داستان های ترسناک برای بسیاری از افراد به خصوص نوجوانان جذاب است. اگر شما هم به شنیدن این داستان ها علاقه دارید و می خواهید هر از گاهی داستان ها یا فیلم های ترسناک را دنبال کنید، نباید در دنبال کردن آن ها زیاده روی کنید؛ چراکه ممکن است به روح و ذهن خود آسیب برسانید. در این نوشته از ستاره داستان ترسناک روح مادربزرگ را می خوانید.
داستان ترسناک روح مادربزرگ
من الهه هستم. سال ۱۴۰۰ مادربزرگم خیلی ناگهانی فوت کرد. با اینکه سنش زیاد بود اما خیلی سرپا بود. تا جایی که خدمتکار مادربزرگم تعریف می کنه جریان از این قرار بوده که روز مرگش ساعت ۲ صبح از خواب بیدار می شه و از خدمتکارش می خواد که بهش آب بده. خدمتکارش می ره سمت آشپزخونه و می بینه خودش داره برای خودش آب می ریزه. می ترسه و سریع برمیگرده تو اتاق و می بینه مادربزرگم فوت شده. همون ساعت زنگ می زنن به ما و ما رو از خواب بیدار می کنن.
وقتی برای ما تعریف کرد ما حرفهاشو باور نکردیم و فکر کردیم متوهم شده. ما دیگه درگیر مراسم شدیم. مراسم گذشت تا روز هفتم که من توی خونش تنها بودم و رفته بودم چیزی رو بردارم که ببریم به مسجد. ایستادم توی آینه یه عکس از خودم بگیرم.
مادربزرگم همیشه روسری سرش بود و یکی از روسری هایی که اکثرا سرش می کرد روسری آبی آسمونیش بود. یه عکس توی آینه گرفتم و بدون اینکه عکس رو چک کنم رفتم مسجد. اما بعد که عکس رو چک کردم فهمیدم خدمتکارش درست می گفته. من مادر بزرگم رو پشت سرم توی عکس دیدم در حالی که همون روسری آبی رو به سر داشت.
فردای همون روز ما جمع شدیم توی خونه مادربزرگم که افطاری بخوریم. من رفتم آشپزخونه که آب بیارم. عمه ام رو دیدم که روسری مامان بزرگم رو سر کرده بود. بهش گفتم چرا روسری مامانی رو سرت کردی، اما جواب نداد. حس کردم یه چیزی درست نیست. گفتم شاید داره گریه می کنه اما نمی خواد من بفهمم. رفتم بالای سرش که بگم خوبی؛ اما دیدم نیستش و توی آینه دوباره مادربزرگم رو دیدم که داره نگام می کنه. با جیغ از آشپزخونه دویدم توی حیاط و شروع کردم بلند بلند ماجرا را تعریف کردن. اما باور نکردن و کسی چیزی ندید و روسری مامان بزرگم هم آویزون بود سر جاش.
روز چهلم رفتم از داخل پنکه بیارم توی حیاط که دیدم کنترلش نیست. داد زدم گفتم عمه کنترل پنکه کجاست که دیدم مادربزرگم بهم گفت توی کشو. برگشتم دیدم دمپایی روفرشی مادربزرگم هست اما کسی نیست. اون دمپایی رو خودم گذاشته بودن کمد که کسی دست بهش نزنه. من همون موقع دویدم بیرون.
عصر همه رفتیم و اتاق که بخوابیم. همه دخترا خوابیدن و من از استرس خوابم نمی برد. رفتم بیرون که آب بخورم دیدم دوباره مادربزرگم توی آینه ست. از ترس و استرس زدم آینه رو شکستم و دیدم یه صدای خنده وحشتناکی با صدای جیغ بلند شد. به همه بلند گفتم می شنوین، داره می خنده. ولی همه فکر کردن من دیوانه شدم.
شب وقتی خوابیدم خواب مادربزرگم رو دیدم که ناراحته و داره به من میگه چرا شکستیش، تو راه ورود من رو بستی.
تا سالگردش سعی می کردم دیگه تو آینه ها نگاه نکنم تا اون رو نبینم. تا سالگردش که همه رفتیم سر خاکش. اما باز هم اونجا دیدمش. اینبار نه توی آینه. ایستاده بود و از دور به من با ناراحتی نگاه می کرد.
پیشنهاد: در ستاره می توانید تعبیر خواب های ترسناک، حقایق فیلم جن گیر و حقایق ترسناک اهرام مصر را نیز بخوانید.
