چند شاعر را میشناسید که از مدح پادشاهان به سوی اشعار عاشقانه رفته، سپس به اخلاق و تعلیم گرایش پیدا کرده و در انتهای عمر به سرودن اشعار عارفانه روی آورده باشند؟ یکی از نمونههای بارز چنین شاعری سناییست.
سنایی غزنوی (۴۷۳ ـ ۵۴۵ قمری) با نام کامل ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی از شاعران بزرگ فارسیزبان است که با نام حکیم سنایی نیز شناخته میشود و حکیم بودن نشان از اشراف او بر علوم زمانه خود دارد. او عرفان را وارد شعر کرد و تأثیر انکارناپذیر بر شاعران پس از خود مخصوصاً مولانا گذاشت. این مطلب به بهترین اشعار سنایی غزنوی میپردازد.
بهترین اشعار حکیم سنایی غزنوی
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی
همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی
لب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
✿〜❀〜✿
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجه ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
✿〜❀〜✿
گفتی که «نخواهیم تو را گر بت چینی!»
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی، بنشینم
بر دیده خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی و مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا بر سر جنگی؟
من بر مهرم تو چرا بر سر کینی؟
✿〜❀〜✿
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقه آن دام دانه بود
میخواست تا نشانه لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بود
هفصد هزار سال به طاعت ببودهام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
گفتند مالکان که نکردی تو سجدهای
چون کردمی که با منش این در میانه بود
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود
✿〜❀〜✿
رازی ز ازل در دل عشاق نهانست
زان راز خبر یافت کسی را که عیانست
گر ماه هلال آید در نعت کسوفست
ور تیر وصال آید بر بسته کمانست
کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی
گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست
قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق
چون سین سلامت ز پی خواجه روانست
این چیست چنین باید اندر ره معنی
آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست
نظم گهر معنی در دیده دعوی
چون مردمک دیده درین مقله نهانست
در راه فنا باید جانهای عزیزان
کاین شعر سنایی سبب قوت جانست
✿〜❀〜✿
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
✿〜❀〜✿
عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان
چون ز خود بیخود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان
چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان
آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بیثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان
هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
✿〜❀〜✿
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرکه آیتی نخست بخواند ز هل اتی
با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفتهاند
بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
✿〜❀〜✿
مثنوی جاه جویان زرطلب از سنایی غزنوی
وین گروهی که نورسیدستند
عشوه جاه و زر خریدستند
سرباغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماه رویان تیره هوشانند
جاه جویان دین فروشانند
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث بگذارند
و آنچه باشد شنیع بردارند
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کاین فلان ملحد و فلان کافر
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه در راه آن جهانی کور
بنده خورد و خفت همچو ستور
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
مال ایتام داشته بحلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نایافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
همه در علم سامریوارند
از برون موسی و از درون مارند
از پی مال و جاه بی فردا
همه یوسف فروش نابینا…
✿〜❀〜✿
رباعیات سنایی غزنوی
غم خوردن این جهان فانی هوس است
از هستی ما به نیستی یک نفس است
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کین عالم، یادگار بسیار کس است
✿〜❀〜✿
تا این دل من همیشه عشق اندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
عیبم مکنید اگر دل من ریش است
کز عشق مراد خانه ویران بیش است
✿〜❀〜✿
آنجا که سر تیغ ترا یافتن است
جان را سوی او به عشق شتافتن است
زان تیغ اگرچه روی برتافتن است
یک جان دادن هزار جان یافتن است
✿〜❀〜✿
آن کس که به یاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده است نه بد عهدی اوست
✿〜❀〜✿
چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضه توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست
✿〜❀〜✿
عشقا تو در آتشی نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چه کنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
✿〜❀〜✿
