غزل شماره ۲۱۶ حافظ یکی از غزلهایی است که شاعر درباره فراق (نه مرگ) شاه شیخ ابو اسحاق سروده و از دوری او ناله میکند. یاری که همچون فرشتگان پاک و معصوم بوده و با حضور او خانه حافظ همچون بهشت برین بوده است. دل میخواسته که به بوی یار تمام شهر را پر کند اما اکنون افسوس میخورد که نمیدانسته یارش از این دیار قصد سفر دارد.
تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
غزل شماره ۲۱۶ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۲۱۶ حافظ
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود

معنی و تفسیر غزل شماره ۲۱۶ حافظ
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
آن محبوب که به خاطر وجود او خانه ما همچون جایگاه فرشتگان در امن و امان بود، سراپایش مانند فرشته عاری از عیب بود و بدی در وجودش نداشت.
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
دل گفت که به امید او در این شهر میمانم یا معنی دوم اینکه بوی خوش او را در همه شهر میپراکنم، بیچاره خبر نداشت که محبوبش عازم سفر است.
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
در این جهان نه تنها راز دل من آشکار شد بلکه روزگار پیوسته راه و رسمش همین افشاگری بوده است.
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
آن محبوب خردمند و مورد نظر من که ماهرو و در عین آراستگی و ادب نکتهسنج نیز بود…
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
(در ادامه بیت قبل) طالع ناسازگار او را از دستم ربود. بلی! چه میشود کرد؟! این پیشآمد از دولت دوره قمری بود. حافظ واژه «دولت» را به طعنه و تمسخر به کار میبرد و منظورش نکبت است.
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
ای دل، این پوزش را از محبوب بپذیر، زیرا تو درویش و ندار هستی و او در کشور حسن، شخصیتی تاجدار و صاحبنام بود.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
تنها اوقات خوب و خوش ما زمانی بود که با دوست سپری شد، بقیه اوقات عمر در بیثمری و غفلت گذشت.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
به سر بردن کنار جویبار، گل سرخ، چمن و گل نسرین صفایی بهسزا داشت. اما حیف که آن همه صفا و خوشی گرانقدر، گذرا بود.
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
ای بلبل، جای آن دارد که خودت را از درد حسد، از پای درآوری که معشوقت، گل، به هنگام سحر با نسیم صبا عشوهگری و عشقورزی میکرد.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
خداوند هر گنج خوشبختی که به حافظ ارزانی داشت به برکت دعای شبانه و اوراد صبحگاهی او بود.
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.