حجاب در اسلام یکی از وظایفی از که به آن بسیار توصیه شده است. سخنان علمای اسلام، آیات قرآن و احادیث و روایت ها برای حجاب بسیار زیاد است؛ اما شاید هیچ چیز به اندازه یک داستان جذاب و کودکانه در مورد حجاب نتواند کودکان را با حجاب آشنا کند. در این نوشته چند داستان کوتاه کودکانه در مورد حجاب خواهید خواند.
داستان کوتاه کودکانه در مورد حجاب
نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد و آرایشی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند تلخی زد و به فرشته سمت راست گفت: انگار فقط خدا نا محرمه!….
حجاب برای زن ,تاج بندگی از خداست.
چه چیز زیباتر از بندگی؟!
******
از دزد می ترسید. می ترسید مبادا دزد به خانه اش بزند.می ترسید همه سرمایه و دارایی اش را یک شبه به تاراج ببرند.برای همین در خانه دزدگیر نصب کرده بود با در های آهنی و قفل های ضد سرقت.هیچ دزدی جرات نداشت به خانه او قدم بگذارد… .
اما آن شب دزد به سراغش آمدو همه دارایی اش را برد. تا صبح نشده همه اهل محل داستان فرار پسر غریبه با دخترش را می دانستند.
دخترم,ای همه هستی من…
تو یکی گوهر تابنده بی مانندی,
خویش را خوار مبین,
ای سراپا الماس… ازحرامی بهراس…
قیمت خود مشکن…قدر خود را بشناس…
******
آقا این سرویس چنده؟چقدر قشنگه!
– قیمتی نداره خانم. ارزونه!
– چه جالب.من فکر کردم جواهره.
– نه خانم.جواهر رو که تو کوچه خیابون نمی فروشن. باید بری جواهر فروشی
از هفت تا گاو صندوق و هفت تا بقچه درش بیارن. هر چیزی که قیمتی باشه دسترسی بهش هم مشکله.
ای گوهر آفرینش! زن چه نیکو مقامی دارد که فاطمه از افق او تجلی کرد و مریم و زینب از آسمان او درخشیدند و آسیه وخدیجه از هستی او طلوع کردند. پس گوهر وجود خود را به صدف حجاب زینت بخش که حجاب اسلامی از جلوه های زیبای بندگی است.
******
مادر با او تماس گرفت و از او خواست مقداری میوه را پوست بکند و آنها را آماده روی میز بگذارد.هیچ وقت دلیل کار های مادرش را نمی فهمید.تاکید مادر برروی پوست کندن
میوه ها بیشتر گیجش کرده بود.
به هر ترفندی بود سعی کرد میوه های پوست گرفته را تا رسیدن مادر تازه نگه دارد اما وقتی مادر از راه رسید میوه ها شادابی و طراوتشان را از دست داده بودند.هنوز منتظر بود تا دلیل کار مادر را بداند. مادر هدیه کادو پیچ شده ای را به او داد و گفت: دلیل کارم اینجاست.من نمی خواهم تو مثل این میوه ها طراوت و تازگی ات را از دست بدی عزیزم.
درون بسته هدیه یک چادر مشکی بود.
حجاب تلالوشبنم بر چهره ی زیبای گل است.
******
بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را
شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری…؟>
گفت: جایی که نه اما…
حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت.
همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم,
نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی
فضا را پر کرد. یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی…
وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد. آمد و کنار من نشست تصمیم گرفتم بروم.
گفت: کجا؟من که جایی نمی خوام برم, فقط ساعت ۱۲ قرار دارم…
بعد به ساعتش نگاهی انداخت. ساعت ۱۲ بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم
با چه کسی قرار دارد… .
امام علی(ع): بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد.
******
پیشنهاد: در ستاره می توانید حدیث در مورد حجاب، عکس نوشته در مورد حجاب و چادر و داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب را نیز ببینید.
داستان مصور کودکانه در مورد حجاب
مادربزرگ همیشه بعدازاینکه نماز ظهر را میخواند، کنار پنجره، میخوابید و چادر سفیدش را رویش میکشید. کنار پنجره همیشه آفتاب میافتاد. مادربزرگ گفت:
– آفتاب استخوانهایم را گرم میکند.
این بار هم مادربزرگ مثل همیشه بعدازاینکه نمازش را خواند، کنار پنجره دراز کشید و به سارا گفت:
– سارا جان تو هم بیا اینجا کنار من دراز بکش. عصر باهم به بازار میرویم و پارچه چادری میخریم.
سارا درحالیکه در کنار مادربزرگ میخوابید، گفت:
– مادربزرگ نمیشود حالا برویم؟
مادربزرگ لبخندی زد. دستی به موهای سارا کشید و گفت:
– الآن همه برای ناهار و نماز به خانههایشان رفتهاند. فروشندهها هم مثل ما به استراحت احتیاج دارند. ظهر که شد میروند نماز میخوانند، ناهار میخورند و کمی هم میخوابند؛ اما عصر دوباره مغازهها را باز میکنند.