از برای یک بلی کاندر ازل گفتهست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را به نسبت اقتضا
✿〜❀〜✿
چون موی شدم ز رشک پیراهن تو
وز رشک گریبان تو و دامن تو
کاین بوسه همی دهد قدمهای تو را
وآن را شب و روز دست در گردن تو
✿〜❀〜✿
سودای توام بیسر و بیسامان کرد
عشق تو مرا زنده جاویدان کرد
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد
در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد
✿〜❀〜✿
تک بیتی های زیبا از شعرهای سنایی
سستگفتار بُوَد در گَهِ پیری در علم
هر که در کودکی از جَهد سخندان نشود
✿〜❀〜✿
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
✿〜❀〜✿
گر شوی جان جز هوای دوست را مسکن مشو
ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
✿〜❀〜✿
تا این دل من همیشه عشقاندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
✿〜❀〜✿
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
✿〜❀〜✿
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
✿〜❀〜✿
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
✿〜❀〜✿
بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست
✿〜❀〜✿
در میان عارفان جز نکته روشن مگوی
در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
✿〜❀〜✿
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
✿〜❀〜✿
اشعار عاشقانه سنایی
آنجا که گذر کرد به ناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کآنگاه همه دوست شوی هیچ نمیری
✿〜❀〜✿
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتم در هوای تو جوانی چون کنم
✿〜❀〜✿
عاشق نشوی اگر توانی
تا در غم عاشقی نمانی
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانی
هرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانی
آب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانی
معشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانی
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانی
بسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانی
اینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانی
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
✿〜❀〜✿
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
✿〜❀〜✿
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
✿〜❀〜✿
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چه کنم بجز مدارا
✿〜❀〜✿
کاش رخ من بُدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای تو را
✿〜❀〜✿
محراب جهان جمال رخساره تست
سلطان فلک اسیر و بیچاره تست
✿〜❀〜✿
گَه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی
از بهر لطف مستان وز قهر خودپرستان
چون برق میگریزی چون باد میربایی
✿〜❀〜✿
بالای بتان چاکر بالای تو شد
سرهای سران در سر سودای تو شد
دلها همه نقشبند زیبای تو شد
جانها همه دفتر سخنهای تو شد
✿〜❀〜✿
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
وی دشمن و دوست مر تو را یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
✿〜❀〜✿
تمثیلی زیبا از سنایی درباره عشق
سنایی این تمثیل عرفانی را در «حدیقه الحقیقه» به زبان شعر بیان کرده که معانی زیبا در اشراق عشق دارد. داستان از این قرار است که مردی عاشق زنی میشود و هر شب به عشق او بیپروا در رود دجله میرود تا بتواند جمال یار را مشاهده کند. وقتی که عشق او کاستی میگیرد و عیب رخسار معشوق را میبیند، نمیتواند سختی راه محبوب را تحمل کند. معشوق به او هشدار میدهد که امشب در دجله مرو اما مرد توجهی نمیکند، پس در دجله غرق شده و میمیرد.
این چنین خواندهام که در بغداد
بود مردی و دل ز دست بداد
در رهِ عشق مرد شد صادق
ناگهان گشت بر زنی عاشق
بود نهرالمعلی این را باب
زن ز کرج آب دجله گشت حجاب
هر شب این مرد ز آتشِ دل خویش
راه دجله سبک گرفتی پیش
عبره کردی شدی به خانه زن
بیخبر گشته او ز جان و ز تن
باده عشق کرده وی را مست
وز وقاحت سباحه کرده به دست
چون براین حال مدتی بگذشت
آتشِ عشق اندکی کم گشت
خویشتن را در آن میانه بدید
گرد چون و چرا همی گردید
بود خالی برآن رخان چو ماه
مرد در خال زن چو کرد نگاه
گفت کاین خال چیست ای مهروی
با من احوال خال خویش بگوی
زن بدو گفت کامشب اندر آب
منشین جان خود هلا دریاب
خال بر رویمست مادرزاد
آتش عشق تو شرر بنهاد
تا بدیدی تو خال بر رخ من
پر شدی زین جمال فرّخِ من
مرد نشنید و شد به دجله درون
به تهوّر بریخت خود را خون
غرقه گشت و بداد جان در آب
گشت جان و تنش در آب خراب
مرد تا بود مانده اندر سُکر
بود راه سلامت اندر شُکر
چون ز مستی عشق شد بیدار
کرد جان عزیز در سرِ کار
مرد را تا بُوَد شرر در دل
نبود مُطلع به حاصل گل
چون شرر کم شود خبر یابد
آنگه از عقل خود خطر یابد
وانکه او مدّعی است در ره عشق
شیر او هست کم ز روبه عشق
هست در بند لقلقه مانده
از درِ معنی و خبر رانده
اشعار عارفانه سنایی
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست
بر من ز من از صفات هستی بدنست
تا ظن نبری که هستی من ز منست
آن سایه ز من نیست که از پیرهنست
✿〜❀〜✿
