دیوار، یکی از روان خوانی های پایه دهم است. داستان این روان خوانی اینگونه است که باد، باعث ریخته شدن دیوار بین دو خانه میشود و این اتفاق از نظر کودک خانواده بسیار دلپذیر است چون میتواند بیشتر در کنار دوستش باشد و خانوادهها هم بیشتر در کنار یکدیگر هستند. وقتی پدر خانواده، بنایی را برای ساختن دیوار جدید میآورد، کودک ناراحت میشود، او نمیداند چرا باید بین دو خانه دیوار ساخت و آرزو میکند کاش دیوار خراب شود، یا سازندگان آن موقع ساخت صدمه ببینند.
در ادامه به بررسی معنی کلمات (قلمرو زبانی) و آرایه های ادبی (قلمرو ادبی) روان خوانی دیوار خواهیم پرداخت.
معنی روان خوانی دیوار (معنی کلمات و قلمرو زبانی و ادبی)
بالای پله ها ایستاده بود و بر و بر نگاه میکرد اما چیزی دستگیرش نمیشد. چشم های خواب آلود و حیرت زده خود را باز کرده و محو تماشا شده بود. همه چیز پیش چشم هایش عوض شده بود؛ چیزهای باور نکردنی و تازه ای می دید که روزهای دیگر ندیده بود. بهمن پسر همسایه توی حیاط خودشان دور باغچه می گشت و با آب پاش کوچک خود، گل ها و سبزه ها را آب می داد.
منیژه، خواهر بزرگ او هم لب حوض نشسته بود و دندان هایش را مسواک می کرد. همان طور که بی حرکت و خوشحال به نرده تکیه داده بود، همه اینها را می دید اما دیروز، هیچ کدام را نمی توانست ببیند؛ نه بهمن را که با آب پاش خود دور باغچه ها و گلدان ها می گشت، نه منیژه را که لب حوض نشسته بود و دندان هایش را می شست. تعجب برش داشته بود. نمی دانست چرا امروز این طور شده و چه اتفاقی افتاده است.
قلمرو زبانی:
- زاویه دید: سوم شخص
- شخصیت اصلی داستان: یک پسر جوان، ناصر
قلمرو ادبی:
- همسایه: نماد کسانی که از ایشان جدا میشویم
- همه چیز پیش چشم هایش عوض شده بود: مجاز از نگاه
- برّ و بر: خیره، با دقت
- دستگیرش نمیشد: نمیفهمید
- محو چیزی شدن: غرق چیزی شدن
- لب حوض: کنار حوض
- تعجب برش داشته بود: بسیار شگفت زده شده بود
∼∼∼∼
هنوز اول صبح بود و روشنایی شیری و براقی روی آسمان را گرفته بود. خورشید تازه داشت مثل یک توپ قرمز از پایین آسمان پیدا می شد. سر و صدای شلوغ گنجشک ها، حیاط را برداشته بود. چند بار با خنده و خوشحالی، دست هایش را به طرف بهمن تکان داد و صدایش کرد: بهمن … من را می بینی…؟ بهمن…!
اما بهمن به کار خود سرگرم بود. صدای او را نشنید. چند پله دیگر که پایین آمد، از تعجب دهانش باز ماند. حیاط ها سر به هم آورده و خانه هایشان یکی شده بود. به جای دیوار، تلی از آجرهای شکسته و پاره های خشت و خرده های گچ، روی هم ریخته بود. از پله ها پایین دوید؛ خوشحال بود. توی اتاق آمد. مامانش که برایش چای می ریخت، به او گفت که دیشب باد دیوار را خراب کرده است. پدرش که مشغول پوشیدن لباس هایش بود، با اوقات تلخی گفت: «همین امروز باید استاد عباس را ببینم که بیاید، دیوار را بسازد. به کس دیگری نمی شود اطمینان کرد.»