داستان دخترک عجیب در پارک
خونه ما نزدیک یک پارک کوچیک بود که توی او یک سرسره، یک تاب و یک درخت بلوط قدیمی داشت. یه روز صبح جمعه من و خواهرم خیلی زود از خونه اومدیم بیرون که بریم توی پارک نزدیک خونه بازی کنیم. یه دفعه دیدیم که یه دختر تنها روی تاب نشسته. خیلی تعجب کردم، چون صبح به اون زودی اون هم جمعه معمولا هیچ کس به اون پارک نمی اومد. وقتی نزدیک شدیم دیدم با یک لبخند ترسناک به زمین خیره شده، لباس سبز پاره پاره و کثیف پوشیده، موهاش بلند و مشکی و زیر چشماش کبود بود.
تا اون دختر رو دیدم خیلی حس بدی گرفتم و می خواستم دست خواهرم رو بگیرم و به خونه ببرم که یک دفعه خواهرم دست من رو رها کرد و به سمت دختر دوید. دیدم خواهرم با اون دختر با هم دوست شدن و شروع به صحبت کردن. منم نشستم روی صندلی و شروع کردم با گوشیم بازی کردن. یک ساعت بعد مامانم زنگ زد و گفت برگردین خونه. خواهرم رو صدا زدم و ازش خواستم از دوستش خداحافظی کنه. اونم با گرمی از دختر خداحافظی کرد و رفتیم. یادم نمی ره که چه لبخند عجیبی موقع خداحافظی روی لب دختر بود.
توی راه برگشت خواهرم شروع کرد از دوست جدیدش گفتن و گفت اونم خونشون کنار پارکه. اما جالب بود که من تا به حال اون رو ندیده بودم. یک دفعه خواهرم دستم رو رها کرد و قدماش رو تند کرد و یک جا ایستاد و به یه نقطه خیره شد. با تعجب سمت اون رفتم که ازش بپرسم به چی خیره شدی که دیدم دستاش مثل یخ سرده و صورت مثل گچ سفید شده. نگاه کردم دیدم یه اعلامیه روی تیر چراغ برق دیده. روی اون اعلامیه عکس دختر توی پارک بود که همون لباس سبز رو پوشیده بود. زیر عکس نوشته شده بود مقتول و پایین آگهی فامیل و شماره تلفن مادر و پدرش رو گذاشته بود.
با خودم فکر کردم اگه اون دختر مرده پس اونی که توی پارک دیدیم کی بوده. خونه رفتیم و ماجرا رو برای خانواده تعریف کردیم اما کسی باور نکرد. تا اینکه مادرم به اون شماره تلفن زنگ زد. مادر دختر گفت جسد دخترش توی همون پارک پیدا شده. یه کسی اون رو کتک زده، با چاقو کشته و بعد از همون درخت بلوط قدیمی آویزون کرده. الان هم دنبال قاتلش هستند.
ما دیگه هیچ وقت به اون پارک نرفتیم…
داستان ترسناک روح دخترک
من یک دختر شهرستانی هستم که از نوجوانی عاشق تهران بودم و زمانی که کنکور دادم سعی کردم تمام دانشگاه های تهران را قبول کنم. تا اینکه نتایج کنکور اومد و من دانشگاه الزهرای تهران قبول شدم. همونجا رفتم خوابگاهی که جایی سرسبز و پر از ساختمان بود.
وقتی ترم ۵ بودم یک خانمی که کمی از ما بزرگ تر بود با ما هم اتاقی شد. سارا گرگانی بود و به خاطر اینکه یک بچه سه ساله داشت مجبور بود هر آخر هفته به گرگان بره و دخترش رو ببینه. یه روز سارا که طلاق هم گرفته بود اومد گفت با یه پسری توی اینستاگرام آشنا شده و خیلی دوستش داره و می خواد باهاش بره بیرون. زمان فرجه ها شد و خوابگاه کلا خیلی خلوت شد.
یه شب که امتحان داشتیم به خاطر اینکه محیط اطرافم خلوت باشه رفتم توی محوطه آزاد خوابگاه که درس بخونم. اما متوجه شدم که یکی از شمشادها اومد بیرون؛ اما با کمال ناباوری دیدم یه دختر ۳-۴ ساله هست. اون بچه بدون اینکه متوجه من بشه از جلوی من رد شد و رفت. بعد از چند لحظه که شکه شده بودم متوجه شدم اون بچه ساراست که قبلا عکسش رو دیده بودم. اون بچه حتی کفش هم به پا نداشت.
