تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
دست روی دست گذاشتهای و منتظری که بخت و اقبال خوش به تو روی آورد. هیچ شنیده نشده است که اینگونه کسی خوشبخت شود، به کمی همت و تلاش نیاز داری تا لطف خدا هم همراه تو شود. به آینده امیدوار باش، شک و تردید را برای انجام دادن کارها از دلت خارج کن. با هوش و ذکاوتی که داری میتوانی از موقعیتها به خوبی استفاده کنی. امید و توکل به خدا رمز موفقیت توست، با آنها میتوانی غم و ناراحتی را از خود دور کنی. ابرهای رحمت به طرف تو روانه هستند و به زودی باران نعمت بر تو باریدن خواهد گرفت.
غزل شماره ۱۹۲ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۱۹۲ حافظ
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی کند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمی کند
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی کند
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمی کند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند
معنی و تفسیر غزل شماره ۱۹۲ حافظ
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
چرا و به چه دلیل معشوق سروقامت من تمایلی به خرامیدن در باغ و چمن ندارد؟ او هیچ شور واشتیاقی برای هم صحبت شدن با گلهای زیبای سرخ و یاسمن سفید از خود نشان نمیدهد.
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
روز گذشته از ویرانگری و غارتگری گیسوانش کمی شکوه و گلایه بر زبان آوردم، و او با حالتی طنزآمیز و طعنه گفت: من تقصیری ندارم، این زلف سیاه خمیده لجباز، گوش به فرمان من نیست.
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
از آن زمانی که دل بیقرار و بیپروای من در پیچ و تاب زلف معشوق جای گرفت، انگار که به دیدن نگارخانه چین رفته باشد، از آن سفر طولانی قصد بازگشت به سینه من که وطن اوست ندارد. یعنی دلم از دستم رفت.
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
در محراب ابروانش، زاری و التماس میکنم اما ابروانش نه تنها هیچ اعتنایی به من ندارد، بلکه همانند کمانی است که دو گوشهاش به هم آمده و آماده تیراندازی به سمت من است.
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
با وجود اینکه از شیرازه و لابلای چین دامن تو رایحه مطبوع و خوشمشام جان را مینوازد، در شگفتم که چرا هنگام عبور تو، باد صبا دست بکار نمیشود و عطر جانپرورت را به همه جا نمیپراکند.
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
آن هنگام که گلبرگهای لطیف بنفشه با وزش اندک نسیمی، پُرچین وشکن و پریشان میشود، شگفتا که من از پیمان شکستنهای معشوق چه یادها که نمیکنم. یعنی از یار عهدشکن بسیار زیاد یاد میکنم.
دل به امید روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
دل به امید دیدن روی معشوق، با جانم همنشین نیست یعنی همیشه از سینه بیرون است و به همهجا سَرَک میکشد تا نشانی از یار بیابد، گویی که متعلق به جان من نیست. جان هم که از دل بدتر است، در آرزوی رفتن به کوی معشوق به تن من هیچ خدمت جانبخشی نمیکند، یعنی کلاً دل و جانم را از دست دادهام و جسمی بیش نیستم.
ساقی سیم ساق من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جام میجمله دهن نمیکند
ساقی سیمین تن و سفید من با اینکه یکسره تهمانده شراب به همراه رسوبات میدهد یعنی از روی بی اعتنایی، به عاشقان شراب ناصاف میدهد اما با این وجود همگان با تمام وجود، مشتاق نوشیدن این دُرد هستند! چه کسی است که برای بهره بیشتر، تمامی بدنش را همانند جام به دهان تبدیل نکند؟ یعنی همه با اشتیاق تنشان را یکسره دهان میکنند.
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من دُر عدن نمیکند
ای یار، از روی جور و جفا و بیمهری اشک مرا اینگونه بیارزش مکن و مرا بیش از این تحقیر مکن؛ چراکه بخشش ابر یعنی باران بدون کمک من نمیتواند مروارید بسازد.
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
حافظ بخاطر اینکه پند نصیحتگر را گوش نداد، سرانجام با تیغ عشوه و ناز تو کشته شد. آری هرکسی را که در او سخن اثر نکند سزاوار زیر تیغ رفتن است.