صوفی ریاکار را از پای درآورد میفروشند؟ تا بخرم و به او بدهم زیرا از دست زهد ساختگی و نمایشی او از درد به خود میپیچم.
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
دوستان، آنچنان پیمان دوستی را شکستند که گویی هیچگونه آشنایی در میان نبوده است.
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
ای نفس آزمند، اگر دست از من بداری با همه فقر و بیچیزی زمان بسیاری سلطنت خواهم کرد.
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
راه دستیابی به اکسیر خوشبختی را به تو نشان میدهم: از دوست بد پرهیز کن، پرهیز کن!
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
ای حافظ، از ستم روزگار گلایه مکن، تو که مخلوق هستی، از کار خالق و حکمتهایش چه سر درمیآوری؟
منبع: شرح جلالی بر حافظ با تصرف و تلخیص.