زنگ زدم دوستم گفتمم سارا از گرگان برگشته گفت نه. گفتم ولی من دخترش رو دیدم؛ گفت نه بابا اشتباه دیدی. منم برای اینکه ثابت کنم خود دختر ساراست رفتم که پیداش کنم که دیدم اون دختر دوباره از پشت شمشادها بیرون اومد و از جلوی من رد شد. سریع یه عکس ازش گرفتم و گفتم که بایسته. اما اون دختر فقط برگشت به حالت وحشتناکی من رو نگاه کرد و با عجله رفت. رنگش مثل گچ بود و دور چشماش سیاه بود، موها و لباساش نیمه خیس بودن و آب از دهنش می چکید. به سرعت خودم رو رسوندم بالا توی اتاق و شروع کردم گریه کردن و ماجرا رو تعریف کردن.
من عکس رو نشونش دادم اما به غیر از یکی از دوستام کسی باور نکرد. یکی از دوستام تا صبح مجبور بود درس بخونه و به خاطر همین بیدار بود. منم از ترس خوابم نمی برد و مدام می رفتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم ببینم اون دختر برگشته یا نه. تا اینکه ساعت ۳ صبح دوباره دیدمش.
دیدم که داره قدم می زنه اما تا جیغ زدم یهو ناپدید شد و تا صبح پیداش نشد. دیگه اون دختر رو ندیدم. تا اینکه امتحانات شروع شد ولی خبری از سارا نبود. مدام به گوشیش زنگ می زدیم اما خاموش بود. تا اینکه وقتی داشتیم وسایلمون رو جمع می کردیم که بریم شهرمون سارا اومد تا وسایلش رو برداره. قیافه داغونی داشت و حال خیلی بدی داشت. بدون اینکه چیزی بگه فقط داشت وسایلش رو جمع می کرد.
یکی از بچه ها ازش پرسید کجا بودی و چرا نیومدی. تا اینکه یهو بغض سارا ترکید و تعریف کرد که وقتی می خواستم با اون پسر برم سر قرار، کسی نبود دخترم رو نگه داره و من بچه رو دنبال خودم بردم. قرار ما دم ساحل بود. من و اون پسر کمی که نشستیم دخترم رو گذاشتیم دم آب که بازی کنه و خودمون رفتیم که چیزی بخریم و بخوریم. گرم صحبت شدیم و نیم ساعت بعد که برگشتیم دیدیم جنازه دخترم روی سنگ ها کنار ساحل افتاده. مشخص بود که سر خورده روی سنگ ها و ضربه مغزی شده.
من عکس اون شب رو نشونش دادم و اون زد زیر گریه و گفت لباسایی که موقع مرگش تنش بوده همین لباسای توی عکسه. مشخص بود که روح دختر اومده بوده خوابگاه دنبال مادرش. بعد از اون روز من دیگه روح دختر بچه رو ندیدم.
داستان ترسناک همزاد
سلام من مریم هستم و در یکی از دهکده های تبریز زندگی می کنم. توی یکی از محله های ما یک عمارت بزرگ قدیمی وجود داره که قدمتش به زمان قاجار بر می گردد ولی از اون زمان متروکه بود و بازسازیش نکردن. من و دوستم شقایش خیلی وقتا بعد از ناهار میریم اونجا و تو خرابه ها می گردیم و بازی می کنیم ولی یه دوستی دارم که یبار ساعت ۱ صبح رفته اونجا. دوستم می گفت که فضای خیلی سنگینی بود و ترس عجیبی داشت ولی ما خیلی حرفاشو باور نکردیم. من و شقایش تصمیم گرفتیم یبار شب باهم بریم اونجا و خودمون اونجا رو ببینیم. من اون شب گوشیمو بردم و داشتم از اطراف فیلم می گرفتم کلا چون شب بود و همه چی تاریک یکم فضا سنگین بود و ما ترسیده بودیم ولی اتفاق عجیبی نیوفتاد و خیلی زود برگشتیم خونه.
