هر عشقی شروعی دارد و پایانی؛ همیشه همینطور بوده است. در کشاکش زندگی روزمره، بذر بی نشانی در دل شکل می گیرد که تا فرد به خود بیاید شاخ و برگ انبوهی از دل بذر برخاسته که هرس کردنش دشوار است و گاهی حتی غیر ممکن. داستان لیلی و مجنون نیز اینگونه است؛ داستانی سراسر عشق و زیبایی.
قبلا در مطلبی جداگانه مجموعه کامل و زیبایی از شعر لیلی و مجنون را آورده ایم؛ در این مطلب و در ادامه، داستان لیلی و مجنون به زبان ساده را برای شما بازگو خواهیم کرد. در این میان بهترین ابیات اشعار نظامی در رابطه با لیلی و مجنون را آورده ایم.
داستان لیلی و مجنون به زبان ساده
در روزگاران دور، در خاندان پادشاهی عرب که عدل و جوانمردیش شهره عالم بود، پسری زاده شد. پسری که از ابتدا، هستی پدر در هرم نفسهای او خلاصه میشد و با گریه او دل پدر آشوب میشد.
پسرک، شیرین و زیبا بود. زمانی که یک هفته از تولد او گذشته بود، گردی صورتش با ماه شب چهارده برابری میکرد. نام پسربچه را “قیس” نهادند. پادشاه بهترین دایهها را برای نگه داری قیس به دربار آورد تا پسرش همانطور که شایسته یک شاهزاده اصیل بود، تربیت شود. همه شادی و غم پدر در شادی و غم قیس خلاصه میشد. با وجود قیس، دنیا بر وفق مراد پدر بود و هیچ چیز نمیتوانست خاطر او را بیازارد؛ تا اینکه قیس به هفت سالگی رسید.
پدرش طبق رسم بزرگان شهر که میخواستند فرزندانشان از دریای دانش، قطره اندوزی کنند او را به مکتب فرستاد. مکتبی مختلط از تمام دختران و پسران قبیلههای دور و نزدیک. در این میان، دختری زیبارو بود که تشبیه او به فرشتگان آسمانی خطا نبود. دختر که همچون مرواریدی در صدف بود، از قبیلهای دیگر برخاسته بود. بیگمان چشمانی نظیر چشمان دختر، فقط در آهوان دشت یافت میشد و گیسوان تاب خورده و سیاهش، راه شب را نشان میداد.
چه کسی میتواند با دیدن چنین الهه شکرشکنی دل به او نبازد؟ قیس هم با دیدن دختر، چنان دل به او بست که چیزی را در جهان به جز او نمیدید و این عشق زمانی آسمانی شد که دختر نیز دل به او داد.
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد
در تمام مدت کلاس درس، شاگردان درس حساب میخواندند و این دو عاشق، محبت بیحساب نثار یکدیگر میکردند؛ شاگردان علم می آموختند و این دو عَلَم عشق میافراشتند. وصف عاشقی این دو کودک به هم، با تمام اوصاف جهان متفاوت بود. آنچنان که هیچ چیز به جز مراقبت از این نهال دوستی برایشان مهم نبود و هیچ کس را به جز یکدیگر نمیدیدند.
زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
کار عشق لیلی و قیس به جایی رسید که کم کم اهل شهر را خبردار کرد. آن دو که همچون دو میوه نورسیده با آتش عشق شکفته بودند، شهره عام و خاص شدند. همه در مورد آنان صحبت میکردند و داستانهای مختلف از دلدادگیشان تعریف میشد.
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کار به جایی رسید که نام قیس در بین مردم مجنون شده بود.
و آنان که نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
همین موضوع، باعث شد این دو دلداده تصمیم به مخفی کردن عشق خود بگیرند؛ اما چه سود که عشق چیزی نیست که به راحتی پنهان شود و همین مساله، باعث شد تا لیلی و مجنون پس از این نتوانند همدیگر را ملاقات کنند. این موضوع برای هردوی آنها به خصوص مجنون به شدت دردناک بود.
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
لیلی در تنهایی اشک میریخت و کار مجنون به شب نوردی و پرسه زدن در کوی لیلی کشیده شد. او روزها خانه را ترک میکرد و شب با پای آبله دار به خانه برمیگشت. یک شب راه بیابان گرفت و نیمه شب با حال نزار به خانه برگشت… که ای کاش بازنگشته بود.
لیلی چون بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
قصه ی عشق لیلی و مجنون در همه جا فاش شده بود و همه قبایل از این راز خبر داشتند؛ پس مجنون از پدرش خواست به خواستگاری لیلی برود. پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند. پدر قیس در پاسخ به جواب رد به پدر لیلی گفت:
ﻣﻦ درﺧﺮم و ﺗﻮ درﻓﺮوشی
ﺑﻔﺮوش ﻣﺘﺎع اﮔﺮ ﺑﻬﻮشی
مجنون چون جواب رد شنید زاریها و گریهها کرد ولی دست بردار نبود. قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت. او حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت.
بعدها لیلی را بر خلاف میلش به مردی از قبیله بنی اسد دادند. نام این مرد ابن سلام بود. عروسی مفصلی بر گزار شد و پدر لیلی از خوشحالی سکههای زیادی بین حاضران تقسیم کرد. اما در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی دریافت کرد.
مردی خبر این ازدواج را به مجنون رساند و خود بهتر میدانید در آن موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد… غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد. لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و با اکراه روزگار خود را با او میگذراند. تا اینکه ابن سلام بیمار شد و پس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!!
این خبر را به مجنون رساندند، مجنون دو پا داشت دو پای دیگر غرض کرد و به دیدار لیلی شتافت تا شاید شریک غم لیلی پدرش باشد!
لیلی و مجنون مدتی را در کنار گذراندند و از عشق هم بهرهها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد. قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر میگردم و اینقدر خاکها را میبویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت.
مجنون بر سر قبر لیلی آنچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و اینچنین این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند…
ابراهیم کارگر
اگر همون اول بهم میرسیدن الان ما از عشق لیلی و مجنون صحبت نمیکردیم
کتایون
قشنگ بود
فواد نظری
ازخدا می خواهم عاشق ها را باهمدیگر برساند
لیلا
داستان خیلی قشنگیه
یک ادبیاتی
از گلستان سعدی:
ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندین فتنه. بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد به حکم آن که کمترین خدّام حرم او به جمال ازو در پیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلی کند.