انواع داستان کودکانه در مورد دفاع مقدس (داستان های کوتاه و بلند کودکانه درباره جنگ)

در این نوشته می توانید داستان های کوتاه و بلند کودکانه در مورد دفاع مقدس را بخوانید.

دفاع از کشور و میهن برای مردم همه کشورهای دنیا امری ارزشمند است. در واقع همه کشورهای دنیا سعی دارند تاریخ دفاع از کشور خود را به کودکان خود بیاموزند، آن را زنده نگه دارند و از کسانی که در راه میهن خود جنگیده اند قدردانی کنند. کشور ما نیز به مدت هشت سال در یک جنگ نابرابر و در برابر متجاوزین به خاک ایران مقاومت کرده و جنگیده است. بنابراین پر واضح است که باید مفهوم دفاع مقدم، ارزش بالای شهیدان و کاری که برای امنیت کشور کرده اند را به کودکانمان یاد بدهیم. در این نوشته از ستاره مجموعه ای از داستان کودکانه درباره دفاع مقدس در قالب های بلند و کوتاه را جمع آوری کرده ایم. 

داستان بلند کودکانه در مورد دفاع مقدس

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه سرزمینی بود به نام ایران، با مردم ساده و صمیمی، فداکار و شجاع، بچه هایی شاد و خندان، با دشت های سرسبز. اما یه روزی ناگهان و بی دلیل، دشمن به این سرزمین آباد حمله کرد و می خواست خاک ایران را بگیره.

بچه های عزیزم، جنگ در تمام دنیا کار بدی است چرا که در جنگ بچه های زیادی از بین میرن و پدر و مادراشون رو از دست میدن اما جنگ ایران با عراق اصلا تقصیر ایران نبود و خیلی ناگهانی و غیر منتظره بود، مردم کشورمون دوست نداشتند خاک ایران رو تقدیم دشمن کنند، به همین خاطر تا پای جان در برابر دشمن جنگیدند و دفاع کردند و اینگونه جنگی نابرابر جنگی هشت ساله شروع شد.

در روزهای جنگ همه مردم از پیر و جوان، زن و مرد همه از خاک کشور دفاع می کردند تا شهرهای ما به دست دشمن نیفتد اما در همون روزهای ابتدای جنگ، عراقی ها وارد یکی از شهرهای ایران به نام «خرمشهر» شدند.

دشمن با توپ و تانک، خمپاره و تفنگ به شهر خرمشهر حمله کرد و روزهای سختی را برای مردم ایران به وجود آورد، روزهایی که یکی یکی مردم بی گناه و مظلوم و بی دفاع شهید می شدند.

دشمن به هیچ کس رحم نمی کرد و همه جا را به خاک و خون می کشید تا جایی که خرمشهر یعنی شهر خرم و آباد آن روزها دیگه ویرانه شده بود و در روزهای جنگ «خونین شهر» شده بود. خانه های ویران و به آتش کشیده شده، درخت ها و نخلستان های سوخته و مردمی که بی گناه و مظلوم و بی دفاع به شهادت رسیدند.

اون روزها، دشمن فکر می کرد می تونه تمام ایران رو مثل خرمشهر تصرف کنه اما نمی دانست که ملت قهرمان ایران، از جان خودشون می گذرند، ولی ذره ای از خاک وطنشون رو به دست دشمن نمی دهند.

بچه های قشنگم اون روزها حتی نوجوان های کم سن و سال مثل شهید بهنام محمدی از خرمشهر دفاع می کردند. شهید بهنام محمدی نوجوان دانش آموز ۱۳ ساله ای بود که با همان جسم کوچک و دل دریایی اش بارها به قلب دشمن زد و خودش رو به صف اول نبرد رساند تا اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن به دست بیاره و در اختیار فرماندهان جنگ قرار بده، این نوجوان ۱۳ ساله گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل خود آویزان می کرد که به سختی راه می رفت.وقتی جنگ در خرمشهر شدت گرفت و خمپاره ها امان شهر را بریدند، چند روز قبل از سقوط خرمشهر بهنام محمدی پر کشید و به دیدار معبود شتافت. بچه های خوبم تنها این شهید کوچک نبود که از خرمشهر دفاع کرد بلکه فرماندهان، مردم و رزمندگان شجاع و همه و همه از خاک ایران دفاع کردند.