قلمرو زبانی:
- شیری: گونهای رنگ سفید
- مثل یک توپ: تشبیه
- حیاط: صحن خانه (همآو ا← حیات: زندگی)
- سر و صدا حیاط را برداشته بود: فرا گرفته بود
- تل: کپه، پشته خاک
- خرده: تکه (همآوا ← خورده: خورده شده)
قلمرو ادبی:
- سرگرم بودن: کنایه از مشغول بودن
- حیاط ها سر به هم آورده: جانبخشی، یکی شدن
- اوقات تلخی: حس آمیزی، کنایه از ناراحتی
∼∼∼∼
سیروس، برادر بزرگش، که خود را بعد از پدر مرد خانه حساب می کرد، صدایش را صاف کرد و گفت: «بله دیگر، تو این دور و زمانه به کسی نمی شود اطمینان کرد، عجب روزگاری است.»
درست همین موقع بهمن به دنبالش توی اتاق آمد که برای بازی به خانه آنها بروند. بی آنکه در کوچه را بزند و کسی در را باز کند، یک مرتبه توی اتاق آنها آمده بود. نیشش باز شده بود و یک ریز می خندید. وقتی که در کنار هم راه افتادند و از اتاق بیرون آمدند، بهمن با خنده گفت: «میدانی ناصر؟ دیشب باد آمده دیوار حیاط را خراب کرده!… حالا دیگر می شود همین طوری بیایی خانه ما بازی… .»
ناصر هم با خنده و تعجب پرسید: «باد دیوار را خراب کرده؟! چطوری خراب کرده؟» بهمن گفت: «خوب، خراب کرده دیگر!»
قلمرو زبانی:
- بله دیگر: آری؛ البته
- دور و زمانه: روزگار
- درست همین موقع: دقیقا
- توی اتاق: درون
- یک مرتبه: ناگهان
- نیش: چهار دندان نوک تیز جلوی دهان انسان
- یک ریز: پیوسته
- خوب، خراب کردهای: خُب
قلمرو ادبی:
- نیشش باز شد: مجاز از دهان
∼∼∼∼
طولی نکشید که همه چیز مهمان بازی شان روبه راه شد. یک قالیچه زیر سایه یکی از درخت ها پهن کردند و چهار زانو مثل آدم های بزرگ، با ادب و اخم کرده، روی قالیچه نشستند.
بهمن سماور کوچکش را آتش کرد. ناصر هم مقداری زردآلو و گیلاس از مامانش گرفت و با قاش خریزه و سیب بهمن، همه چیزشان جور شد و به شادی فرو ریختن دیوار، جشن مفصلی گرفتند! تا ظهر که به زور از هم جدا شدند، گفتند و خندیدند و از یکدیگر پذیرایی کردند. وقتی ناصر از حیاط آنها به خانه خودشان آمد، همه چیز را با دهان پرخنده برای مامانش تعریف کرد.
قلمرو زبانی:
- قالیچه: قالی کوچک
- پهن کرد: گسترد
- آتش کرد: روشن کرد
- قاش: قاچ، برش
- مفصل: با تفصیل
قلمرو ادبی:
- رو به راه شدن: کنایه از آماده شدن
- مثل آدم های بزرگ: تشبیه
✿•••❀•••✿
حالا پشت پنجره ایستاده بود و با غصه به حیاط نگاه می کرد. چشم هایش دیگر نمی خندید. لب هایش شل و آویزان شده بود. دلش می خواست بهانه بگیرد و گریه کند. حیاط مثل گذشته از هم جدا می شد. دیواری نو و آجری از میان خانه ها سر بیرون می آورد و آنها را از هم می برید. ناصر می دید که دوباره حیاطشان مثل روزهای اول، کوچک می شود؛ خیلی کوچک. با خودش می گفت: «بله دیگر، کوچولوی کوچولو شده درست مثل یک قفس…»
فکر می کرد که دیگر نمی تواند با بهمن و بچه های دیگر گرگم به هوا بازی کند و مثل ماهی های حوض دنبال هم بکنند، به سر و کول هم بپرند و خنده کنان و نفس نفس زنان دنبال هم از این سر حیاط به آن سر حیاط بدوند و فضا را از فریادهای شادمانی خود پر کنند. پشت پنجره ایستاده بود و میله های آهنی را با دست هایش می فشرد. مثل بچه ای دو سه ساله، لب برچیده بود.
