حکایت داستانی کوتاه است که پیام و نصیحتی پنهان در خود دارد. زبان حکایت خیلی ساده و روان است و مخاطب آنها همه سنین هستند.
حکایت جوان و چاقو
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: «بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟» همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: «آری من مسلمانم.» جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا.
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند!
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند. پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: «آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟» افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: «چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود…!»
از این حکایت درس بگیریم
حکایت جوان و چاقوی خونی نکات و پیامهای بسیار مهمی در مورد خطرات غرور و تکبر به همراه دارد. این حکایت به ما یادآوری می کند که نباید خود را بیش از آنچه هستیم ببینیم و از واقعیت ها غافل شویم.
در اینجا چند نکته از حکایت جوان و چاقوی خونی را می توان به عنوان درس و پند بیان کرد:
از غرور و تکبر دوری کنیم. غرور و تکبر آفت عقل و خرد است. انسان های مغرور و متکبر از واقعیت های زندگی غافل می شوند و در نهایت به شکست و ناامیدی می رسند.
با قلب خود زندگی کنیم. نباید اجازه دهیم که غرور و تکبر ما را از دیدن حقیقت باز دارد. همواره باید با قلب خود زندگی کنیم و به دنبال حقیقت باشیم.
به درون خود نگاه کنیم. باید به درون خود نگاه کنیم و نقاط ضعف خود را شناسایی کنیم. با این کار می توانیم از اشتباهات خود درس بگیریم و پیشرفت کنیم.
غرور موضوع بسیار مهمی است که حکایتهای بسیار برای آن بیان شده برای درک بهتر این مقوله میتوانید حکایت جالب و خواندنی برگ سبز و شاخه مغرور را مطالعه نمایید.
شما از این حکایت چه پندی گرفتید؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.