شهریار از شعرای قربانی فراق و جدایی

فراق و جدایی از موضوعاتی است که به وفور می‌توان در اشعار شهریار یافت. با گزیده‌ای از اشعار این شاعر بزرگ با موضوع شعر جدایی شهریار و شعر فراق یار شهریار درباره فراق و جدایی همراه ما باشید.

سخن از جدایی می گویی و جای خالیت در خاطراتی که معنادارترین لحظات زندگیم را رقم زده مرا می ترساند. در این چند سالی که تو را یافته ام، فکر از دست دادنت همچون طوفانی آرامش شبهایم را به هم ریخته اما از آن سخنی به زبان نیاورده ام… نشاندن اخمی بر پیشانی تو حتی برای چند ثانیه، نه مرام من بود و نه در حد طاقتم…. اما گریزی از تقدیر نبوده و نیست.

 تنها همراز من در این شب‌ها، ورق زدن دیوان شعر شهریار است که صبر و تحمل اساطیری اش در مقابل یار از دست رفته، این امید را می‌دهد که شاید کمی دیر، اما سرانجام هر عاشقی معشوق خویش را باز خواهد یافت….

 

شهریار از شعرای قربانی فراق و جدایی

 

عاشقانه هایی بی بدل (شهریار، قربانی فراق و جدایی)

سخن از جدایی می گویی و جای خالیت در خاطراتی که معنادارترین لحظات زندگیم را رقم زده مرا می‌ترساند. در این چند سالی که تو را یافته ام، فکر از دست دادنت همچون طوفانی آرامش شب‌هایم را به هم ریخته اما از آن سخنی به زبان نیاورده ام… نشاندن اخمی بر پیشانی تو حتی برای چند ثانیه، نه مرام من بود و نه در حد طاقتم…. اما گریزی از تقدیر نبوده و نیست.

تنها همراز من در این شبها، ورق زدن دیوان شعر شهریار است که صبر و تحمل اساطیری اش در مقابل یار از دست رفته، این امید را می دهد که شاید کمی دیر، اما سرانجام هر عاشقی معشوق خویش را باز خواهد یافت….

 

شعر جدایی شهریار

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
 
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
 
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
 
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
 
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
 
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
 
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
 
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
 
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
 
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

 

شعر فراق یار شهریار

۱. انتظار

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
 
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
 
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
 
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
 
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
 
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
 
خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
 
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
 
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
 
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
 
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

 

شهریار - فراق و جدایی - شعر

 

۲. جلوه جلال

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
 
چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند
 
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانند
 
به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند
 
بغیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند
 
بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند
 
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند
 
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند
 
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
 
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانند
 
مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند
 
جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه
که جلوه گاه جلالش گناهکارانند
 
تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانههند

 

✿☆✿

 

۳. ناله ناکامی

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
 
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم
 
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
 
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
 
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
 
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم
 
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم
 
اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم
 
بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم
 
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم
 
جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم
 
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

 

شعر درباره جدایی - شعر درباره فراق - شهریار

 

۴. حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
 
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
 
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
 
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
 
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
 
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
 
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
 
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
 
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
 
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید