گذر عمر از موضوعاتی است که همواره توجه اندیشمندان، صاحب نظران و بهخصوص شاعران را به خود جلب کرده است. شاعران بسیاری هستند که تلاش کرده در شعر در مورد موی سپید و شعر در مورد پوچی دنیا، خود از این راز هستی پرده بردارند. حتی در شعر درباره جوانی نیز درباره گذر عمر صحبت میشود. در این مطلب با نمونهای از اشعار کوتاه بودن عمر با ما همراه باشید.
گذر عمر در شعر شاعران بزرگ ایران
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
حافظ
✿☆✿
سیلاب گرفت گرد ویرانه عمر
و آغاز پری نهاد پیمانه عمر
بیدار شوای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه عمر
رباعیات حافظ
✿☆✿
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
از سر کشته خود میگذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد
✿☆✿
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
نظامی
✿☆✿
زین عمر چو برق پای در راه
میکرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست
یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست
واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
نظامی
✿☆✿
جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هر که بینی در آن جا کند و محتضر است
کس ندارد خبر از سابقه روز ازل
باخبر باش و مزن دم که در آن دم خطر است
من نگویم غم خود را به کس اما چه کنم
اشک من در غم او راز مرا در پرده اســـت
هر که شد محرم اسرار نزد دیگر دم
باخبر نیست مگر آن که ز خود بی خبر است
گرچه از محنت و غم زار و پریشان حالم
ساقیا باده بده کاین همه اندر گذر است
هان نراقی مرو از دایره صبر برون
کانچه رو می دهد از سر قضا و قدر است
ملا محمد نراقی
شعر درباره گذر عمر از خیام
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
✿☆✿
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
✿☆✿
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
✿☆✿
یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر ز استادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
✿☆✿
خیام! اگر ز باده مستی خوش باش!
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش!
چون عاقبت ِ کار ِ جهان، نیستی است
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!
✿☆✿
از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش می دار
چون حاصل عمر ما همین یک نفس است
✿☆✿
تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلوم ام نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
✿☆✿
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس ِ پرده گفت و گوی من و تو
گر پرده برافتد نه تو مانی و نه من
✿☆✿
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمه ی ساز عراقی هیچ است
هر چند در احوال جهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
✿☆✿
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
شعر درباره گذر عمر از سعدی
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن ، فرصت شمار امروز را
✿☆✿
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم
✿☆✿
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روز عمر بیا تا وفا کنیم
✿☆✿
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند
یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
تک بیت و دو بیتی درباره گذر عمر
افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافله گناه، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
از مجموعه اشعار شیخ بهایی
✿☆✿
✿☆✿
چه پوشی جوشن غفلت که روزی
تو باشی تیر محنت را نشانه
امل با عمرت اندر نه به معیار
نگه کن تا کجا گردد زبانه
بدیع بلخی
✿☆✿
سواریست عمر ، از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
اسدی طوسی
✿☆✿
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی، همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
خاقانی
✿☆✿
هوای دنیی دون را جز از دون همتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
عراقی
✿☆✿
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بتر از عمر کوتاه نیست
فردوسی
✿☆✿
مسافران جهان را چو نیست روی مقام
دو روز منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت
انوری
از بر این خاک توده یک تن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جز نحوست نیست قسم ما ز دوران فلک
کوکب سعد ای عجب کویی برین طارم نماند
جمال الدین اصفهانی
گذر عمر و جوانی در شعر شاعران معاصر
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من…
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز…
سهراب سپهری
✿☆✿
از زندگانیام گله دارد جوانیام
شرمنده جوانى از این زندگانیام
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیام
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیام
اى لالهى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیام
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیام
محمدحسین شهریار
✿☆✿
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
هوشنگ ابتهاج
✿☆✿
عمر از کف رایگانی میرود
کودکی رفت و جوانی میرود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی میرود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی میرود
چون زلال چشمه سار کوهها
از بر چشمت نهانی میرود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی میرود
محمدرضا شفیعی کدکنی
✿☆✿
✿☆✿
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد
عشقها میمیرند
رنگها رنگ دگر میگیرند
و فقط خاطرههاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا میمانند
مهدی اخوان ثالث
✿☆✿
من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو، از چه کنم؟
هر دم از رهگذری زنگ سفر میشنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو، از چه کنم
معینی کرمانشاهی
کلام آخر
امیدواریم از مطالعه مجموعه اشعار بالا لذت برده باشید. لطفا نظرات خود را پیرامون اشعار و موضوع این مطلب با ما و سایر همراهان مجله ستاره در قسمت نظرات به اشتراک بگذارید.
سبزعلی
بسیار عالی. ممنون از طراح وبسایت
Sediq
میخواهم در باره راز موفقیت یک جوان شعر بگوید
ابولفضل جهان ارا
بسیارعالی و پرمحتوا بود ممنون از شما
بدون نام
خیلی خوب بود
احسان
خیلی خوب عالیی
rashi
بسیار عالی و آموزنده بود