حتی وقتی خرمشهر به دست دشمن افتاد و خبر ویرانی خرمشهر به گوش مردم رسید، همگی بسیج شدند و به کمک مردم خرمشهر آمدند و اون قدر مقاومت کردند تا دشمن رو از خرمشهر بیرون انداختند و دوباره خرمشهر آزاد شد و دشمن پا به فرار گذاشت.

خرمشهر در سوم خرداد سال ۱۳۶۱ پس از ۵۷۶ روز اشغال و در عملیات بیت المقدس از دشمن پس گرفته و آزاد شد. این روز رو به خاطر اون همه از خودگذشتگی و فداکاری و شجاعتی که مردم با دست خالی از خودشون نشون دادند، روز آزادی خرمشهر، روز مقاومت و پیروزی می نامند.

همه مردم روز مردم سوم خرداد خیلی خوشحال بودند و نماز شکر می خواندن و شیرینی پخش می کردند. حضرت امام خمینی رحمه الله که رهبر ما بودند اون روز فرمودند:«خرمشهر را خدا آزاد کرد». یعنی خرمشهر به خواست خداوند مهربان و با همت و دلیری مردم شجاع و آزاده ما آزاد شد.

پیروزی و آزادی خرمشهر به همه جهان ثابت کرد که مردم ایران، مردمی متحد و فداکار هستند که جان خود را، فدای آزادیِ خاک میهنشان می کنند و اجازه نمی دهند کسی وارد خاک پاک میهنشان شود. مردم ما، همه با هم هستند و همین، رمز پیروزی ما بر دشمن هاست.

روز آزادسازی خرمشهر را به شما کودکان شاد ایران زمین تبریک می گوییم و آرزو می کنیم در هیچ جای جهان جنگی رخ ندهد تا جان کودکان بی گناه به خطر افتد، یاد تمام شهدای جنگ ۸ ساله ایران، شهید جهان آرا، شهید نوجوان بهنام محمدی و تمام شهدایی که باعث شدند شما بچه ها لبخند از لب هایتان کنار نرود، گرامی.

******

پیشنهاد: در ستاره می توانید متن تبریک هفته دفاع مقدس، انشا در مورد دفاع مقدس و دکلمه و متن در مورد دفاع مقدس برای مدرسه را نیز بخوانید. 

پسرش كه دنیا آمد؛‌ تپل و مپل بود عینهو یك پهلوان.‌.. یك رستم درست و حسابی.‌ از روزی كه دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش كرد؛ انگشتان كوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره كرد. پدر ذوق زده به همه نشان داد:‌ ببینید میشه روش حساب كرد از حالا دستمو محكم گرفته!‌ مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی كه برای زایمان زنش؛‌ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش می‌كردند.‌ بچه در آغوش زنش بود؛‌ به هم عمیق نگاه كردند و هر دو بالای سر نوزاد را بوسیدند…!

بچه ها كه بزرگ می‌شوند یادمان می‌رود چه عادتهایی دارند؛‌ اما بعضی از عادتهای آنها باقی می‌ماند؛ همیشه عادت كرده بود انگشت پدر را محكم بگیرد..تازه كه می‌خواستند راهش بیندازند پدر انگشتان اشاره اش را به سمت او می‌گرفت و او با دستان كوچك و تپلش انگشتش را می‌گرفت؛‌ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر می‌گفت:‌ دیدی گفتم میشه روش حساب كرد دستمو محكم می‌گیره..

زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام آشپزی می‌كرد؛‌ لبخندی زد و به هردو نگاه كرد. پدر گفت ای جانم!‌ خسته شدم بگذار دراز بكشم؛‌ آهان حالا چاقالو بیا روی شكمم…و اول یك پایش را خم می‌كرد بعد آن یكی پا را خیلی با احتیاط صاف دراز میكرد و می‌نشست و بعد دراز می‌كشید و بچه را میگذاشت روی شكمش و بازی می‌كردند…

پدر دنبالم میكنی؟‌ هر وقت این درخواست میشد مادر می‌گفت:‌ من آمدم بگیرمـش… اما اینبار دوباره گفت:‌ پدر!‌ پدر دنبالم می‌كنی؛ تند می‌دوی منو بگیری؟‌

پدرو مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛‌ پدر گفت:‌ بدو آمدم بگیرمت!‌

پسرك با شوق می‌دوید دور اطاق و پدر در حالی كه به سختی پاها را بلند میكرد؛‌ شروع كرد به تند تند راه رفتن برای دنبال كردنش. پسرك با نا امیدی برگشت و گفت:‌ تندتر پدر؛‌ تند تند.‌.

مادر گفت:‌ نه پسرم؛‌ بابات؛‌ بزرگه پاش میخوره به میزو صندلی می‌شكنند.. بگذار بابا همینجوری دنبالت كنه.

پدر گفت:‌ آره پسرم؛‌ مامان ناراحت میشه اگه چیزی بشكنه.!! حالا تو بیا منو بگیر كوچولو.

و هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند….

جلوی دبستان ایستاده بود و منتظر پسرش بود كه جلوی در مدرسه پیدایش بشود؛ بچه ها شیطان و بازیگوش می‌دویدند و از لای در مدرسه كه پدرها را می‌دیدند؛‌ شیر می‌شدند و مثل گلوله به سمت پدر و مادرهاشان می‌دویدند. پسرش دوید بیرون با كوله پشتی كوچولوی كلاس اولی ها.‌ دستانش را به سمت پدر باز كرد كه بپرد بقلش. پدر مثل همیشه یك پایش را خم كرد و با پای صاف و كشیده دیگر كمی‌ خم شد و او را در آغوش كشید و بالا برد و بقل كرد. پسر گفت:‌ سلام بابا؛‌ منو مثل عمو می‌چرخونی؟:‌ نه پسرم توی كوچه ایم پات میخوره تو صورت بچه های مدرسه؛‌ بارك الله كوچولو حالا بیا پائین دستمو بگیر مثل دو تا مرد با هم راه بریم.‌

هفته دفاع مقدس بود؛ توی كلاس داشتند از جنگ و رزمنــده و جانبــاز صحبـت می‌كردند؛‌ كه خانم معلم بعد از یك مقداری توضیح راجع به جنك و رزمنده ها؛‌ ناگهان رو كرد به بچه های كلاس و گفت:‌ جانباز!‌ مثل پدر این پسر گلم كه یك پاشو از دست داده است؛‌ رفته جبهه جنگیده؛‌ از كشورمون دفاع كرده؛‌ یكی از اعضا بدنش را از دست داده اما شهید نشده و زنده است؛‌ و مایه افتخار همه ماها. به افتخار پدر این پسر گلمون یك دست مرتب بزنید….. و همه بچه ها دست زده بودند و پیش خودشون به اون حسودی كرده بودند كه خوش به حالش.. با خودش فكر كرد:‌ خانم معلم اشتباه گرفته؛‌ من كه بابام چیزیش نیست…؟ بابا جبهه رفته و جنگیده اما چیزیش نیست؛ ولی عیبی نداره برام دست زدند؛‌ دیگه نمیشه به خانم بگم اشتباه كرده آبروش میره جلوی بچه ها….