اون شب وقتی برگشتم مامانم خوابیده بود منم برای اینکه بیدار نشه و دعوام نکنه اروم رفتم تو اتاقم و درم بستم. قبل از اینکه بخوابم داشتم به گوشیم ور می رفتم که یهو چشمم به فیلمی که گرفته بودم افتاد پلی کردم و نشستم به تماشای فیلمی که اون شب گرفته بودم که یهو خشکم زد، از وحشت و استرس حتی نمی تونستم حرف بزنم یا جیغ بکشم. توی فیلم یه ادم سومی داشت دقیقا جلوی دوربین حرکت می کرد و پشتش به دوربین بود. تو فیلم کاملا واضح بود یه لباس بلند تنش بود با موهای بلند، از پشت اصلا معلوم نبود مرده یا زن، قفل شده بودم، نه میتونستم داد بزنم نه گوشیو پرت کنم، انگار یکی خشکم کرده بود جلوی گوشی و داشت فیلمو بزور بهم نشون می داد.
اخرای فیلم که داشتم فیلمو قطع می کردم اون موجود یهو سرشو برگردوند به سمت دوربین و با شتاب اومد سمت دوربین. نفمهمیدم چی شد حتی نفهمیدم قیافش چطوری بود فقط انگار حضورشو حس کردم. اون لحظه گوشیو پرت کردم و تونستنم فریاد بکشم انگار قبلش جلوی گلومو گرفته بودن. جیغ کشیدم و به سرعت از اتاق پریدم بیرون. از جیغم مامان بابا و داداش کوچیمم بیدار شدن و دورم جم شدن. اولش نمیتونستم درست توضیح بدم که چی شده، زبونم درست کار نمی کرد یکم که گذشت ماجرا رو تعریف کردم.
بابا با عجله رف سراغ گوشیم تا ببینه چی دیدم ولی در کمال تعجب هیچی تو فیلم نبود!! نه ادمی بود که پشتش به دوربین باشه نه وقتی فیلم داشت تموم می شد کسی به دوربین حمله کرده بود هیچی نبود یه فیلم عالی و ساده. خشکم زده بود قسم و آیه می خوردم که من کامل فیلمو دادم و یکی توش بود ولی کسی باور نکرد. حسابی دعوام کردن که چرا رفتم تو عمارت متروکه و گفتن احتمالا توهم زدم یا اشتبا دیدم. اون شب جرات نکردم حتی به گوشیم نزدیک بشم و حتی تو اتاقم نرفتم. پیش داداشم خوابیدم.
فردا که بیدار شدم یکم اروم تر شه بودم به خودم تلقین کردم که احتمالا اولش خواب دادم و بعد از خواب پا شدم و سراسیمه اومده بیرونو فک کردم که فیلمه چیزی توش بوده. اون روزم گذشت و من هم چنان با اکراه گوشی دست می گرفتم و هیچ جا هم تنها نمی رفتم با اینکه مطمئن شده بودم که خوابی چیزی می دیدم ولی هنوز می ترسیدم.
این ماجرا گذشت تا چند روز بعد که داشتم با گوشیم کار می کردم و یهو فیلمه به چشمم خورد سریع زدم روش و خواستم پاکش کنم که یهو با خودم گفتم بزار یه بار دیگه ببینمش و مطمئن بشم و بعد پاکش کنم، آخه هم ظهر بود و هم مامانم داشت جلوم جارو می زد خونه رو، واسه همین به خودم جرات دادم که دوباره پلی کنم اون فیلمو. به محضه اینکه دکمه پلی رو زدم دوباره همون موجودو دیدم! دوباره خشک شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم.
حتی نمی تونستم یک کلمه حرف بزنم. مامانم داشت جارو می کشید اما نمی تونستم بهش بگم داره چه اتفاقی می افنه. فیلم داشت پلی می شد، اون موجود داشت جلوی دوربین راه می رفت و بدتر از همه اینکه اینبار می دونستم قراره آخر فیلم چه اتفاقی بیفته.
آخر فیلم اون موجود برگشت و به سرعت به سمت دوربین نزدیک شد، اینبار به خوبی چهره اش رو می دیدیم. اما باور نمی کردم. چهره خودم بود اما با چشمانی سفید. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد.
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی بیمارستانم. گویا از هوش رفته بودم و من رو آورده بودن بیمارستان. بعد از اون متوجه شدم که فیلم پاک شده و هیچ کسی نتونست دوباره اون فیلم رو ببینه. از این موضوع تقریبا ۴ماهه که می گذره. من دیگه هیچوقت اون موجود رو ندیدم مگر هر شب در خواب. اما در بیداری همیشه حسش می کنم. نمی دونم چیه، هر چی که هست همیشه با منه