بهترین اشعار سهراب سپهری درباره عشق، خدا و زندگی

گلچین شعر های سهراب سپهری شامل بهترین اشعار سهراب سپهری و شعر زندگی سهراب سپهری است. همچنین در این مطلب به زندگی نامه سهراب سپهری نیز پرداخته می‌شود.

اشعار سهراب سپهری

سهراب سپهری را می‌توان یکی از بزرگترین شاعران معاصر ادب فارسی دانست. اشعار او که شامل شعر درباره زن، زندگی، عشق و  طبیعت می‌شود، رنگ و بویی جاودانه داشته و بر خلاف شعر افسردگی امید و انگیزه در خوانندگان ایجاد می کند. حتی شعرهای عاشقانه سهراب سپهری نیز سرشار از حس زندگی است. علاقه مندان به شعر سپید و شعر نیمایی ابیات مختلفی از اشعار این شاعر پر آوازه (مانند شعر خانه دوست کجاست) را از بر کرده و حتی افراد مشهوری مانند خسرو شکیبایی قسمت هایی از آن ها را به صورت دکلمه خوانده اند. در این مطلب قصد داریم به معرفی برترین اشعار او بپردازیم. با ما همراه باشید.

 

زیباترین اشعار سهراب سپهری 

غمی غمناک

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟
قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟
صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

روشنی، من، گل، آب

ابری نیست
بادی نیست.

می‌نشینم لب حوض:
گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل، آب
پاکی خوشه زیست.

مادرم ریحان می‌چیند
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی‌هایی تر
رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.

نور در کاسه مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد.

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست، که نمی‌دانم
می‌دانم سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد
می‌روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه می‌بینم در ظلمت، من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

آب را گل نکنیم 

آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری می‌خورد آب.

یا که در بیشه دور سیره‌ای پر می‌شوید
یا در آبادی کوزه‌ای پر می‌گردد.

آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.

زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.

چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالا دست، چه صفایی دارند!
چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!

من ندیدم دهشان
بی‌گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا، می‌کند روشن پهنای کلام
بی‌گمان در ده بالا دست، چینه‌ها کوتاه است
مردمش می‌دانند، که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی، آبی است
غنچه‌ای می‌شکفد، اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد!

کوچه باغش پر موسیقی باد!

مردمان سر رود، آب را می‌فهمند
گل نکردندش ما نیز
آب را گل نکنیم

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

شعر پشت دریاها از سهراب سپهری

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب…

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است

بام‌ها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می‌نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریا شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

به باغ همسفران 

صدا کن مرا
صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم…

 

عکس سهراب سپهری

 

واحه‌ای در لحظه؛ از معروف ترین اشعار سهراب سپهری

به سراغ من اگر می‌آیید،
پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ‌های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک…

آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک، فضا، رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می‌گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

آسمان مال من است

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم
زندگی آوازی است که به جان ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو
زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری
زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی
زندگی خواب خوش کودک احساس من است
زندگی بغض دل توست به هنگام سحر
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو
زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ
زندگی حرف نگفته است که تو می‌شنوی
زندگی یک رویاست که به خوابش بینی
زندگی دست نوازشگر توست
زندگی دلهره و ترس درون دل توست
زندگی امیدی است که تو در نگاه من می‌جویی
زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی یک سفر است
زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال
زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی
زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری
زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی
زندگی منظره است، باران است
زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب
زندگی چرخش یک قاصدک است
زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست
زندگی بوی خوش نسترن است
بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو
زندگی خاطره است
زندگی دیروز است
زندگی امروز است
زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو
زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق
زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز
زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست
زندگی یک حرف است، یک کلمه
زندگی شیرین است
زندگی تلخی نیست
تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است
من و تو می دانیم
زندگی آغازی است که به پایان راهی است
زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است
من و تو می دانیم
زندگی آمدن است
زندگی بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است
زندگی شیرین است
زندگی نورانی است
زندگی هلهله و مستی و شور
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی گرچه گهی زیبا نیست
یا که تلخ است و دگر گیرا نیست
رسم این قصه همین است و همه می دانیم
که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم
زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است
نغمه و ترانه و آواز است
بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت
زندگی زیبا است
من و تو می دانیم
اشک و لبخند همه زندگی است
ناله و آه و فغان زندگی است
آمدن زندگی است
بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است
رفتن و نیست شدن زندگی است
این همه زندگی است
من و تو می دانیم
زندگی، زندگی است

 

اشعار سهراب سپهری درباره خدا

چه هوایی … چه طلوعی!
جانم …
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا …!

به خدایی که خودم می‌دانم!
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساخته‌اند!

به خدایی که خودم می‌دانم!
به خدایی که دلش پروانه‌ ست …

و به مرغان مهاجر
هر سال راه را می‌گوید !

و به باران گفته ست
باغ‌ها تشنه شدند …!

و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست!
که مبادا که ترک بردارد …!

به خدایی که خودم می‌دانم
چه خدایی … جانم …!

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ
❃. اشعار سهراب سپهری .❃

به چه می‌اندیشى؟
نگرانى بیجاست …
عشق اینجا و خدا هم اینجاست
لحظه‌ها را دریاب …

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کَسی
وَر نه هر خار و خَسی
زندگی کرده بَسی…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه می‌جویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه می‌گویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق می‌شوی بر ما و عاشق می‌شوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته می‌گویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می‌گفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می‌گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که می‌ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می‌گوید
ترا در بی کران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد

 

اشعار عاشقانه سهراب سپهری

مجموعه شعر عاشقانه سهراب سپهری در کتاب مسافر

کتاب مسافر تنها شامل یک شعر طولانی است و ما بریده‌های مرتبط با عشق از این کتاب را درج کردیم.