تا شب توی فكر بود؛‌ منتظر بود بابا بیاد تا بهش بگه خانم معلم چه اشتباهی كرده و یكی از عكسهای جبهه بابا را بگیره ببره برای خانم معلم.‌ پدر آمد و اینبار پسر كوچولو با دقت بیشتری به پدر نگاه كرد و دید كه پدر وقتی كه خم شد بند كفشهاشو باز كنه یكی از پاهاشو خم نكرد هیچوقت متوجه این ماجرا نمی‌شد.‌ دوید جلو وبا كنجكاوی گفت: سلام پدر چرا پاتو خم نكردی…؟

پدر گفت: سلام كوچولو سلام قهرمان؛‌ خسته ام پام درد میكنه .‌…. نمی‌تونم راه بیام؛ بیا منو راه ببر تا تو اطاق؛‌ بیا بیا دستمو بگیر كوچولو. پسرك با شیطنت دست پدر را گرفت اما ذول زده بود به پای پدر و شروع كرد به تعریف كردن كه:‌ پدر امروز خانم معلم توی كلاس منو اشتباهی گرفت همه برام دست زدند!‌ مادر داشت چایی كه ریخته بود می‌آورد خنده كنان گفت:‌ سلام؛‌ خسته نباشی.‌ و روشو كرد به پسرش و پرسید:‌ چی رو اشتباه گرفته بود؛ مادرم؟‌

پسرك باز هم رو به پدر گفت:‌ شما رو اشتباه گرفته بودند؛‌ خانم معلم می‌گفت شما شهیـد شدی؛‌ اما هنـوز زنده ای!‌ بعـد برامون دست زدند!‌…. پدر و مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛‌ پدر كه تازه نشسته بود عرق پیشانی اش را آرام پاك كرد؛‌ از همسرش برای چایی تشكر كرد و با دقت به پسرش نگاه كرد؛‌ كمی‌ سكوت كرد و به هوای مرتب كردن كوسنهای پشت كمرش كمی‌ وقت كشی كرد و بعد گفت:‌ نه پسرم معلمت ماهارو اشتباه نگرفته.‌

زن سینی چائی به بقل نشست!‌ با دقت به پسرش نگاه كرد و گفت:‌ نه مادرم؛‌ شمارو اشتباه نگرفتند ولی شما چون كوچولویی هنوز متوجه منظور خانم معلم نشدی.

پسرك هاج و واج و با عجله؛‌ انگار كه بخواد جلوی اشتباه مادر و پدر را هم بگیرد تا آنها هم همان اشتباه خانم معلم را نكننــد گفت:‌ نه مامانی؛‌ اون فكر می‌كرد بابا شهید شده ولی هنوز زنده است.‌ می‌گفت یعنی بابا زخمی‌ شده؛‌ پاش یك چیزیش شده.‌

پدر گفت:‌ بیا؛‌ بیا بقلم تا برات تعریف كنم یعنی چی؛‌ تو یك قهرمانی؛‌ یك قهرمان كوچولو و انگشتش را به سمت پسر كوچولو دراز كرد؛‌ پسر روی عادت فورا” دستش را دور انگشت پدر مشت كرد و روی پای دراز شده پدر پرید و رفت بالای زانوی پدر نشست.‌

پدر آرام آرام شروع كرد برای او از جبهه و جنگ تعریف كردن؛‌ و پسرك با بی تابی گفت:‌ می‌دونم پدر؛‌ عكسهاتو هم دیدم؛‌ میدونم آن دوستت كه توی عكسه شهید شده برام گفتی!‌ ولی اون شهید شده نه شما! من هم همینو میگم عكس دوستتو با خودت بده ببرم نشون بدم؛‌ بگم اون شهید شـده.‌. پدر خندید؛‌ عمیق و خشك و.. نمناك؛‌ گفت:‌ نه پدر جان گوش كن شما دیگه از الان یك مرد درست حسابی می‌شی گوش كن!‌ حاضری؟‌ بگم؟‌ تعریف كنم؟‌ پسرك هم كه منتظر یك داستان مهیج و دلنشین بود به سرعت گفت:‌ بگید.!

