داستان بعثت پیامبر را شاید باید از تولد ایشان یا حتی پیش آن آغاز کرد؛ آنچه که در این مجال نمیگنجد. اما در این نوشتار به روزی که ایشان به واسطه جبرییل (ع) توسط خداوند به پیامبری برگزیده شد و اتفاقات و شرح حال پیامبر در آن روز اشاره میکنیم. اتفاقی که در میان وهلهای از تاریخ عربستان رخ داد که جهل و ستمگری شبه جزیره عربستان را فراگرفته بود.
داستان بعثت پیامبر (ص)
محمد در شهر تاریکی محض میدید. به کعبه میرفت به جای خداپرستی بت پرستی میدید. به میان مردم میرفت از افکار و عادات پلید قوم خود اندوهگین میشد. پس مکه را ترک میگفت و به کوه حرا میرفت، به دنبال صدای کاینات. معتقد بود قلب نظیر آینه ایست که هرچه پاکتر و شفافتر باشد انعکاس حقایق و اندیشههای بزرگ بهتر و دقیق تر در آن صورت میگیرد. بنابراین از شهر و ستمگری شهر نشینان دور میشد و به آن کوه پناه میبرد…
در شبی از شبهای دوشنبه ماه رمضان (درباره تاریخ بعثت رسول خدا (ص) در روایات و احادیث شیعه و اهل سنت اختلاف است و مشهور میان علماء ودانشمندان شیعه آن است که بعثت آنحضرت در بیست وهفتم رجب سال چهلم عام الفیل بوده، چنانچه مشهور میان علماء و محدثین اهل سنت آن است که این ماجرا در ماه مبارک رمضان آن سال انجام شده که در شب و روز آن نیزاختلاف دارند، که برخی هفده رمضان و برخی هیجدهم و جمعی نیز تاریخ آنرا بیست و چهارم آن ماه دانستهاند). ماه شب هفدهم روشنایی بسیار درخشانی به کاینات داده بود. نسیم ملایمی میوزید و گویی آسمان به زمین نزدیک تر شده بود.
محمد به چهل سالگی عمر خود رسیده بود و در غار حرا ماه را روبری خود میدید. یک مرتبه در آن خاموشی مطلق محمد به راز و نیاز پرداخت و صدای او بدین کلمات بلند شد:
ای خالق کاینات و ای دانای راز نهان ما…
سپس به آرامگاه شبانه خود غار حرا رفت و گویی کوه هم با او به خواب رفت. ناگهان روشنایی تندی به دیدگانش خورد. هراسان چشم باز کرد. نوری به وی نزدیک شد. وجودش را فراگرفت، به مغزش، به قلبش و به روحش ورود کرد. محمد لرزید و حرارت عجیبی در وجودش شکل گرفت و بعدها بیان کرد:
احساس کردم که مرگ بر جسمم و زندگی ملایم و لطیفی بر قلب و روحم چیره شد…
یک مرتبه از میان نور صدایی شنید که میگفت: محمد…
محمد مضطرب جواب داد: کیست؟
صدا گفت: جبرییل
محمد: جبرییل؟
صدا گفت: بخوان
محمد به وحشت بیرون آمد به اطراف نگاه کرد کسی نبود، دوباره همان نور جلوهگر شد و برای بارسوم گفت: بخوان
محمد جواب داد: نمیتوانم بخوانم.
صدا باز گفت: محمد بخوان… بخوان…
دستی که کتابی گرفته بود جلویش پدید آمد. کتاب در میان حریر سپیدی بود. دوباره صدا بلند شد و گفت: زبان باز کن و بخوان… اینها را با من بگو…
چشمهای از قلب محمد بیرون جهید و این کلمات را با فرشته گفت:
«بخوان به نام خدایی که خلق کرد. خلق کرد انسان را از علق»
«بخوان که خدای تو کریمترین وجودهاست، خدایی که به وسیله قلم تعلیم داد و به انسان آنچه را نمیدانست آموخت…»
و صدا خاموش شد.
آن نور خیره کننده یک مرتبه خاموش شد و پرید. خستگی فوقالعاده بر جسم محمد افتاد و عرق از بدنش سرازیر شد. محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به تنهایی تکرار کرد. مدتی به آسمان نگریست و همان نور و درخشندگی را در همه جا دید. بیاختیار به سجده افتاد و گریست…. صدای او را وزش نسیم سحری نوازش میداد.
محمد به آسمان و ستارگان خیره شده بود. او موجودی بود که آماده شنیدن رسالت الهی شده بود. اکنون با ترس و وحشت در جستجوی آن چیزی بود که در آسمان دیده بود. شبح صاف و پرتوافکن که بالهای خود را در افق پهن کرده بود و وجودش روی نوار شنگرفی قرار گرفته بود. همان را دوباره در آسمان دید و قلبش بیاختیار فرو ریخت. صدایی به آهستگی گفتوشنود برگهای درخت خرما از او بلند شد که چنین گفت:
محمد تو رسول خدا شدهای…
این شبح در هر نقطه از آسمان نقش بسته بود و این صدا از همه سو بلند بود:
محمد تو رسول خداشدهای و من جبرییلام که این بشارت را میدهم…
محمد به سرعت از دامنه کوه سرازیر شد. و خود را به پایین رساند. آیههای بخوان به نام خدایی که تو را خلق کرد مانند ستارههای پر تلالو در دل او میدرخشید. خود را به شهر رسانید. وقتی داخل خانه خدیجه شد رنگ صبح بر همه دیوارها افتاده بود.
خدیجه به استقبالش شتافت و از او و از پیشامدهایی که برایش رخ داده پرسشهایی کرد. محمد با التهاب و اضطراب به آنها پاسخ داد و به خدیجه گفت که حرارت درونی مرا میسوزاند … آب سردی به من برسان شاید این التهاب خاموش شود. خدیجه از چاه منزل آب کشید و به کمک خدمتگزاران بر روی شوی خویش آب ریخت. خدیجه او را بالاپوش ضخیمی پیچید و محمد به خوابگاه خود رفت.
خدیجه همین که آرامش را در وجود محمد دید به آهستگی از خانه بیرون رفت تا به خانه عموزاده خود ورقه برسد. ورقه از چشم نابینا بود اما مردم از بینایی دل او چیزها میگفتند. ورقه پس از شنیدن ماجرا از زبان خدیجه چنین گفت:
سوگند به کسی که جان ورقه در دست اوست اگر آنچه را که تو گفتی راست و درست باشد شوهرت برگزیده خدا شده است. آیههایی که بر زبانش آمده و تو برایم خواندی شباهت به جملههای انجیل و تورات دارد، مانند گفتههای آسمانی است که تنها آموختگان ازل بر آن آگاهی دارند. ادای این کلمات از عهده دانشمندان بشری خارج است تا چه رسد به یک شخص امی. صورتی که شوی تو در افق و در آسمان دیده همان ناموس اکبر است. همان است که بر موسی نمودار شد و او را پیامبر کرد. فرستاده خدا، خدای آسمانها و صحراهای بیکران…
آنچه خواندید بخشی از داستان بعثت پیامبر (ص) است که از کتاب پیامبر نوشته زینالعابدین رهنما برگرفته شده است. عید مبعث روزی است که خداوند نور وجودش را در برترین بنده خویش فرود آورد. روز برگزیده شدن بهترین انسانها بر همه عالمیان خاکی مبارک باد.
فاطمه
درود بر یاری چون محمد رسول الله