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بُوَم و او یگانه بود
✿〜❀〜✿
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
✿〜❀〜✿
ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید
خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید
این روحهای پاک درین تودههای خاک
تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید
✿〜❀〜✿
در مرگ حیات اهل داد و دینست
وز مرگ روان پاک را تمکینست
نز مرگ دل سنایی اندهگینست
بی مرگ همی میرد و مرگش زینست
✿〜❀〜✿
در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد
دشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد
✿〜❀〜✿
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
به دام خوبی و زشتی ببینی آبی و نانی
بدآنجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
✿〜❀〜✿
اشعار سنایی درباره خدا
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی…
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
✿〜❀〜✿
چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضه توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست
✿〜❀〜✿
قائم به خودی از آن شب و روز مقیم
بیمت ز سمومست و امیدت به نسیم
با ما نه ز آب و آتشت باشد بیم
چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم
✿〜❀〜✿
ایا بیحد و مانندی که بیمثلی و همتایی
تو آن بیمثل و بیشبهی که دور از دانش مایی
ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد دوری
ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی
هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید
هر آن بندی که گردد سخت آن را هم تو بگشایی
بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده
ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی
همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را
همه خلقان بفرسایند و تو بیشک نفرسایی
که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی
که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی
اگر طاعت کند بنده خدایا بینیازی تو
وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی
خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی
بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی
شعری که در ادامه میآید گزیده یکی از قصاید زیبای سنایی غزنوی است. شاعر در دو بیت اول خدا را خطاب قرار میدهد و از بیت سوم، بیتها گویی از زبان خداوند است. در این ابیات به صفات مختلف پروردگار اشاره میشود و همه ابیات مملو از امیدواری به لطف و مهربانی اوست.
ای خدایی که به جز تو ملکالعرش ندانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
مَلِک عالَمم و عالِم اسرار نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
نه به خشکی نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هرچه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
هرچه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
هرچه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
زود باشد که شوی کشته تیغ خذلانم
من فرستاده توراتم و انجیل و زبورم
من فرستاده فرقانم و ماه رمضانم
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
هر عطایی که بکردم به تو ای بنده من من
خوش نشین بنده که من داده خود را نستانم
خلاصه ای از زندگینامه سنایی
ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی در سال ۴۷۳ هجری قمری در غزنی از شهرهای خراسان بزرگ آن روز و افغانستان امروزی به دنیا آمد. او از بزرگترین صوفیان و شاعران قصیدهگو و مثنویسرای زبان پارسی در قرن پنجم و ششم هجری است. سنایی در آغاز جوانی در ادبیات عرب، فقه، تفسیر، طب، حکمت و کلام سرآمد شد و از دیوان او به خوبی میتوان پیبرد که وی با معارف روزگار خود به خوبی آشنایی داشته است. برخی معتقدند که سنایی شاعری است که برای نخستین بار عرفان را به صورت جدی وارد شعر فارسی کرد.
سنایی طی عمر خود سه حالت شخصیتی مختلف پیدا کردهاست. نخست مداح و هجاگوی بوده، پس از آن وعظ و نقد اجتماعی روی آورده و دست آخر عاشق و قلندر و عارف شدهاست. ابتدا سنایی طبق عادت آن زمان به دربار سلاطین روی آورد و به دستگاه غزنویان راه یافت. او در ابتدا به مداحی پرداخت تا اینکه یکباره شیدا شد و دست از جهان و جهانیان شست.
از آثار سنایی میتوان به قصاید، غزلیات، رباعیات، قطعات و مفردات اشاره کرد که در دیوان اشعار سنایی گرد آمده است. بجز دیوان اشعار، آثار دیگر او عبارت از: حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه، سیر العباد الی المعاد، عقل نامه، عشق نامه، طریق التحقیق، تحریمهالقلم، مکاتیب سنائی، کارنامه بلخ و سنایی آباد هستند.
در مورد زمان درگذشت سنایی نیز چند تاریخ نقل شده است و معتبرترین آنها ۵۴۵ هجری است. سنایی پس از درگذشت در زادگاهش غزنی دفن شد و مزارش از آن پس زیارتگاه خاص و عام شد. هم اینک مزار سنایی دارای گنبدی با پوشش فلزی است که از ساختمان آن به عنوان مسجد استفاده میشود.