پدر باز شروع كرد آرام آرام از جنگ گفتن و اینكه آن روز كه دوستش كشته شده بود.‌ پسرك اصلاح كرد:‌ شهید شده بود..! پدر لبخند زد و گفت بله شهید شد؛ اما از آن روز یك چیزی برای قهرمان كوچك گفته نشده بود و آن اینكه پدر یكی از پاهایش را همان جا از دست داده بود و هفت سال بود كه پدر و مادر با دقت تمام این مسئله را از او پنهان كرده بودند.‌

پسرك با چشمان از حدقه در آمده گفت:‌ یعنی شما یك پا ندارید؟ پدر سرش را بالا گرفت و خیلی محكم و جدی گفت:‌ بلــه!‌ پسر تا حالا پدر را اینقدر جدی ندیده بود؛‌ جدی؛‌ آرام؛‌ و قوی.‌ پسر گفت:‌ ایناهاش؛‌ یكی؛‌ دوتا!‌

پدر گفت:‌ یكی از پاها مصنوعیه؛‌ میخواهی نشونت بدم.‌ مادر گفت:‌ مامان جون خیلی جالبه مثل آدم آهنیت كه پاهاش آهنی و قوی هست. اینقدر خوشت می‌آد.

پسرك خودش را از روی پای پدربه پائین ســر داد و عقب ایستاد و گفت:‌ ببینـــم؟‌

پدر به آرامی‌ پاچه شلوار را بالا زد؛‌ برایش سخت بود؛‌ سالها بود با پوشیدن جورابهای كلفت و بلند مواظب بود كه پسر عزیزش چشمش به پای مصنوعی اش نیافتد؛ حتی در گرمای تابستان كه دوستانش كه وضعیتی شبیه او داشتند گهگاهی از زخم شدن پاهایشان گله می‌كردند و پای مصنوعی را در می‌آوردند و با عصا بیرون می‌آمدند؛ زخم و درد را تحمل كرده بود تا كودك آزرده و غمگین نشود؛ تا به سنی برسد كه بفهمد؛‌ آنچه را كه بایـد.

مادر روی زمین نشست و به پدر كمك كرد؛‌ وقتی پدر همانطور كه دولا شده بود جورابش را در آورد به فكر فرو رفت؛‌ مادر مثل همیشه به كمك پدر آمد و با آرامش و احترام شروع به در آوردن جوراب كرد؛‌ هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند و جوراب كه درآمد.‌ پسرك برای اولین بار در زندگیش یك پای مصنوعی دید؛‌ به رنگ پوست بدن؛‌ براق و صیقلی زیر نور اطاق برق میزد.. صاف بدون هیچ چین و چروكی.‌ مادر و پدر كمی‌ پاچه شلوار را بالاتر زدند و به او نگاه كردند و مادر گفت:‌ ایناهاش.‌ بیا جلو ببینش؛‌ بیا مادر بیا بهش دست بزن.‌

پسرك با احتیاط جلو رفت؛‌ كمی‌ شك داشت كه دست بزند یا نه؟‌ راستـش دلش برای پــدر سوختــه بــود؛‌ كه اینجور آرام به او نگاه می‌كرد و پایش را دراز كرده بود.‌ باز به پدر نگاه كرد.

پدر چشمكی زد و با ســر به او اشاره كرد كه بیا جلو.‌ پسرك گفت:‌ از جاش در می‌آد؟ درش می‌آری؟

پدر با لبخند سری تكان داد و به آرامی‌ فشاری به پای مصنوعی آورد؛‌ و مــادر با احتیـــاط پای مصنوعی را از پاچه شلوار به سمت بیرون كشید.‌حالا جـای پـای پـدر در شلوار خـالی بـود.!‌

باز به پدر نگاهی انداخت.‌

به پدر گفت:‌ پا مصنوعی واقعیـــه؟‌

پـدر و مادر؛‌ از سئوالش جا خوردند؛‌ از تناقضی كه در جمله بود خنده شان گرفت؛‌ به هم نگاه می‌كردند و می‌خندیدند؛‌ اما پــدر بیشتر از مادر می‌خندید؛‌ از ته دل؛‌ از ته ته دلش.‌… قاه قاه…

پدر گفت:‌ واقعیه.‌ واقعی واقعی.!

