ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو، یک انشا به روش جانشین سازی است که در جغرافیای دشتی سرسبز یا جنگلی انبوه شکل میگیرد، در حالی که پرندگان شاهد ماجرا هستند. درست مثل انشاهای ذهنی و تخیلی از زبان کفش که نویسنده خودش را جای یک کفش گذاشت.
انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو را با دلهرهها و تپشهای قلب آهویی که هر لحظه به شکار شدن نزدیک میشود، همراه کرده و با اضطراب آویخته به قلب او گام به گام میرویم.
انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو
انشا اول: گریز از شکارچی
بند مقدمه (زمینه سازی)
نسیم خنکی میوزید و من شادمانه در میان سبزهها پیش میرفتم. شقایقها امروز سرباز کرده و عطرشان سراسر دشت را پر کرده بود. زنبوری گوشم را قلقلک میداد، با این همه نمیخواستم از من دور شود. پرتو باریکی از نور خورشید به سمت من میتابید و از گرمای آن، لذت مطبوعی احساس میکردم. ناگهان در سمت راست خودم، جنبشی احساس کردم. انسانی پوشیده در یک لباس خاکی رنگ که سلاحی سیاه و سرد در دست داشته و آن را به سمت من نشانه رفته بود.
بندهای بدنه (متن نوشته)
تفنگی که مرد خاکی رنگ به سمت من گرفته بود، لوله بلندی داشت و من میتوانستم از این فاصله داخل حفره لولههایش را ببینم که گویی تا ناکجا آباد ادامه داشت. گوشهایم تیز و تمامی حواسم جمع شد. میتوانستم آن قدر بدوم که او به گرد پایم نرسد. اما میترسیدم که با نخستین جست، دستش روی ماشه اسلحه رفته و گلولهای به من وارد کند. فاصله او به قدری با من کم بود که توانایی شلیک در یک حرکت را داشته باشد.
با خود فکر کردم که برای گریختن از دست انسان خاکی رنگ که سلاح سیاهش را به سمتم نشانه رفته است، باید چه کنم؟ او دو پای خود را طوری از هم باز کرده بود که گویی از این ژست، قدرت بیشتری میگرفت. با اضطرابی خاص که شاید توأم با آرامشی عجیب نیز بود، به من مینگریست و منتظر بود که با یک حرکت، کارم را تمام کند.
من به اطراف نگاهی کردم و سعی کردم موقعیت خودم را نسبت به او به خوبی بسنجم. به اندازه ۱۰ آهو بین ما فاصله بود و او باید ۱۰ آهوی خیالی را رد میکرد تا به من برسد. با خود فکر کردم که اگر همان جا بایستم، شکارچی حتما مرا شکار کرده و از پای درخواهد آورد. بنابراین راهی جز ریسک کردن نداشتم. تنها کاری که از من برمیآمد، همان دویدن و فرار کردن از صحنه رویارویی با شکارچی خاکی رنگ بود.
بند نتیجه (جمع بندی)
در دل از یک تا ده شمردم تا تمام قدرت خود را جمع کنم. شکارچی جای پاهای خود را به آرامی عوض کرد تا مرا تحریک به فرار نکرده باشد. اما او خبر نداشت که من پیشتر قصد فرار کردهام. یک، دو و سه… شروع به دویدن کردم در حالی که صدای تیرها پی در پی از پشت سرم میآمد. جایی دیگر نتوانستم بدوم، گویی به محلی امن رسیده بودم… آیا گلوله شکارچی به من اصابت کرده بود؟ پس چرا خبری از درد نبود؟
من نجات پیدا کرده بودم.
انشا دوم: شکارچی غمگین
در میان گروه آهوان به تاخت در دشتهای بیپایان مشغول بودیم که صدای شلیکی ما را در جای خود میخکوب کرد. یکی از آهوانی که در گله، همراه ما به پیش میتاخت، بر زمین افتاده و غرق در خون سرخ خویش بود. به دورش هراسان حلقه زده و من از بین جمعیت آهوان، چشمم به شکارچی افتاد که هنوز دود از تفنگش بیرون میآمد.