انگار که برای کار بدی، یک بی تربیتی، دعوایش کرده بودند. بغض گلویش را می فشرد و دلش می خواست گریه کند. چشمهای پربغض و کینه اش به دیوار نوساز، به بنا و عمله ها خیره شده بود. از همه آنها، از دیوار و بنا و عمله ها نفرتش می گرفت.
قلمرو زبانی:
- کوچولو: کوچک
- دیگر نمی تواند..: پس از رویداد مورد بحث
- کول: شانه
- از این سر حیاط …: طرف
- فشردن: فشار دادن (بن ماضی: فشرد، بن مضارع: فشار)
- انگار: گویی
- عمله: ج عامل، کارگران؛ در فارسی امروز معنای مفرد دارد به معنای کارگر ساده
- خیره شدن: زل زدن
قلمرو ادبی:
- چشم هایش … نمی خندید: مجاز از خودش
- حیاط مثل گذشته: تشبیه
- دیواری … سر بیرون میآورد: جانبخشی، استعاره
- حیاطشان مثل … کوچک میشود: تشبیه
- درست مثل یک قفس: تشبیه
- به سر و کول هم پریدن: کنایه از با هم شوخی و بازی کردن
- مثل ماهی های حوض: تشبیه
- فضا را از فریادهای شادمانی …: استعاره پنهان، حس آمیزی
- بغض گلویش را میفشرد: جانبخشی
- لب بر چیده بودن: کنایه از «اندوهگین بودن»
∼∼∼∼
از حرصش با آنها لج می کرد و هر چه از او می خواستند یا هر چه از او می پرسیدند و هر پیغامی که برای بابا و مامانش داشتند، همه را نشنیده می گرفت. گاهی مشت مشت شن و خاک و سنگ ریزه بر می داشت، به سر و صورت آنها می زد و فرار می کرد. بارها او را صدا کرده بودند: «آقا کوچولو، آقا پسر… زنده باشی! یک چکه آب خوردن برای ما بیاور. بدو بارک الله، خیلی تشنه ایم.» اما او اعتنایی نمی کرد.
پشتش را به آنها می کرد و می رفت. دلش می خواست همان طور که مشغول بالا بردن دیوار هستند، از آن بالا بیفتند و دست و پایشان بشکند یا دیوار روی سرشان خراب شود و همه شان زیر آن بمیرند. غصه دار آرزو می کرد: «الهی بمیرند، الهی همه شان بمیرند.» دیگر نمی توانست به خانه بهمن برود. عمله بناها و دیوار راه را بر او بسته بودند.
در آن حال که بغض گلویش را می فشرد، چندین بار به طرف در کوچه رفت که خود را به بهمن برساند و بازی شان را از سر بگیرند اما در کوچه بسته بود و دستش به قفل در نمی رسید. با خشم و اندوه به دیوار و عمله بناها نگاه می کرد و همه بدبختی خود را از چشم آنها می دید.
قلمرو زبانی:
- لج کردن: لجبازی کردن
- نشنیده گرفتن: فرض کردن، انگاشتن
- اعتنا: توجه
- از سر گرفتن: از نو آغازیدن
- عمله: ج عامل، کارگران؛ در فارسی امروز معنای مفرد دارد به معنای کارگر ساده
قلمرو ادبی:
- یک چکه: مجاز از اندک
- از چشم آنها میدید: مجاز از وجود و نگاه
∼∼∼∼
هر چه فکر می کرد نمی فهمید چه احتیاجی به دیوار هست و چرا پدرش این همه در ساختن آن اصرار دارد. آن چند روزی که دیوار خراب شده بود، همه آنها راحت تر بودند.
آن روزی که مادرش سبزی خشک کردنی خریده بود، مادر بهمن و بقیه بچه ها آمدند و نشستند و با بگو و بخند، همه را تا عصر پاک کردند. مامانش می گفت اگر آنها نبودند، پاک کردن سبزی ها چهار پنج روز طول می کشید یا هنگامی که مادر بهمن پرده های اتاقشان را می کوبید، مامانش به کمک او رفت.
