حکایت ناشکری خر یکی از حکایت بسیار زیبا و آموزنده از دفتر پنجم مثنوی مولاناست. مولوی در این حکایت به زیبایی اشاره به حرص و طمع انسان در قالب یک خر بارکش دارد.
حکایت آموزنده ناشکری خر
مرد سقایی خری داشت که از بس از آن خر کار کشیده، پشت خر دوتا شده و پر از جراحات و زخم ها گردیده بود. غذای خر بیچاره جز کاه چیز دیگری نبود، در حدی که خر آرزوی مرگ خودش را داشت. روزی آخوردار پادشاه که با این مرد آشنایی داشت چشمش به آن خر می افتد و از مرد می پرسد که چرا این خر به این روز افتاده است و به او پیشنهاد می دهد که خر را چندگاهی به آخور شاه ببرد تا آن خر جانی تازه کند.
خر به آخور شاهی برده میشود و در آنجا در کنار اسبان تازی و جنگی قرار میگیرد و میبیند که آن اسبان چه بانوا و فربه و خوب و سرحال هستند. زیر پایشان تمیز و پاکیزه است و به وقت غذا نه کاه، بلکه جو میخورند. پس خر رو به آسمان کرده و با خدا چنین نجوا میکند:
ای خدای بزرگ! گیرم که من خرم، مگر مخلوق تو نیستم؟ چرا باید این همه زار و لاغر و بیچاره باشم، ولی اسبهای شاه این همه در ناز و نعمت و شادی به سر برند
نی که مخلوق توام؟ گیرم خرم
از چه زار و، پشت ریش و لاغرم؟
شب ز درد پشت و از جوعِ شکم
آرزومندم به مُردن دم به دم
حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا؟
خر در حال شکایت به آفریدگار بود که ناگهان آواز پیکار و نبرد سر داده شد و سربازان اسبان تازی را زین کرده و آماده پیکار می کنند. اسبان به میدان جنگ رفتند و پس از مدتی تیر خورده و نالان به آخور بازگشتند. نعلبندان نعلهای جدیدی به سم اسبان میبندند و تیرها را از درون بدنشان در میآورند.
بیشتر بخوانید: حکایت نصحیت خر بیچاره به گاو که کار دست خودش داد
از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخُر جمله افتاده ستان
پایهاشان بسته محکم با نوار
نعلبندان ایستاده بر قطار
میشکافیدند تنهاشان به نیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش
وقتی که خر، وضع دلخراش آنها را دید، فقر و بیچارگی خود را از یاد برد و گفت: ای خدای بزرگ، من به همان بینوایی و بیچارگی، خشنود هستم.
آن خر آن را دید، پس گفت: ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زان زخمِ زشت
هرکه خواهد عافیت، دنیا بهشت
مولانا در این حکایت میگوید که هیچگاه نباید تمنای چیز دیگری را داشته باشی که به تو داده نشده است، زیرا بر آورده شدن هر آرزوی غیر معنوی حتما همراه با درد و رنج خواهد بود که آن برای انسان تا قبل از رسیدن به آن تمنا و آرزو قابل دیدن نیست و تنها با رسیدن به آن آرزو است که درد و رنج ناشی از آن نیز خود را آشکار خواهد کرد.
مولانا میفرماید فقط زمانی که گشایش و آسودگی از روی بخشایش و عنایت خداوند به انسان برسد، دارای لذت و شیرینی حقیقی است که هیچگاه با درد و رنج همراه نخواهد بود.
بیشتر بخوانید: حکایت پندآموز کشتیرانی مگس از مولانا
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زانکه هست اندر قضا، از بَد بَتر
چونک قسام اوست، کفر آمد گله (قسام = قسمت کننده)
صبر باید، صبر مفتاح الصله
غیر حق جمله عدواند، اوست دوست
با عدو از دوست شکوه کی نکوست؟
تا دهد دوغم، نخواهم انگبین
زانکه هر نعمت غمی دارد قرین
شکر کن تا نایدت از بَد بَتر
ورنه مانی ناگهان در گِل چو خر
گنجِ بی مار و، گُلِ بی خار نیست
شادی بی غم در این بازار نیست
این حکایت در واقع حکایت راضی نبودن به آنچه انسان دارد و حسرت بردن به آنچه دیگران بیش از او دارند است و چه زیبا حضرت مولانا آن را در قالب شعر بیان کرده است. لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و دیگر کاربران ستاره به اشتراک گذارید.