تیله چشمان من در لولههای تفنگ شکارچی گره خورده و میدانستم که قصد شلیکی دوباره دارد. اگر او شلیک میکرد، در میان گله آهوان که ما بودیم، تلفات بیشتری بر جای میماند. شکارچی از جای خود تکان نمیخورد. ما نیز دل رفتن نداشتیم و آهوی نیمه جان هنوز به آن تکه از دشت بستهمان کرده بود.
از میان آهوان چند تایی به تاخت محل را ترک کردند و دیگران نیز رفته رفته در پی آنها به آن سوی دشت های سرسبز، شروع به دویدن نمودند. من تنها مانده بودم بر پیکر آهویی که بی جان روی سبزهها افتاده و سبزی آنها را با خون سرخ خود، گلگون کرده بود. شکارچی به من و من به او مینگریستم. نمیدانم چرا ماشهاش را نمیکشید و تیری به من نمیزد.
شکارچی به رحم آمده بود؟ او در قامت من که بر جنازه آهوی مرده ایستاده بودم، چه دید که شلیک نکرد؟ در کمال تعجب دیدم که سلاحش را پایین آورد. حالا او باید به ما نزدیک شده و لاشه آهو را میبرد تا از پوست او، استفاده تجاریاش را ببرد! اما همان جا ایستاده و به منظرهای که خلق کرده بود، مینگریست.
در چشمان شکارچی یاس و اندوه را دیدم. شکارچیها هم اندوهگین میشوند! این چیزی است که آن روز درک کردم. برای شکارچیها هم زمانی به غم انگیزی میگذرد. قدمی جلو آمد و من بر جای خود ایستاده بودم. باز شکارچی جلوتر آمد و من باز ایستاده بودم. او به من شلیک نمیکرد و من این را خوب میدانستم. شکارچی آمد و آمد و شکار خود را از زمین، درست مقابل من برداشت و با اندوهی تلختر از قبل به من نگریست.
لحظهای احساس کردم میخواهد دست نوازشگری بر پوست تنم بکشد، اما از این کار منصرف شد. از همان راهی که آمده بود برگشت و من را در سوال این که آیا شکارچیها هم قلب و احساسات دارند، تنها گذاشت!
سخن آخر
انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو، مانند انشا در مورد صحنه ورود موش به خانه جذاب و قصهگونه است و میتوان آن را به سبکهای مختلفی نوشت. شما چطور چنین انشایی را مینویسید؟ نظرات و دیدگاههای خود را با ما و خوانندگان این انشاها در میان بگذارید.
بدون نام
عالی
سها
چطور میتونیم انشایی راجب این موضوع اهو بنویسیم که معلم شک نکنه از اینجا گرفتیم؟چون برا ما خیلی سختگیر هستش
سمیرا نقیبی
کاربر عزیز انشاها را بخوانید و ایده بگیرید سپس با تفکر و تخیل خود یک انشای مشابه بنویسید.
مهرداد
بدنیست
development
is nice comment ,,very good King groups,,
❤️
❤️
گیسو
عالی بود
آنا
عالی بود
واتپپ
ممنون قابل تحمل بود
mohamm ad hossien
انشا عالی است عالی ☺☺☺☺☺
Mahdi
انشا خوبی است
Mobina
بابا اینا چی ان آدم خوابش میبره تا بخونه…
خاله مریم
اره راست میگی
بدون نام
خوبه ولی کاشکی ارایه و طنز دار بود
هانا
خوب بود
امیر
زیاد بود
درنا
عالییییییی مرسی ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
ایسان
خوبه یعنی عالیه
بدون نام
وات د هل
امین
چی می گی بابا
بدون نام
خیلی قشنگ بودن دوش داشتم مرسی واقعا
١٢٣
ممنون