تا زمانی که دیوار از نو ساخته نشده بود، شب ها توی حیاط فرش می انداختند و سماور را آتش می کردند و او را به دنبال پدر و مادر بهمن می فرستادند. اما پیش از آنکه باد دیوار را خراب کند، وضع به این حال نبود. شاید هفته ها می گذشت که همدیگر را نمی دیدند. دور هم جمع شدن و گفتن و خندیدن هم که جزء خیالات بود.
اگر گاهی هم از دل تنگی، از پشت دیوار یکدیگر را صدا می کردند، مثل این بود که دیوار صدای آنها را برای خودش نگه می داشت و عوض آن، صدایی خفه و غریبه از خود بیرون می داد. جوابی هم که به این صدا می آمد، خشک و بی مهر و نارسا بود؛ مثل این بود که دو تا آدم غریبه، زورکی با هم صحبت می کردند یا دیوار آن طرفی با دیوار این طرفی، سرسنگین حرف می زد.
به دیوار نیمه کاره، به بنای چاق و گنده و عمله ها، به درخت ها که باد توی آنها مثل جیرجیرک ها «سی سی…سی سی» می خواند، نگاه کرد. همه مشغول بودند؛ دیوار مشغول بالا رفتن. بنا مشغول ساختن و عمله ها مشغول نیمه بالا انداختن. فقط باد بود که بیکار توی درخت ها نشسته بود و برای خودش آواز می خواند. مثل این بود که دیگر دوست نداشت خودش را به دیوارها بزند و آنها را خراب کند.
مثل اینکه هیچ دلش نمی خواست به طرف دیوار نوساز آجری حمله ور شود. خوش داشت که آن بالا، روی شاخه درخت ها بنشیند و دیوار را تماشا کند و یک ریز خودش را روی شاخه ها تاب بدهد.
قلمرو زبانی:
- چرا پدرش این همه: اندازه
- اصرار: پافشاری (شبه هم آوا← اسرار: رازها)
- بگو و بخند: خوش و بش
- کوبیدن: ضربه زدن (بن ماضی: کوفت، بن مضارع: کوب)
- دلتنگی: غمگینی و آزردگی
- بی مهر: بی عشق
- جوابی … نارسا: شنیده نمی شد
- زورکی: به زور
- سرسنگین: با بی محلی
- چاق: فربه
- گنده: درشت
- عمله: ج عامل، کارگران؛ در فارسی امروز معنای مفرد دارد به معنای کارگر ساده
- نیمه: آجر نصفه
- یک ریز: پیوسته
قلمرو ادبی:
- جزء خیالات است: کنایه از «نشدنی است»
- دیوار صدای … نگه میداشت: جانبخشی
- جوابی … خشک و بی مهر: حس آمیزی
- دیوار … حرف میزد: جانبخشی
- باد توی … میخواند: جانبخشی
- فقط باد … آواز میخواند: جانبخشی
∼∼∼∼
ناصر زیر لب گفت: «دیگر باد نمی آید دیوار را بخواباند؛ دیگر نمی خواهد بیاید… دیگر ترسیده.»
دیوار داشت به بلندی گذشته خود می رسید. بنا و عمله ها تندتند کار می کردند؛ از نردبان بالا می رفتند، نیمه بالا می انداختند، گِل درست می کردند، گچ می ساختند، می رفتند و می آمدند و دیوار بالا و بالاتر می رفت. ناصر هنوز می توانست با چشم های غم زده اش، گوشه ای از آن حیاط را تماشا کند.
✿•••❀•••✿
مامانش بی آنکه سر خود را برگرداند گفت:
– ها … بابات آمده؟
– نه.
– هر وقت آمد، مرا خبر کن.
– کجا می خواهید بروید؟
– خواستگاری.
– ياالله، من هم می خواهم بیایم.
مامانش او را نگاه کرد و با تعجب پرسید:
– کجا؟
– خواستگاری.
