داستان کوتاه احساسی؛ ۳ داستان کوتاه و زیبا

داستان کوتاه احساسی داستانی است که یه واقعه احساسی زیبا را در جملات کوتاهی توصیف می‌کند. در این مطلب ۳ داستان کوتاه احساسی زیبا را برای شما گرداوری کرده‌ایم.

داستان کوتاه احساسی

ستاره | سرویس هنر – در این مطلب ۳ داستان کوتاه احساسی را برای شما گرداوری کرده‌ایم. داستان‌های زیبایی که سه روایت متفاوت با موضوع “داستان احساسی کوتاه مادر فرزندی”، “داستان کوتاه احساسی دوران دانشجویی” و “داستان کوتاهی احساسی در ۱۷ سالگی من” را در بر می‌گیرد.

 

داستان کوتاه احساسی

 

۳ داستان کوتاه احساسی

۱. داستان احساسی کوتاه مادر فرزندی

یکی از دوستان صمیمی‌ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه‌ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله‌ام هم به شدت سرما خورده بود. این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه‌ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می‌بینم دیگه جرات نمی‌کنم بچه دار بشم.» از حرف‌های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با حس همدردی گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می‌کنی. غذا می‌پزی، لباس می‌شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می‌بری، چه روز بارونی چه آفتابی، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی‌شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی‌ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» به حرف‌های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب میدی؟!»

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می‌خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می‌خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه‌اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه‌ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می‌شه.»

دوستم از حرف‌های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:

پریروز، برای معالجه، پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می‌تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی‌درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می‌کنی و زود خوب می‌شی.

با شنیدن حرف‌های پسرم، آدم‌های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف‌هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می‌برم. تو نمی‌توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه‌ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.

 

داستان کوتاه احساسی

 

۲. داستان کوتاه احساسی دوران دانشجویی

به نیمکتش نگاه می‌کنم، پنج ردیف از من جلوتر نشسته… چقدر موهای طلایی‌شو دوست دارم، برمی‌گرده و نمره‌ی صدشو نشونم میده و میخنده، چقد دوست دارم مال من باشه…

می‌خواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی…روم نشد!

جشن فارغ التحصیلیه، میاد طرفم و مدرکشو جلو چشام تکون تکون میده و بهم میگه: تو بهترین دوست منی. سرش رو میاره بالا و گونه‌ام رو می‌بوسه… میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی… روم نشد!

پدرشو از دست داده، دیگه تنهای تنهاست، تو کلیسا بغلم می‌کنه، میگه: حالا دیگه فقط تو رو دارم. گونه‌ام رو می‌بوسه، اشک‌هاش صورتمو خیس می‌کنه، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی… روم نشد…

رو صندلی کلیسا خشک شدم، دارم یخ می‌زنم، من دوستش داشتم و اون حالا داره ازدواج می‌کنه، دلم میخواست همونجا داد بزنم که دوستش دارم ولی… روم نشد…

امشب هوا بارونیه، بازم تو کلیسام… ولی اینبار همه ساکتن، به تابوتش خیره شدم، هیچی نمیگفتم، دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه، دفتر خاطراتی که از توی اتاقش پیدا کرده بودم، توش نوشته بود:

 بارها خواستم بهش بگم دوستش دارم ولی… روم نمیشه، کاش اون یه روز بهم بگه دوستم داره…

 

داستان کوتاه احساسی

 

۳. داستان کوتاهی احساسی در ۱۷ سالگی من

من… و ١٧ سالمه! من ادمى بودم که به هیچکس تا همین شش ماه پیش دل نبستم! به طور اتفاقى یکى از اشناهاى دوستمو که اسمش امیر بود میشناختم! بعضى وقتا می‌دیدمش اما اصلا ازش خوشم نمیومد! تا اینکه بعد چندوقت توى نت پیداش کردم!

و کاش هیچوقت جوابشو توى چت نمیدادم! کم کم خیلى باهم جور شدیم! اوایل مثل دادشم بود حتى داداش صداش می‌کردم! اما بعد گفت که دوست نداره منم دیگه بهش نگفتم! اونقد باهم راحت بودیم که همه چیزو به من می‌گفت و منم در همه صورت باهاش بودم!

تا اینکه یه روز گفت دوست دختر گرفتم بالاخره (یه مدت بود با کسى نبود)! من اول خیلى عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد… بعد چند وقت احساس کردم نه نمیتونم با این احساس که نمیدونم چیه کنار بیام!

یه روز رفتیم بیرون و به طور کاملا ناگهانى بوسش کردم! بعد از اون روز من دیگه مثل قبل نبودم!! اما اون احساس… رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنیا رو سرم خراب می‌شد!

وقتى با کسى میدیدمش دیوونه میشدم اما خب من خیلى خود دارم! خلاصه بعد چند وقت نمیدونم کى بهش گفت که من دوسش دارم! اول انکار کردم اما وقتى دیدم که کى این حرفو زده میخواستم بمیرم! صمیمى ترین دوستم! با اینکه حس منو به اون میدونست باهاش دوست شد! و همه چیو به امیر گفت!

اون لحظه تنها کارى که کردم فقط دویدم! نمیدونستم کجا دارم میرم! فقط می‌دویدم! یه دفعه خوردم به یه ماشینو دیگه هیچى نفهمیدم! وقتى بیدار شدم همه جا سفید بود! فکر کردم مردم اما صداى مامانمو که شنیدم فهمیدم نه نمردم! فهمیدم امیر دنبالم کرده و وقتى ماشین زده بهم اون اوردم بیمارستان!

یه ماه و نیم تو کما بودم! خود امیر بیرون نشسته بود! من به هواى سر درد دکترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم که به همه بگه من حافظمو از دست دادم! هه مثل فیلما! اما واقعیت بود! قیافه امیرم داغون شد وقتى دکتر بهش گفت! به مامانم یه چشمک زدم که یعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر داشت!

بعد رفت بیرونو امیر بعد چند دیقه با قیافه ترکیده اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش کردم که گریش گرفت! یه دفه نشست رو زمینو فقط زار میزد! من با اینکه تو قلبم آشوب بود اما کارى نتونستم بکنم! خدایا چى میشنیدم! سارا همون شبى که من تصادف کردم خودشو از پنجره پرت کرده پائینو درجا مرده!

امیر میگفت که همیشه دوستم داشته اما نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نمیتونستم چیزى بگم چون من اونو نمیشناختم! کاش میگفتم امیر وایسا من فراموشى نگرفتم اما … آخرین نگاه امیرم، عشقم، زندگیمو دیدم! اما نمیدونستم که یه رب بعد امیر من بخاطره سکته قلبى براى همیشه از پیشم میره!

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • تو داستان آخری کاشکی دختره به امیر نمیگفت که آلزایمر داره اینجور داستانایی که آدما به هم نمیرسن واقعا غم انگیزه

  • واقعا داستان آخری عالی بود خیلی تعجب کردم از سرنوشت هر سه شخصیت تو داستان . شاید یه همچین اتفاقی برای یه سری آدما اتفاق افتاده باشه لایک داره کسی که داستان آخری رو نوشته مرسی ممنون که یه همچین داستانایی رو تو اینترنت قرار میدین تشکر

  • ملک زاده

    خوب کاری کردی نگفتی .

  • وای داستان اخر دوست داشتم تا ابد ادامه داشته باشه

نظر خود را بنویسید