این پنج داستان کوتاه کودکانه دربارهی حسادت، هرکدام با پیامی آموزنده، به کودکان کمک میکند تا از این احساس نادرست دوری کنند و اهمیت تلاش و پذیرش خود واقعیشان را درک کنند.
در این پست، پنج داستان کوتاه کودکانه را نگاشتهایم که به موضوع حسادت میپردازند. هر داستان به شکلی آموزنده، به کودکان میآموزد حسادت کاری نادرست است و نهتنها باعث جلوگیری از موفقیت دیگران نخواهد شد بلکه خود ما را در دام خواهد انداخت. همهی انسانها باید استعدادهای واقعی خود را بشناسند و برای رسیدن به نتایج خوب تلاش کنند و زحمت بکشند.

انواع داستان کودکانه درباره حسادت
سنجاب و خرگوش
در جنگل سرسبز و پر از درختان، سنجاب و خرگوش بهترین دوستان هم بودند. خرگوش به خاطر سرعت بالا و توانایی دویدن سریع، همیشه در مسابقات دو پیروز میشد. سنجاب، که کمی آهستهتر بود، به این سرعت حسادت میکرد و آرزو داشت مثل خرگوش سریع باشد.
یک روز، سنجاب تصمیم گرفت با هر وسیلهای که میتواند، سرعت خود را افزایش دهد. او چرخهای کوچک درست کرد، غذاهای پر انرژی خورد و حتی از بالهای مصنوعی استفاده کرد، اما هیچیک از این وسایل نتوانستند به او سرعت بیشتری بدهند. در نهایت سنجاب کوچولو خسته و نا امید شد و در گوشهای غمگین و افسرده نشست.
در همان زمان، خرگوش نزد سنجاب آمد و با مهربانی گفت: “سنجاب عزیزم، هر حیوان ویژگیهای خاص خود را دارد. من به خاطر سرعت خود شناخته میشوم، ولی تو با پرشهای بلند و جمعآوری دانهها، کارهای ویژهای انجام میدهی که من از انجام دادن آنها ناتوانم!”
سنجاب با شنیدن این حرفها فهمید که هر کس تواناییهای منحصر به فرد خود را دارد و نیازی به حسادت به دیگری نیست. او با شادی پذیرفت که ویژگیهای خاص خود را دوست داشته باشد و از آنها بهره ببرد. از آن روز به بعد، سنجاب و خرگوش با احترام و دوستی بیشتری در کنار هم زندگی کردند و هرکدام با ویژگیهای خاص خود به جنگل زیبایی بخشیدند.
بیشتر بخوانید: ۴ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی

پرتقال سبز و پرتقال نارنجی
در باغی سرسبز، دو پرتقال کنار هم از درختی آویزان بودند: یکی سبز و دیگری نارنجی. پرتقال سبز همیشه به رنگ درخشان و زیبای پرتقال نارنجی حسادت میکرد. او تصمیم گرفت به هر طریقی رنگش را تغییر دهد. از گلهای رنگی و میوههای دیگر استفاده کرد، اما هیچکدام نتیجهای نداشتند.
یک روز که باد ملایمی میوزید، پرتقال سبز و پرتقال نارنجی با هم صحبت کردند. پرتقال نارنجی با مهربانی گفت: “زیبایی هر کس به ویژگیهای منحصر به فرد اوست. من به رنگ نارنجی خود افتخار میکنم، اما تو هم خاص و زیبا به رنگ سبز خود هستی.”
پرتقال سبز با شنیدن این حرفها متوجه شد که رنگ سبز هم زیبایی خاص خود را دارد. او آموخت که باید خود را بپذیرد و از ویژگیهای منحصر به فرد خود لذت ببرد. از آن روز به بعد، پرتقال سبز با اعتماد به نفس درخشان شد و هر دو پرتقال با شادی در کنار هم به زیبایی تابیدند.
حسادت شیر به گربه
در یک خانهی بزرگ و دنج، شیر و گربه با هم زندگی میکردند. گربه کوچک و ناز به خاطر شیرینی و آرامش خاصش در خانه محبوب بود. هر روز، خانواده به گربه توجه میکردند، او را ناز میکردند و با محبت از او مراقبت میکردند. اما وقتی شیر بزرگ و قوی میخواست در خانه باشد، همه از او میترسیدند و به سرعت از کنار او دور میشدند.
شیر هر روز به گربه حسادت میکرد. او نمیفهمید چرا گربه که کوچک و آرام است، اینقدر توجه و محبت میگیرد، در حالی که او با غرشهای بلندش فقط باعث ترس و فرار میشود. شیر احساس میکرد که هیچکس او را دوست ندارد و این حسادت و ناراحتی او را آزار میداد.
یک روز، وقتی شیر به حیاط خانه رفت و به اطراف نگاه کرد، متوجه شد که جنگل بزرگ و وسیع بیرون از خانه، جایی است که او میتواند به راحتی زندگی کند. او فهمید که جای او در جنگل است، جایی که میتواند با دیگر حیوانات زندگی کند و قدرتش را به نمایش بگذارد.
شیر با تصمیمی جدید به جنگل رفت. در آنجا، او با دوستان جدیدش آشنا شد و زندگی شادی را شروع کرد. او فهمید که هر کس باید در جای درست خود باشد و هر چیزی زیبایی خاص خود را دارد. شیر خوشحال و راضی بود که در محل مناسب زندگی میکند و دیگر حسادت نمیکرد. گربه هم در خانه به راحتی و خوشحالی زندگی میکرد و هر دوی آنها با شادی و آرامش در دنیای خود خوشبخت بودند.
حسادت سارا به نازنین
روزی روزگاری، دختربچهای به نام سارا در مدرسه با بهترین دوستش، نازنین، همکلاس بود. نازنین همیشه نمرات عالی میآورد و در درسها موفق بود. سارا به خاطر نمرات بالای نازنین به او حسادت میکرد و آرزو داشت او هم به همان اندازه موفق شود.
یک روز، سارا تصمیم گرفت کاری نادرست انجام دهد. او دزدکی وارد کیف نازنین شد و کتاب امتحان فردا را برداشت. سارا فکر میکرد که اگر نازنین نتواند به درسهایش برسد، ممکن است نمرات کمتری بگیرد و او بتواند جایگاه اول را به دست بیاورد.
با اینکه سارا کتاب نازنین را به خانه برد و تلاش کرد تا نمرات بهتری بگیرد، نازنین با سختکوشی و تلاش زیاد، بدون کتاب درسیاش هم توانست به خوبی درس بخواند و نمرات عالی در امتحان بگیرد. زیرا از قبل برای امتحان آماده شده بود و در دفتر خود کلی تمرین کرده بود.
سارا به زودی متوجه شد که نازنین همیشه با تلاش و پشتکار فراوان به موفقیت میرسد و او با رفتار نادرستش فقط دوستی خود را در معرض خطر قرار داده است. حس کرد که حسادت و دزدی کارهای بدی هستند و نمیتوانند به او کمک کنند. او تصمیم گرفت به اشتباهات خود اعتراف کند و از نازنین عذرخواهی کند.
سارا یاد گرفت که برای رسیدن به موفقیت باید تلاش کند و کارهای نادرست فقط موجب دردسر و نارضایتی میشوند. از آن روز به بعد، او با جدیت بیشتر به درسهایش پرداخت و با دوستانش به خوبی رفتار کرد. او فهمید که موفقیت واقعی با تلاش و صداقت به دست میآید، نه با حسادت و کارهای نادرست. حسادت فقط باعث میشود که انسانها کور شوند و خیلی از واقعیتهای زندگی را نبینند.

لباس زیبا مهمتر است یا آرامش؟
در یک دشت سبز و شاداب، موش و خرگوش در همسایگی هم زندگی میکردند. خرگوش هر روز با لباسهای جدید و زیبا، از جمله کلاههای رنگارنگ و کفشهای براق، در دشت میدوید. همه حیوانات دیگر به زیباییهای خرگوش توجه میکردند و او را تحسین میکردند. خرگوش معروف بود به خوشتیپ بودن!
موش، که لباسهای سادهای داشت، به زیبایی و جدید بودن لباسهای خرگوش حسادت میکرد. او تصمیم گرفت که با تمام پس انداز خود لباسهای زیادی بخرد و شبیه خرگوش شود. بنابراین، با همهی پولهایش شروع به خریدن لباسهای رنگارنگ و شیک کرد. او کفشهای براق و کلاههای زیبا خرید، و امیدوار بود که با این لباسها بتواند نظر دیگران را جلب کند تا از او هم تعریف و تمجید کنند.
اما هرچه بیشتر در لباسهای جدید میچرخید، احساس راحتی کمتری میکرد. لباسها دچار مشکل میشدند و مناسب فعالیتهای روزمره او نبودند و او دائماً احساس میکرد که باید به دیگران ثابت کند چقدر زیباست. هر روز فکر و ذکرش شده بود همین و از کارها و وظایف روزمره خود جا میماند.
یک روز، وقتی موش با لباسهای جدیدش در دشت قدم میزد، باران شدیدی بارید و لباسهایش خیس و کثیف شدند. او مجبور شد با لباسهای مرطوب و گلآلود به خانه برگردد و به خاطر خراب شدن لباسهایش احساس ناراحتی کرد. چون همهی پولهایش را خرج لباسها کرده بود.
خرگوش با مهربانی به او نزدیک شد و گفت: «موش عزیز، زیبایی واقعی از درون میآید، نه از لباسها. تو با قلبی مهربان و دوستانه، همیشه زیبا خواهی بود. مگر خبر نداری در کل جنگل همه از مهربانی و محبت تو تعریف میکنند؟»
موش با شنیدن این حرفها فهمید که راحتی و شادی درونی مهمتر از ظاهر است. او تصمیم گرفت که به خود واقعیاش بازگردد و از آنچه که دارد راضی باشد. او به دوستی با خرگوش ادامه داد و با دل خوش و رضایت از درون، زندگی شاد و رضایتبخشی را در دشت سپری کرد.
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.