حکایتهای پندآموز و داستان کوتاه آموزنده از بزرگان در گوشه و کنار کتاب های تاریخی نقل شدهاند. این حکایات به زبان ساده نقل میشوند به طوری که برای همه قابل فهم و درک باشند. حکایات گلستان سعدی سراسر حکایاتی دلنشین و پندآموز هستند که برای عبرت گرفتن و بیان مفاهیم اخلاقی به خواننده، با زیباترین نوشتار توسط حکیم و ادیب مشهور، سعدی نوشته شدهاند. در ادامه با حکایتی از باب سوم در فضیلت قناعت گلستان سعدی همراه ما باشید.
حکایتهای سعدی درباره حرص و طمع
حکایت اول: موسی و درویش طمع کار
موسی، عَلَیْهِالسَّلامُ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده.
گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا، عَزَّوَجَلّ، مرا کَفافی دهد که از بیطاقتی به جان آمدم.
موسی دعا کرد و برفت.
پس از چند روز که بازآمد از مناجات، مرد را دید گرفتار و خَلقی انبوه بر او گرد آمده.
گفت: این چه حالت است؟
گفتند: خَمْر خورده و عربده کرده و کسی را کُشته، اکنون به قِصاص فرمودهاند.
و لطیفان گفتهاند:
گربهٔ مسکین اگر پر داشتی
تخمِ گنجشک از جهان برداشتی
عاجز، باشد که دستِ قوَّت یابد
برخیزد و دستِ عاجزان برتابد
وَ لَوْ بَسَطَ اللهُ الرِّزْقَ لِعِبٰادِهِ لَبَغَوْا فِی الْاَرْض.
موسی، علیهالسَّلام، به حکمتِ جهانآفرین اقرار کرد و از تَجاسُرِ خویش استغفار.
مٰاذا اَخاضَکَ یا مَغْرُورُ فِی الْخَطَرِ
حَتّیٰ هَلَکْتَ فَلَیْتَ النَّمْلَ لَمْ یَطِرِ
بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد به ضرورت سَرَش
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پَرَش؟
پدر را عسل بسیار است ولی پسر گرمیدار است.
آنکسکه توانگرت نمیگرداند
او مصلحتِ تو از تو بهتر داند
حکایت دوم: سعدی و بازرگان حریص
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر، بار داشت و چهل بندهٔ خدمتکار.
شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجرهٔ خویش درآورد.
همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان اَنْبازم به ترکستان و فلان بِضاعت به هندوستان است و این قَبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان، ضَمین.
گاه گفتی: خاطرِ اسکندریّه دارم که هوایی خوش است.
باز گفتی: نه! که دریایِ مغرب مشوَّش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود، بقیّتِ عمرِ خویش به گوشه بنشینم.
گفتم: آن کدام سفر است؟
گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولادِ هندی به حَلَب و آبگینهٔ حلبی به یَمَن و بُرْدِ یمانی به پارس و زآنپس ترکِ تجارت کنم و به دکّانی بنشینم.
انصاف، از این ماخولیا چندان فروگفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند!
گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیده.
گفتم:
آن شنیدستی که در اَقْصایِ غُور
بارْسالاری بیفتاد از ستور
گفت: «چشمِ تنگِ دنیادوست را
یا قناعت پُر کند یا خاکِ گور»
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.