خانم کوثری از آرزوهای دوران کودکیشون نوشتن و عنوان کردن که بدترین آرزوی دوران کودکیشون این بوده که خواستن بزرگ بشن! همیشه همینه. به قول معروف مرغ همسایه واسه ما همیشه غاز بوده، هست و خواهد بود! شاید این باید باشه تا آدم امیدوار باشه به آینده و زندگی جریان داشته باشه ولی اونجاییش حسرت بار و غم انگیز می شه که می دونی آینده ای در کار نیست و باید برگردی به گذشته که دیگه امکان پذیر نیست.
فریبا کوثری:
«یك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم
كه كفش هايم پاشنه هاي بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواري هاي عروسكي نپوشم
دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد
بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد
فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا سرزمين كوچكي ست پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم
رژ لب هاي مادرم را مي زنم و عشق را تجربه مي كنم
همان عشقي كه بين صفحات رمان ها و داستان ها مي چرخيد
حالا من بزرگ شده ام
تعدادي كفش پاشنه بلند دارم،
هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او را از خيابان ها رد مي كنم
موهايم را به هر رنگي در مي آورم و اشك هايم را به باد ميدهم
عشق را تجربه كرده ام همانطور كه خيانت، دروغ، زخم را تجربه كرده ام، حالا مي دانم دنيا سرزمين بي انتهاييست
پر از آدم هاي عجيب و بزرگ شدن بدترين
آرزوي همه زندگي من بود كه بر خلاف تمام آرزوهايم به دستش آوردم……..»