داشت نقاشی می‌كشیــد؛‌ با خودش به نتیجه رسیده بود كه معلم بیخودی نگفته بود برایشان دست بزنند؛‌ پدرش یك شعبده باز واقعی بــود؛‌ هم شهیـد بود؛‌ هم زنــده!‌ تــازه.‌.توی این سالها پای واقعیش را زیر پای مصنوعی قایــم كــرده بــود! به خودش گفت:‌ هیچ پدری مثل پدر من قهرمان نیست؛‌ پدر من قهرمان واقعیه.‌

پـدر نشست هنوز پای مصنوعی كنار دست پسرك بود؛‌ تا دید پدر روی مبل نشست و از چرت زدنش بیدار شده؛‌ خواست پای مصنوعی را بقل كند ببرد برای پــدرش.‌.

پدرگفت:‌ نه اونو نیارش؛‌ بیا قهرمان؛‌ بیـا خودت به من كمك كن!‌

و انگشتش را دراز كرد:‌ دستمو بگیر كوچولــو.

******

پدر و عمو وسایل سنگین را می‌برند و مادر وسایل آشپزخانه را. من هم وسایل کوچک و ریزه‌میزه را می‌گذارم روی وانت.

پدر می‌گوید جنگ شده است و دشمن در حال نزدیک شدن به شهر ماست. پدر می‌گوید من و عمو باید از شهر و خانه در برابر دشمن دفاع کنیم.

جنگ خطرناک است و نباید زن و بچه در شهر باشد. برای همین، ما را به شهر امنی می‌برد. او می‌گوید وقتی دشمن شکست خورد دوباره به شهر خودمان برمی‌گردیم.

من همه وسایل را جمع کرده‌ام، حتی کیف مدرسه‌ام که قرار بود با آن سال بعد به مدرسه بروم. عمو می‌گوید: «سریع‌تر سوار شوید. فقط وسایل ضرور را بردارید.»

من و مادر باعجله سوار می‌شویم. مادر وسایل لازم را با انگشت‌هایش می‌شمارد که برداشته باشد.

من هم به تقلید مادرم وسایل خودم را با انگشت‌هایم می‌شمارم: کیف، مانتو، مسواک، دفتر نقاشی، مدادرنگی‌هایم و …، اما یک چیز مهم را جا گذاشته‌ام.

ناگهان داد می‌زنم: «وای مادر! عروسکم، عروسک خوشگلم را جا گذاشته‌ام. فرشته‌ام را جا گذاشته‌ام. دیدی عجله کردیم؟!»

مادر با تندی می‌گوید: «دشمن به ما حمله کرده و تو می‌گویی عروسکت را جا گذاشته‌ای؟ یکی زیباتر از آن عروسک برایت می‌خرم. اینکه داد و بیداد ندارد. اینکه آن‌قدر مهم وضرور نیست.

اما مادر نمی‌دانست که فرشته دختر کوچک من بود. در همه‌ی خاله‌بازی‌هایم نقش دخترم را داشت و من مادر او بودم. من همان عروسک خودم، من فرشته‌ی خودم را می‌خواستم، نه عروسک جدید.

پدر دستی به سرم کشید و گفت: «نگران نباش لیلاجان. من و عمو برمی‌گردیم به شهر و نمی‌گذاریم کسی به خانه‌مان نزدیک شود. قول می‌دهم عروسکت را کسی اذیت نکند و وقتی برگردیم سر جایش باشد.

