تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
هر انسانی در زندگی باید مراقب رفتار دیگران باشد و با احتیاط عمل کند. سخنان بیهوده را از کلامت خارج کن و به حرفی که میزنی بیندیش. سخن حق و صحیح را می توان با آرامش و ملایمت به اثبات رساند. هرکس و نا کس را از راز دل خویش باخبر مکن. بهتر است کمی هم آینده نگر باشی. هرچند غم بزرگی در دل داری اما با صبر و رفتار عاقلانه اوضاع روبراه خواهد شد.
غزل شماره ۸۱ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۸۱ حافظ
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
معنی و تفسیر غزل شماره ۸۱ حافظ
صبحدم مرغ چمن با گُلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی، چون تو شکفت
هنگام صبح، بلبل به گُلِ نوشکفته گفت که کمتر ناز و عشوه کن که در این باغ گُلهای بسیاری همچون تو شکفته است.
گُل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گُل به سخن بلبل خندید و گفت: اگر چه ما از حرفِ راست و واقعی نمیرنجیم اما هرگز یک عاشق به معشوقِ خود سخنی تلخ نگفته است. یعنی ای بلبل حرفِ تو حق است و ما هم از حق نمیرنجیم لیکن هرگز یک عاشق به معشوق خود سخن درشت نمیگوید.
گر طمع داری از آن جامِ مرّصع میِ لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
ای یار اگر میخواهی شراب لعل فام از آن جام جواهرنشان بنوشی باید مرواریدهای بسیار با مژههای خود سوراخ کنی.
گل در جواب بلبل میگوید: اگر میخواهی شراب لعل فام از جامِ جواهرنشان بنوشی باید برای رسیدن به آن، آنقدر رنج ببری و ریاضت بکشی که مروارید را با نوک مژه سوراخ کنی نه اینکه فقط اشک مثل مروارید نوکِ مژهات باشد. دُر سُفتن کاری دشوار بوده است.
تا ابد بویِ محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نرُفت
هرکسی که خاکِ درِ میخانه را به رخسارش جارو نکند تا آخر عُمر بوی محبت به دماغش نمیرسد. یعنی هر که به پیر مغان محبت نکند و ملازمت او را با جان و دل قبول نکند تا آخر عُمر بوی محبت به مشامش نخواهد رسید.
در گُلستانِ اِرم دوش چو از لطفِ صبا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
دیشب در گلستان ارم، از لطافت باد صبا و از نسیمِ سحری زلفِ سنبل (کنایه از جانان) به هم میخورد و پریشان میگشت… [گلستان ارم = باغ شاه شجاع و گردشگاه معروف شیراز است.]
گفتم ای مسندِ جم جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بخُفت
در دنباله بیت قبل میگوید: گفتم ای مسند جم یعنی ای تخت سلطان، جام جهانبین تو کجاست؟ یعنی گُلت کو؟ گلستان در جوابم گفت: حیف و دریغ که آن دولت بیدار بخفت. یعنی آن دولتِ مساعد، زایل شد و از بین رفت. [مسند جم = مراد همان گلستان بیت قبل میباشد / جام = مراد گُل است.]
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا مِی دِه و کوتاه کن این گفت و شنفت
صحبت و گفتگوی عشق آن نیست که بتوان به زبان آورد؛ عشق یک امر حالی است نه قالی. فقط عاشقان میدانند که عشق چگونه حالتی است، بیدردان آن را درک نمیکنند. حال ای ساقی، باده بده و این گفت و شنود را به کُل ترک کن. مرادِ عشق با گفتگو فهمیده نمیشود پس قیل و قال را ترک کن و باده بیاور.
اشکِ حافظ خِرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارست نهفت
اشکِ چشم حافظ، عقل و صبر او را به دریا انداخت. یعنی قبل از این، حافظ به نیروی عقل و صبر میتوانست جلوی گریه و اشکِ چشمِ خود را بگیرد اما حالا دیگر گریه و اشکش طغیان کرده و عنان اختیار را از او سلب نموده به حدی که عقل و صبرش مغلوب شدهاند؛ او چه چارهای دارد؟ یعنی چارهای ندارد چراکه نمیتواند و قادر نیست که درد عشق را پنهان کند.[چون به کتمان سوزِ غمِ عشق قادر نشد پس کثرتِ گریه اش از آن جهت است.]
منبع: شرح سودی، انتشارات نگاه.