– آها… پس این طور! دیگر کجا می خواهی بیایی؟ ها؟
قلمرو زبانی:
- خواباندن: ویران کردن
- نیمه بالا میانداختند: آجر نصفه
قلمرو ادبی:
- زیر لب: کنایه از «آهسته»
- چشم های غم زده: مجاز یا استعاره
- دیگر باد … بخواباند: جانبخشی
∼∼∼∼
ناصر ساکت شد. از حرف های مامانش فهمید که التماس کردنش بی نتیجه است و او را با خود نخواهد برد اما مثل اینکه چیزی به فکرش رسیده است و جرئت گفتن آن را ندارد. مثل اینکه حرفی مانند آتش سر زبانش بچسبد و دهانش برای گفتن باز نشود، مدتی این پا و آن پا شد و به صورت مامانش که سرخ و سفید شده بود، خیره خیره نگاه کرد. آخر طاقت نیاورد و گفت:
– مامان! …
– بفرمایید.
– چرا اینها دارند میان خانه ما و بهمن دیوار می کشند؟
– چرا دارند دیوار می کشند؟ چه چیزها می پرسی آخر همین طوری که نمی شود… .
– چطوری؟
– خانه هامان بی دیوار باشد.
– چرا نمی شود مامان؟
– ای، چه می دانم. دست از سرم بردار. مگر نمی بینی میان همه خانه ها دیوار است؟
– چرا میان همه خانه ها دیوار است؟
– برو بازیت را بکن. این قدر از من حرف نگیر بچه.
ناصر ساکت شد، چیزی دستگیرش نشده بود. مادرش از اتاق بیرون رفت. ناصر برگشت و پشت پنجره آمد و به بیرون، به بنا و عمله ها و درخت ها نگاه کرد. درخت ها، بی حرکت، راست ایستاده و سرشان را به هوا بلند کرده بودند. باد دیگر میان درختان «سی سی… سی سی» آواز نمی خواند و روی شاخه ها تاب نمی خورد. فهمید که باد ترسیده و از میان درخت ها رفته… در رفته.
قلمرو زبانی:
- خیره خیره …: زل زدن
- حرف گرفتن: حرف کشیدن
- راست: مستقیم
- دستگیرش نشده بود: نفهمیده بود
- در رفتن: گریختن
قلمرو ادبی:
- حرفی مانند آتش: تشبیه
- حرفی سر زبانش بچسبد: کنایه از «ناتوانی در سخن گفتن»
- این پا و آن پا شدن: انتظار همراه با بی قراری، دست دست کردن
- دست از سر برداشتن: کنایه از مزاحم کسی نشدن
- درخت ها … بلند کرده بودند …: جانبخشی
∼∼∼∼
دلش از غم و درماندگی فشرده شد. هیچ کس نبود به کمکش بیاید؛ هیچ کس. جلوی چشم های غم زده اش دیوار مثل دیو ایستاده بود و با اخم به او نگاه می کرد. همان طور که با ترس و لرز به دیوار نگاه می کرد با خود گفت: «آره، مثل دیو است، درست مثل دیو است.» سر شاخه ها و روی برگ ها، آفتاب زرد و بی مهر غروب، مثل صدها قناری نشسته بود که دسته دسته به آسمان پرواز می کردند. آن وقت مثل اینکه برگ ها و شاخه های تاریک و خالی بر می گشتند و به او نگاه می کردند. همه به او نگاه می کردند… درها، درخت ها، دیوارها … همه اخم کرده بودند و با او سر دعوا داشتند.
ترسید و از پشت پنجره برگشت و توی حیاط آمد. با بیزاری از کنار بنا و عمله ها گذشت.
قلمرو زبانی:
- بی مهر: بی عشق
- حیاط: صحن خانه (هم آوا؛ حیات: زندگی)
قلمرو ادبی:
- دیوار مثل دیو ایستاده بود: تشبیه، استعاره
- پنهان مثل صدها قناری: تشبیه
- آن وقت مثل اینکه … نگاه
- میکردند: تشبیه، جانبخشی
- با او سر دعوا داشت: مجاز از قصد و اندیشه
∼∼∼∼
بی آنکه نگاهی به آنها بکند، به طرف اتاق های آن طرف حیاط. رفت میان راه، یک مرتبه ایستاد و با نگاهی تند و تیز به بنا و دیوار سفید خیره شد. برق خوشحالی در چشم هایش دوید، دولا شد و دستش را با احتیاط روی پاره آجر پیش پایش گذاشت اما وحشت سراپایش را فرا گرفت.
بلند شد و با دلهره و نگرانی به این ور و آن ور خود نگاه کرد. هیچ کس متوجه او نبود. خیالش راحت شد. به سر طاس و قرمز بنای خپله ای که در چند قدمی او خم شده بود، نگاه کرد. بعد در حالی که دست هایش می لرزید و رنگش به سختی پریده بود، از نو خم شد و دست راستش را آرام و با احتیاط روی آجر گذاشت و آن را از زمین برداشت و به تندی به این طرف و آن طرف نگاه کرد.
قلبش مثل یک گنجشک اسیر در سینه او پرپر می زد. یک پایش را به جلو و یک پایش را به عقب گذاشت، دستش را به نشانه سر بنای خپله بالا برد. خوب نشانه گرفت، دستش با پاره آجر در هوا به گردش آمد…
ناگاه لرزشی شدید سراپایش را برداشت. در همان دم که می خواست آجر را پرتاب کند، به نظرش رسید که دیوار ناگهان از جا تکان خورد و با چشم گنده سرخش چپ چپ به او نگاه کرد و به طرفش راه افتاد. تنش رعشه شدیدی گرفت. دستش لرزید و شل و بی حس پایین آمد و پاره آجر از میان انگشت هایش روی زمین افتاد. با چشم های بیرون زده گفت: دیو… دیو… دیوار…
جیغ کشید و به طرف اتاق فرار کرد. مادرش سراسیمه، سر و پای برهنه از اتاق بیرون پرید و با وحشت او را در بغل گرفت و پرسید: «چه شده؟ چطور شده؟»
ناصر در حالی که سفت خود را به او چسبانده بود و مثل بید می لرزید، با هق هق گریه گفت: ديو… دیو… آمده من را بخورد.»
قلمرو زبانی:
- دولا شد: خم شد
- پاره آجر: یک چهارم آجر
- دلهره: نگرانی
- ور: طرف
- طاس: کچل
- خپله: چاق و قد کوتاه
- از نو: دوباره
- رعشه: لرزش
- تنش رعشه شدیدی گرفت: شروع کرد
- سراسیمه: آشفته
قلمرو ادبی:
- نگاه تند و تیز: حس آمیزی
- رنگ کسی پریدن: کنایه از ترسیدن
- مثل یک گنجشک: تشبیه
- سراپای: کنایه از همه وجود
- دم: نفس، مجاز از لحظه
- چپ چپ نگاه کردن: نگاه تهدید آمیز کردن
خلاصه روان خوانی دیدار فارسی یازدهم
این داستان درباره پسربچهای به نام ناصر است که با خانوادهاش در یک محله زندگی میکند. ناصر با پسر همسایهشان بهنام بهمن، دوست صمیمی است.
یک روز باد میآید و دیوار بین حیاط خانهشان و خانه بهمن را خراب میکند. ناصر و بهمن خوشحال میشوند که حالا میتوانند به راحتی با هم بازی کنند. اما پدر ناصر تصمیم میگیرد دیوار را دوباره بسازد.
وقتی دیوار دوباره ساخته میشود، ناصر ناراحت میشود. او دلش میخواهد همیشه بتواند با بهمن بازی کند اما حالا دیوار مانع ارتباطشان شده است.
ناصر سعی میکند یکی از آجرهای دیوار را بردارد تا دیوار را خراب کند. اما ناگهان احساس میکند دیوار زنده شده و میخواهد او را بخورد. ناصر وحشتزده فرار میکند.
در پایان، نویسنده نشان میدهد که چطور دیوار میتواند مانع ارتباط و دوستی شود و ناصر را از بهمن جدا کند.
بنا و دیوار نماد چه چیزی هستند؟
در این داستان، بنا، نماد کسی که سببساز جدایی شده و دیوار، نماد جدایی است. از نظر شخصیت راوی این داستان که یک کودک است، دیوار بین او و دوستش فاصله انداخته.
دیوار، جمال میرصادقی
(با اندکی تصرف و تلخیص)