من با حرف پدرم دلگرم شدم و منتظر برای روزی که به خانه‌ی خودمان برگردیم و عروسک خودم را بغل کنم. وانت عمو به شهر جدید رسید. من و مادرم در خانه‌ی عمو ساکن شدیم.

پدر و عمو برای دفاع از شهر برگشتند.
دشمن به شهر ما رسیده بود. پدر و عمو و دوستانش از شهر دفاع می‌کردند. مادر هرروز برای پیروزی بر دشمن نذری می‌داد.

بعد از ۲ سال شهر را از دشمن پس گرفتیم. پدر و عمو پیروز شده بودند، اما پدر با یک دست به خانه برگشت. دست دیگر را جنگ از او گرفته بود.

پدر وسایل را سوار وانت عمو کرد که برگردیم به شهر و خانه‌ی خودمان.
من خیلی خوشحال بودم، چون می‌توانستم عروسک فرشته‌ام را بعد از ۲ سال ببینم، اما برای پدر غصه می‌خوردم که یک دستش را برای دفاع از شهر و خانه‌مان از دست داده بود.

پدرم به قول خودش عمل کرد و نگذاشت کسی شهر و خانه‌ی ما را بگیرد.

به خانه‌ی خودمان رسیدیم. همه‌چیز به هم ریخته بود. شیشه‌ها شکسته و آجر دیوار‌ها ریخته بود. یک قسمت از اتاق سوخته بود. من با سرعت به اتاق رفتم و دنبال فرشته می‌گشتم.

طفلکی عروسکم را زیر خاک‌ها پیدا کردم، اما دست عروسکم سوخته و پنبه‌هایش بیرون ریخته بود. اشک در چشم‌هایم جمع شد.

در حالی که گریه می‌کردم، عروسک را به مادرم نشان دادم. مادرم گفت: «غصه نخور. دست عروسکت را با پنبه و پارچه درست می‌کنم.»

و با نخ وسوزن مشغول شد تا اینکه بالأخره دست عروسکم درست شد، حتی از قبلش زیباتر. من فرشته را به هوا پرتاب می‌کردم وخوشحال بودم.

بعد عروسکم را نگاه کردم وگفتم: «خوش به حالت فرشته‌ی من که مادر دست تو را درست کرد.‌ای کاش می‌شد دست پدر را هم مثل دست فرشته با پارچه و نخ و سوزن درست کرد.»

مادر خندید وگفت: «دست پدر را فرشته‌ها در آسمان نگه داشته‌اند تا یک روز به پدر برگردانند. نگران نباش!» و بعد محکم پدر را در آغوش کشیدم.

******

داستان کوتاه کودکانه در مورد دفاع مقدس

مسئولان مدرسه برگه امتحانات ثلث دوم را به سیده زهرا فرزند شهید صالحی دادند و به او گفتند که مادرت آن را امضا کند.سیده زهرا تا شب در فکر بود چون مادرش در سفر بود و او باید فردا برگه را با خود به مدرسه می­برد.شب که خوابید،خواب پدرش را دید.پدر وارد اتاق شد و با مهربانی به زهرا گفت:برگه­ات را بیاور تا امضا کنم.زهرا با تعجب پرسید:کدام برگه؟پدرش گفت:همان برگه­ای که امروز در مدرسه به تو دادند تا امضا کنی.زهرا برگه را به پدر داد و او هم برگه را امضا کرد و رفت.فردا صبح وقتی از خواب بیدار شد،سراغ کیفش رفت تا آن را مرتب کند،ناگهان چشمش به برگه افتاد و با تعجب دید پایین آن با خودکار قرمز امضا شده و با خط زیبا نوشته شده است اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی.

******

دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار بالا می آمد. گفتم: حتماً خودشه. چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند، کمرش درد می کرد. مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان می کند و اثاثیه مان را بیرون می ریزد. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟

نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می کنی. گفت: من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید