تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
حرفهای زیادی در دل داری که نمیتوانی برای هرکسی بازگو کنی؛ غم عشق بر قلبت سنگینی میکند و گاهی باعث میشود که اشک از چشمانت سرازیر شود. رو به دلدار خود میکنی ولی او هم صدای تو را نمیشنود و از تو روی برمیگرداند. از بیتفاوتیها و بیاعتناییها بسیار دلگیر شدهای اما دیگران نیز دلایل خودشان را دارند. نهایت تلاش خود را نمودهای، اکنون خودت را به دست مصلحت پروردگار بسپار. قلبی پاک و مهربان داری و این باعث پیشرفت تو خواهد شد. اگر به خدا توکل کنی و با نیت پاک و صادقانه خواسته دلت را از خدا بخواهی، به مراد دلت دست خواهی یافت.
غزل شماره ۲۲۰ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۲۲۰ حافظ
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
معنی و تفسیر غزل شماره ۲۲۰ حافظ
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
پیوسته خون دل، از چشمانم بر روی چهرهام جاری و روان است. چه بگویم که از دست چشمم بر صورت ما چه میگذرد و چه اشکهایی جاری است؟
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
ما در سینه و درون دل خود میل و آرزویی را پنهان کردهایم که اگر سر ما روزی بر باد برود، به خاطر آن آرزوست.
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
اگر آن محبوب ماهپیکر نازپروده من، قبا پوشیده خرامان بگذرد، خورشید مشرق از فرط حسادت لباس بر تن چاک خواهد کرد. یعنی خورشید از روی حسادت کاری میکند که خودش را همچون یار من سازد.
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
صورت خود را بر روی خاک راه محبوب نهادیم؛ سزاوار است اگر آن یار آشنا پای خودش را بر روی صورت ما بگذارد.
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
اشک چشمانم به سیل میماند و هر کسی که بگذرد و اشک مرا ببیند، حتی اگر دل او همچون سنگ باشد، از جای کنده میشود. حتی سنگدلان نیز دلشان به حال من میسوزد.
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
ما هر شب و روز با اشک دیدگان خود کشمکش داریم که چرا این اشک روان به سر کوی محبوب میرود.
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعهدار از صفا رود
همانطور که صوفیها در صومعه جمع میشوند، حافظ نیز همانگونه از روی پاکی نیت و صفای دل به میخانه میرود.