حکایت مرد کر و همسایه بیمار پندهایی درون خود دارد که میتوان از آنها در زندگی شخص خود استفاده کنیم.
حکایت مرد کر و همسایه بیمار
در شهری دور، مرد کری بود که همیشه تلاش می کرد به دیگران نشان دهد که کر نیست. لذا هر جایی می رفت، قبل از رفتن مکالمه دو جانبه خود را تمرین می کرد. روزی از روزها همسایه اش بیماری شد. او تصمیم گرفت که به عیادت همسایه برود.
مرد کر با خود گفت: من صداها را درست نمی شنوم. صدای بیمار هم آنقدر بلند نیست و سخت است حرف های او را بفهمم و با او حرف بزنم. اما بهتر است پیش از پیش صحبت های خودم را با او پیش بینی کنم. هر وقت لبانش تکان خورد و بعد بسته شد من پاسخ های مورد نظرم را بگویم.
احتمالا ابتدا او احوالپرسی می کند. من هم گفتگویم را با احوالپرسی شروع می کنم.
میگویم: حالت خوب است؟ او خواهد گفت: خدا را شکر. خیلی بهترم.
باز من میگویم: خدا را شکر. چه چیزی خوردهای؟ او حتما می گوید سوپ یا شوربا و چنین غذاهایی.
من هم در پاسخش میگویم: نوش جانت. پزشکت کیست؟ مطمئناً می گوید فلان طبیب و …
و من هم بلافاصله به او میگویم: دست او خوب است. قدمش خیر و مبارک است. او درمانگر خوبی است و همه بیماران را خوب درمان میکند. ما او را میشناسیم. طبیب حاذقی است.
بیشتر بخوانید: حکایت کوتاه و آموزنده ناشکری خر از دفتر پنجم مثنوی معنوی مولانا
مرد کر پس از تهیه این پرسش و پاسخ، به عیادت همسایه خود رفت. او در کنار تخت همسایه مریض خود نشست. بلافاصله شروع کرد به احوالپرسی و پرسید: همسایه خدا بد ندهند! حالت چطور است؟
همسایه بیمار بلافاصله گفت: همسایه نپرس که دارم از درد میمیرم.
کر لبخندی زد و گفت: خدا را شکر.
مریض بیشتر بدحال شد. با خود گفت این مرد دیوانه چه می گوید.
باز مرد کر پرسید: خوراکت چطور است؟ این روزها چه میخوری؟
بیمار گفت: چیزی نمی توانم بخورم. خوراکم خاک و مرض و زهر کشنده است.
باز مرد کر لبخند و گفت: نوش جانت. خیلی خوشمزه هستند. بیمار چون این پاسخ را شنید بیشتر عصبانی شد.
مرد کر که گویا راضی بود از مکالمه پیش بینی شده خود، باز پرسید: همسایه طبیبت کیست.
بیمار گفت: کسی نیست.عزراییل.
مرد لبخندی زد و گفت: قدم او ان شالله مبارک است برای شما و اهالی خانه.
حال بیمار بیشتر خراب شد. مرد کر این عیادت و پرسش و پاسخ را انجام داد و از خانه همسایه خارج شد. خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است.
بیمار ناله میکرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
این حکایت را مولانای رومی به صورت شعر در دفتر اول مثنوی معنوی خود آورده است که در ادامه آن را خواهید خواند:
بیشتر بخوانید: حکایت گوشت و گربه در ترازو از مثنوی مولوی
آن کری را گفت افزون مایهای
که ترا رنجور شد همسایهای
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای محنتکشم
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر چه خوردی ابا
او بگوید شربتی یا ماش با
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو گوید فلان
من بگویم بس مبارکپاست او
چونک او آمد شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد میشود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیکمرد
گفت چونی گفت مردم گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکرست او مگر با ما بدست
کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست
بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر
گفت نوشت باد افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او
که همیآید به چاره پیش تو
گفت عزرائیل میآید برو
گفت پایش بس مبارک شاد شو
کر برون آمد بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی که خورده باشد آش بد
میبشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ اینست آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر میپیچید او
کین سگ زنروسپی حیز کو
تا بریزم بر وی آنچ گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دلآرامیست
این عیادت نیست دشمن کامیست
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همی پنداشتست
کو نکویی کرد و آن بر عکس جست
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسایه بجا آوردهام
بهر خود او آتشی افروختست
در دل رنجور و خود را سوختست
فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم
گفت پیغامبر به یک صاحبریا
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چارهٔ این خوفها
آمد اندر هر نمازی اهدنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین و اهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت دهساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار در خورست
دان که گوش غیبگیر تو کرست
بیشتر بخوانید: حکایت موشی که مهار شتر می کشید از مثنوی مولوی
پیام اخلاقی
اولین درسی که می توان از این حکایت گرفت این است که ما نمیتوانیم هیچ واقعهای را پیش بینی کنیم. مرد کر ساده به خیال خود گفتگویش را پیش بینی کرده بود که اشتباه از آب در آمد. همسایه بیمار هم که البته نمیدانستید مرد ناشنواست او را خیلی زود قضاوت کرد و دوستیش را با او به پایان رساند.
نظر و دیدگاه شما در مورد این حکایت چیست؟ لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.