بعد مادربزرگ چشمهایش را بست و زیر لب آهسته گفت:
– هر پارچهای را که خودت انتخاب کنی میخریم، باشد.
سارا سرش را روی دست مادربزرگ گذاشت و گفت: دلم میخواهد چادرنمازم مثل چادرنماز شما باشد، مادربزرگ!
مادربزرگ گفت:
– چه میگویی سارا جان؟! چادر من، برای من که پیر هستم خوب است! تو یک دختر کوچولو هستی. باید بگردیم پارچهای را پیدا کنیم که برای دختر کوچولویی مثل تو مناسب باشد.
سارا چشمهایش را بست. میخواست به تمام چادرهایی که تابهحال دیده بود، فکر کند. به چادر مادرش، به چادر خاله نرگس، به چادر مادرِ زهره، اما مادربزرگ گفته بود: «چادری که مناسب یک دختر کوچولو باشد.»
سارا فکر کرد و با خودش گفت: «پارچهای پُر از پروانههای صورتی و آبی، یا نه، پارچهای پر از گلهای بنفش و زرد و قرمز… نه، نه، اینطوری خیلی شلوغ میشود.»
سارا همینطور که به پارچهها و چادرها فکر میکرد، در آغوش مادربزرگ خوابش برد.
صدایی از دور میگفت: «سارا جان، سارا جان، بیدار شو، دیگر خواب بس است! بیدار شو، دختر کوچولوی من!»
سارا همانطور که خواب بود، دستهایش را دراز کرد تا مادربزرگ، او را در آغوش بگیرد. مادربزرگ دستهای سارا را به دست گرفت و گفت:
– بیدار شو سارا جان! مگر قرار نیست برویم پارچه چادری بخریم؟
سارا با شنیدن این حرف چشمهایش را باز کرد. هنوز دستهایش در دستهای مادربزرگ بود. مادربزرگ کمک کرد تا سارا بلند شود و گفت:
– اول برو آبی به دست و صورتت بزن تا خواب، حسابی از سرت بپرد!
سارا باعجله دست و صورتش را شست و به اتاق برگشت. مادربزرگ آماده شده بود و به سارا هم کمک کرد تا لباسش را عوض کند. آنوقت سارا با یک دست، زنبیل و با دست دیگر، دست مادربزرگ را گرفت. از مادر خداحافظی کردند و هر دو باهم به راه افتادند.
در بازار، سارا و مادربزرگ جلوی مغازههای پارچهفروشی میایستادند و پارچهها را تماشا میکردند. مادربزرگ یکییکی پارچهها را به سارا نشان میداد؛ اما سارا دلش آن پارچهای را میخواست که پروانههای صورتی و آبی داشته باشد.
مادربزرگ پرسید:
– سارا جان تو چطور پارچهای میخواهی؟ من دارم خسته میشوم. ببین تابهحال چقدر راه آمدهایم؟ اما تو هنوز از هیچ پارچهای خوشت نیامده است.
سارا سرش را پایین انداخت و گفت که دنبال چطور پارچهای میگردد. مادربزرگ گفت:
– خوب، این را از اول به من میگفتی سارا جان، آنوقت من میفهمیدم که باید به کجا برویم تا پارچهای را که تو میخواهی داشته باشد.
بعد دست سارا را گرفت و هر دو به راه افتادند. مادربزرگ، سارا را به مغازهای برد که پارچههای خیلی قشنگی داشت. پارچههایی که در آنها خرسها و خرگوشهای کوچولوی رنگارنگ در لابهلای چمنها به دنبال هم میدویدند. پارچههایی که در آنها دخترهای همقد سارا سبد به دست داشتند و گل میچیدند. مادربزرگ به آقای فروشنده گفت:
– ببخشید آقا، دختر کوچولوی من پارچهای میخواهد که پروانههای صورتی و آبی داشته باشد.
دختر کوچولوی من پارچهای میخواهد که پروانههای صورتی و آبی داشته باشد.
آقای فروشنده به سارا نگاه کرد، لبخندی زد و رفت از یکی از قفسهها پارچهای را که مادربزرگ گفته بود، آورد. پارچه را باز کرد. سارا و مادربزرگ به پارچه دست کشیدند و گفتند:
– وای چقدر قشنگ است!
سارا از اینکه توانسته بود پارچهای به این قشنگی برای چادرنمازش بخرد، خیلی خوشحال بود.
مادربزرگ و سارا بعد از خریدن پارچه باعجله به خانه برگشتند. مادر هم با دیدن پارچهی چادرنماز سارا گفت:
– وای چقدر قشنگ است!
سارا پارچهای به این قشنگی برای چادرنمازش خرید
آنوقت هر دو، هم مادر و هم مادربزرگ دستبهکار شدند تا چادر سارا را بدوزند. آنها میخواستند سارا نماز مغرب را با همین چادرنماز بخواند.
مادربزرگ درحال دوختن چادرنماز سارار کوچولو بود.
سارا در کنار چرخخیاطی مادر نشسته بود و به سوزنِ چرخ خیره شده بود که تند و تند از روی بال پروانهها میپرید تا چادرنماز سارا دوخته شود.
منبع: برگرفته از وبسایت ایپاب فا