داستان کوتاه در مورد دوست بد، رفیق ناباب و همنشین بد

داستان کوتاه در مورد دوست بد روایتی آموزنده در انتخاب دوستی است. در این مطلب ۲ حکایت و داستان کوتاه در مورد دوست بد و داستان تاثیر همنشین بد را خواهید خواند.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – دوست بد و رفیق ناباب بلای جان و آرامش انسان‌ها است! بنابراین دقت در انتخاب آن اهمیت ویژه‌ای می‌طلبد. قبلا در مطلبی به داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی پرداخته‌ایم. حال در این مطلب قصد داریم تا دو حکایت و داستان کوتاه در مورد دوست بد برای شما نقل کنیم. با ما همراه باشید.

 

داستان کوتاه در مورد دوست بد

 

داستان مورچه و مگس

داستان مورچه و مگس یک داستان کوتاه در مورد دوست بد است. در داستان ما  روزی مورچه‌ای در پی جمع کردن دانه‌های جو از مسیری می‌گذشت؛ در پی راه به کندوی عسلی رسید و از بوی خوش عسل دهانش آب افتاد. اما از شانس بد کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا برود و به کندو برسد نشد و درمانده ماند.

هوس عسل  هوش از سرش و برد و شروع به فریاد زدن کرد که «ای مردم، من عسل می خواهم، اگر جوانمردی پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش خواهم داد.»

مورچه بالداری که در آن حوالی در حال پرواز بود صدای مورچه را شنید و به او گفت: «مبادا نزدیک کندو شوی… کندو خیلی خطر دارد!»

مورچه گفت: «بی خیالش باش، من می‌دانم که چه باید کرد.»

مورچه بالدار گفت: «اگر به کندو نزدیک شوی، نیش زنبور در انتظار توست!»

مورچه گفت: «من از زنبور نمی‌ترسم و عسل می‌خواهم.»

مورچه بالدار گفت: «عسل چسبناک است و به همین خاطر به راحتی دست و پایت گیر می‌کند و طعمه زنبور خواهی شد.»

مورچه گفت: «اگر دست و پا همه در عسل گیر می‌کرد، هیچ کس عسل نمی‌خورد!»

مورچه بالدار که از این همه نفهمی مورچه متعجب شده بود گفت: «خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سن و سال بیشتری از تو دارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می‌شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»

مورچه گفت: «اگر می‌توانی مزدت را بگیر و کاری که می‌خواهم را برایم انجام بده، اگر هم نمی‌توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحتم کند خوشم نمی‌آید.»

مورچه بالدار گفت: «ممکن است کسی پیدا شود و تو را برساند ولی من این کار را نخواه کرد و این را می‌دانم که در کاری که عاقبتش خوب نیست به کسی کمک نخواهم کرد.»

مورچه گفت: «پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»

پس از این گفتگو مورچه بالدار به راهش ادامه داد و آنجا را ترک کرد… مورچه که در پی هوس خود بود دوباره شروع به داد زدن کرد: «یک جوانمرد می‌خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»

در این حین مگسی از راه رسید و گفت: «ای مورچه بیچاره، می‌دانم که عسل می‌خواهی و تو حق داری، من تو را به آرزویت می‌رسانم.»

مورچه گفت: «آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می‌گویند «یک موجود خیرخواه!»

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و به سوی کندو رفت؛ مورچه در مسیر پرواز خوشحال بود و داشت به شیرینی عسل‌ فکر می‌کرد! چندی نگذشت که به دم کندو رسیدند. در نهایت مگس قصه، مورچه را دم کندو گذاشت و رفت.

 

داستان کوتاه در مورد دوست بد

← داستان کوتاه در مورد دوست بد →

 

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: «به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه‌ای، خوشبختی از این بالاتر نمی‌شود، چقدر مورچه‌ها بدبختند که جو و گندم جمع می‌کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی‌آیند.»

مورچه حکایت ما با شتاب به سوی عسل دوید و شد آنچه شد!:

مور را چون با عسل افتاد کار
دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او
دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. حال که دیگر پشیمان شده بود شروع به فریاد زدن و زاری کردن شد و گفت: «عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی‌شود، ای مردم، مرا نجات دهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد «دو جو» به او پاداش می‌دهم.»

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار که در حال برگشت بود و صحنه را دید، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی‌خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس‌های زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی‌تواند دوست خیرخواه او باشد.»

 

داستان کوتاه در مورد دوست بد در زمان پیامبر (ص)

در زمان پیامبر (صلی الله علیه و آله) در میان مشركان، دو نفر با هم دوست بودند. نام این دو “عقبه” و “ابى” بود. بعد از اتفاقاتی عقبه، به یكتائى خدا و رسالت پیامبر گواهى داد و به این ترتیب مسلمان شد.

این خبر به گوش دوستش یعنى «ابى» رسید. ابی که آشفته شده بود نزد عقبه آمد و به وى اعتراض شدید كرد و گفت: “تو از جاده حق منحرف شده‌اى، من از تو خشنود نمى‌شوم مگر اینكه در برابر محمد بایستى و او را توهین كنى و…”

عقبه فریب دوست ناباب خود را خورد… او از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف كافران شركت نمود و در همان جنگ به هلاكت رسید.

دوست ناباب او «ابى» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف كافران بود و بدست رزم آوران اسلام كشته شد.

تا توانى میگریز از یار بد
یار بد، بدتر بود از مار بد

مار بد، تنها تو را بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند

 

در این مطلب سعی کردیم تا اهمیت دوستی و تاثیر همنشین بد را برای شما روشن کنیم. داستان درباره تاثیر دوست می‌تواند برای کودکان بسیار آموزنده باشد.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید