یکی از راه های تمرین مهارت نوشتن و نویسندگی، خاطره نویسی است. در کتاب نگارش پایه پنجم از دانش آموزان خواسته شده که خاطره ای درباره روزی که آدم برفی درست کردم بنویسید. ما در این مقاله سه انشا در این باره برای شما آماده کردهایم تا پس از خواندن آنها با ایدهپردازی جدید، خود انشاهای جدیدی بنویسید. با ما همراه باشید.
درست کردن آدم برفی و قهر بودن با خواهر
یک روز زمستانی که هوا برفی بود، من و خواهرم با هم دعوا کرده بودیم و قهر بودیم. از صبح که بیدار شدیم، با هم حرف نزدیم و هر کدام به کارهای خودمان مشغول بودیم.
من دلم میخواست بروم بیرون و آدمبرفی درست کنم اما این کار تنهایی لذتی نداشت. از طرفی همچنان عصبانی بودم و نمیخواستم با خواهرم حرف بزنم. وقتی نگاهی به بیرون انداختم و دیدم هوا چقدر برفی و سرد است، دیگر طاقت نیاوردم. بدون توجه به خواهرم، کلاه و دستکشم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون.
هوا عالی بود. برف تازه همهجا را سفیدپوش کرده بود. من شروع به جمعآوری برف و ساختن آدمبرفی کردم. کمکم آدمبرفی بزرگ و قشنگی ساختم و چشم و دهان و بینیاش را با زغال و کلوچه تزیین کردم.
درست وقتی که مشغول تماشای آدمبرفیام بودم، نگاهم به خواهرم افتاد که پشت پنجره ایستاده بود و به من نگاه میکرد. از او ناراحت بودم، اما از طرفی ساختن آدم برفی فرصتی بود تا به خواهرم بگویم که هنوز هم میتوانم عشق و محبت خود را به او نشان بدهم.
هنگامی که آدم برفی تکمیل شد، سعی کردم احساس منفیم را کنار بگذارم و به جای آن، با صدایی آرام و صمیمانه به خواهرم بگویم که چقدر او برایم اهمیت دارد و عذرخواهی کردم. لبخندی کوچک بر لبانش شکل گرفت و به من و آدم برفی نزدیک شد. با هم دست به دست، به آدم برفی نگاه کردیم. زیبایی برف سفید و شکل آدم برفی، کم کم درونمان را تغییر داد. ما دوباره با هم آشتی کردیم. آدم برفی توانست با زیبایی خود ما را آشتی بدهد.
بیشتر بخوانید:
درست کردن آدم برفی و آشنا شدن با یک دوست جدید در پارک
در یک روز زمستانی سرد و پر از برف، تصمیم گرفتم به پارکی نزدیک خانهام بروم. قدمهایم در برفِ سفید و سفت قرار میگرفت و هنگام رسیدن به پارک، چشمانم به آدمهای برفی جذابی که بچهها ساخته بودند، خیره شد.
با دیدن آدم برفی دلم خواست برای خودم یک آدم برفی بسازم. با برداشتن کپههای برف، شکل آدم برفی را به آرامی درست کردم. زمانی که آدم برفی تمام شد، یک اتفاق عجیب افتاد. یک دختر کوچک با مانتوی سفید و کلاهی قرمز رنگ به سمتم آمد. نگاهی به آدم برفی کرد و لبخندی شاد بر لبانش شکل گرفت. او به من نزدیک شد و گفت: «آدم برفیات عالی شده! آیا میتوانم با تو بازی کنم؟» قلبم با شادی و خوشحالی پر شد. با صدایی پر از امید و سرزندگی، به او پاسخ دادم: «بله، البته! بیا و با آدم برفیام بازی کن.»
دوست جدیدم، که بعدا متوجه شدم اسمش سارا است، به آرامی به سمت آدم برفی نزدیک شد. با هم دست به دست، پشت آدم برفی ایستادیم و شروع به بازی کردیم. صدای خندهها و شادیهایمان در پارک پخش شد. با گذر زمان، دوستی ما با سارا بیشتر شد. در آن روزهای برفی هر روز به پارک میرفتیم و با آدم برفیهای جدیدی که با هم میساختیم، خاطراتی زیبا را در دلهایمان ایجاد میکردیم.
از آن روز به بعد، پارک برایمان به جایی پر از شادی و امید تبدیل شد. هر روز در کنار آدم برفیهایمان میایستادیم و لحظاتی پر از خنده و بازی را با هم سپری میکردیم.
زمانی که برای آخرین بار به پارک رفتیم، آدم برفیهایمان به آرامی ذوب شدند. اما دوستی ما با سارا همچنان ادامه داشت. ما به هم قول دادیم همچنان دوست بمانیم و با خنده پارک را ترک کردیم. من و سارا از آن موقع همچنان با هم دوستیم.
درست کردن آدم برفی و تجربه دیدن مجدد برف در زمستان
چندین سالی بود که در شهرمان برفی نباریده بود. انگار آسمان فراموش کرده بود که باید در زمستان برف ببارد. من هر سال با اشتیاق منتظر باریدن برف بودم تا بتوانم آدم برفی درست کنم. ساختن آدم برفی یکی از محبوبترین سرگرمیهای دوران کودکی من بود که چند سالی بود از آن محروم مانده بودم.
یک روز صبح زمستانی که پرده را کنار زدم، با دیدن منظرهٔ بیرون غافلگیر شدم. همه جا سفیدپوش شده و برف شروع به باریدن کرده بود. ذوق زده لباس پوشیدم و بیرون دویدم. مادرم با دیدن وضعیت من جا خورد و پرسید کجا؟ گفتم: مامان برف اومده! میرم بیرون آدم برفی درست کنم.
پدرم هم آمده بود بیرون و خوشحال بود که بعد از چند سال، بار دیگر شاهد بارش برف هستیم. به من گفت که لباس گرم بپوشم و بیایم بیرون تا با هم آدم برفی درست کنیم. من هم سریع کلاه و شال گردن و دستکش پوشیدم و برای ساختن آدم برفی بیرون رفتم.
ابتدا با پدرم شروع به درست کردن تنهٔ بزرگی برای آدم برفی کردیم. مقدار زیادی برف روی هم ریختیم تا تنهای به اندازهٔ مورد نظرمان درست شد. بعد من سر کوچکتری درست کردم و روی تنه گذاشتم. پدرم هم با برف دو دست زیبا برای آدم برفی درست کرد. حالا آدم برفی ما سر و بدن و دست داشت، اما پا نداشت. بنابراین من و پدرم دوباره با همکاری هم دو پای مناسب درست کردیم و زیر تنه آدم برفی قرار دادیم. حالا مجسمه آدم برفی ما تکمیل شده بود اما هنوز لباس نداشت.
در همین هنگام مادرم یک شال قرمز زیبا را دور گردن آدم برفی انداخت. من هم به فکر افتادم که یک کلاه قرمز هم سرش بگذارم. واقعاً با این لباسها آدم برفی ما خیلی بامزه شده بود. اما یک مشکل داشت، آدم برفی من صحبت نمیکرد! من کلی باهاش حرف زدم اما او ساکت بود. از پدرم پرسیدم چرا آدم برفی حرف نمیزند؟ پدرم توضیح داد که آدم برفی واقعی نیست و نمیتواند صحبت کند.
من هم ناامید نشدم و تصمیم گرفتم یک گلوله برفی درست کنم و جلوی دهان آدم برفی بگذارم تا انگار دارد حرف میزند. این کار را کردم و خیلی بهتر شد. سپس من و پدر و مادرم شروع کردیم به به بازی و شادی با آدم برفیمان و لحظات خوشی را گذراندیم.
امیدوارم سال آینده هم زمستانی با برف فراوان داشته باشیم تا بتوانم دوباره از ساختن آدم برفی لذت ببرم. آدم برفی ساختن یکی از بهترین خاطرات کودکی من است که امیدوارم هر سال تکرار شود.
سخن آخر
در این مقاله سعی کردیم با ارائه سه انشا درباره روزی که آدم برفی درست کردم، ایدههایی برای نوشتن خاطره و انشا برای شما آماده کنیم. انتظار میرود که با خواندن این سه خاطره و انشا، با خلاقیت و تمرین، انشاهای جدیدی بنویسید و به کلاس درس ارائه دهید.