حکایتها داستانهای کوتاه و پندآموزی هستند که در بیشتر موارد اولین گوینده یا نویسنده آنها معلوم نیست، اما به سبب بار اخلاقی بارها نقل و بازنویسی شدهاند.
حکایت قرص سردرد!
پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههایی رفت که همه چیز میفروشند.
مدیر فروشگاه به او گفت: «یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.»
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
پسر پاسخ داد:« یک مشتری!»
مدیر با ناراحتی گفت: «تنها یک مشتری؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟»
پسر گفت: «۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار»
مدیر فریاد کشید :« ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار؟ مگه چی فروختی؟»
پسر گفت : «اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی.
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویکمن هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.»
مدیر گفت:«اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟»
پسر گفت:« نه، اومده بود قرص سردرد بخره .من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه»
نظر شما درباره این داستان چیست؟ آنها را با ما به اشتراک بگذارید.