غزل شماره ۲۱۳ حافظ در زمان شاه شجاع و هنگام دوری از شاه شیراز سروده شده است. در نظر حافظ همه چیز بدون تغییر مانده است. رازهای عاشقی و گنج مهربانی همانگونه که قبلاً بودند، دست نخورده هستند. عاشقان امانتدار و رازدارند و به همین سبب همچنان چشمشان اشک میبارد. از باد صبا باید پرسید که شبها مونس جان حافظ بوی زلف یار است.
تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
غزل شماره ۲۱۳ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۲۱۳ حافظ
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دلنگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود

معنی و تفسیر غزل شماره ۲۱۳ حافظ
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
جواهری که در خزینه سرّی نگهداری میشد، به همان حال گذشته موجود و صندوقچه مهر و محبت به همان مُهر و نشان سابق دست نخورده باقی است.
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
عاشقان، همان گروهی هستند که بار امانت عشق به دوششان نهاده شده و به ناچار در زیر این بار گران دیدگان آنها همچنان اشکبار است.
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
از نسیم صبا پرسش کن تا بدانی که هنوز هم شب تا صبح، بوی دلاویز گیسوی تو، چون گذشته همدم جان من است.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کسی خواستار سنگ قیمتی و گوهر نیست و گرنه خورشید جهانتاب همچون سابق در کار پرورش آنها در معدن و در دل خاک است.
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دلنگران است که بود
عاشق خود که با تیر عشوه تو از پای درآمده است به دیدنش برو و به سویش بشتاب که آن عاشق بیچاره مانند گذشته دلسوخته و چشم انتظار توست.
رنگ خون دل ما را که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
رنگِ خونِ دلِ ما را که پنهان میکردی، همچون گذشته، در لب سرخ فام تو به چشم میخورد. یعنی پنهان کردنش بیهوده است و همه میدانند که سرخی لب تو از خون دل ماست.
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
گمان میبردم که گیسوان سیاه تو دیگر راهزن دلها نباشد؛ سالها گذشت و همچنان به راه و رسم راهزنی خود باقی است.
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
ای حافظ، داستان اشک همچون خون چشم خودت را بازگویی بنما تا بدانند که از چشمه دیدگان تو همان خونابه روان است که پیش از این نیز جاری بود.
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.