مسافر

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:
«چه سیب‌های قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
– قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
ـ و نوشداری اندوه؟
ـ صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.

و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می‌خوردند.

ـ چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
ـ چقدر هم تنها!
ـ خیال می‌کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
ـ دچار یعنی…
ـ عاشق
ـ و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
ـ چه فکر نازک غمناکی!
ـ و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

ـ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
ـ نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله‌ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله‌ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله‌هاست
صدای فاصله‌هایی که
ـ غرق ابهامند
ـ نه،
صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست.
و او و ثانیه‌ها می‌روند آن طرف روز.
و او و ثانیه‌ها روی نور می‌خوابند.
و او و ثانیه‌ها بهترین کتاب جهان را
به آب می‌بخشند.
و خوب می‌دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

 

و عشق صدای فاصله هاست

گزیده اشعار عاشقانه سهراب سپهری در کتاب حجم سبز

به باغ هم‌سفران

صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

«از کتاب حجم سبز»

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

شب تنهایی خوب

گوش کن، دور ترین مرغ جهان می‌خواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانی‌ها
و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می‌شنوند.

پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می‌زند از دور قدم‌های تو را.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

“از کتاب حجم سبز”

 

مجموعه اشعار عاشقانه سهراب سپهری

 

و پیامی در راه

روزی 
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ‌ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب 
آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه‌ها را خواهم گشت.
جار خواهم زد: ای شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت : راستی را، شب تاریکی است، 
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

هر چه دشنام، از لب‌ها خواهم بر چید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل‌ها را با عشق
سایه‌ها را با آب، شاخه‌ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره‌ها.

بادبادک‌ها، به هوا خواهم برد.
گلدان‌ها، آب خواهم داد.

خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش 
خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس‌هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره‌ای، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

“از کتاب حجم سبز”

 

زندگی پرشی دارد اندازه عشق

 

اشعار عاشقانه سهراب سپهری در مجموعه صدای پای آب

کتاب صدای پای آب شامل یک شعر طولانی است و ما بریده‌های مرتبط با عشق از این کتاب را درج کردیم.

لحظه گمشده

مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هایم می‌شنیدم.
زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می‌کرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده‌یی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌هایم از تپش افتاد.
همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنه‌یی بودم.

او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.

وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ‌هایم جابه‌جا می‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.

“از کتاب زندگی خواب‌ها”

 

مجموعه اشعار عاشقانه سهراب سپهری

 

اشعار سهراب سپهری درباره زندگی

صدای پای آب یکی از طولانی‌ترین شعرهای نو زبان فارسی و از زیباترین آنها است. شاعر در این شعر ابتدا خود را معرفی کرده و سپس به سفرهایش و آنچه از آنها آموخته اشاره می‌کند. گروه فرهنگ و هنر ستاره بند ابتدایی، یکی از بندهای زیبای میانی و بند آخر از این شعر را برای شما برگزیده است.

صدای پای آب 

اهل كاشانم
روزگارم بد نیست.

تكه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی‌، بهتر از آب روان.

و خدایی كه در این نزدیكی است:
لای این شب بوها، پای آن كاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.
قبله ام یك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.

من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می‌خوانم
كه اذانش را باد، گفته باد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی «تكبیره الاحرام» علف می‌خوانم،
پی «قد قامت» موج.

كعبه‌ام بر لب آب
كعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست.
كعبه‌ام مثل نسیم، می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر.
«حجر الاسود» من روشنی باغچه است.

اهل كاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما
تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.

چه خیالی، چه خیالی،… می‌دانم
پرده ام بی جان است
خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل كاشانم.
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاك «سیلك».
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان‌ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند.

مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می‌خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می‌كرد.
تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد.
خط خوبی هم داشت.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه‌ عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه دستی است که می‌چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه‌ شب‌پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطار است که در خواب پلی می‌پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه ده‌شاهی در جوی خیابان است

زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفس‌هاست.

کار مانیست شناسایی «راز» گل سرخ
کار ما شاید این است

که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم
هیجان‌ها را پرواز دهیم
روی ادرک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی»

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم

نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳

 

عکس نوشته زندگی رسم خوشایندی است

 

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون

و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!
کوه‌هایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد.

پای نی زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:
چه کسی با من حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه،
بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ
و فراموشی خاک.

لب آبی
گیوه‌ها را کندم و نشستم، پاها در آب

«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ! می‌چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است
سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است
سایه‌هایی بی لک
گوشه‌ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می‌خواند.»

 

دشتهایی چه فراخ سهراب

 

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت‌ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز

 

شعر بوی باران سهراب سپهری

 

پشت کاجستان، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن و حیاط.
من و دلتنگ و این شیشه خیس.
می‌نویسم و فضا.
می‌نویسم و دو دیوار و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می‌بافد.
یک نفر می‌شمرد.
یک نفر می‌خواند.
زندگی یعنی: یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته 

یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند.
قطره‌ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.

 

شعرهای کوتاه سهراب سپهری

هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است
از من تا من تو گسترده ای
با تو برخوردم
به راز پرستش پیوستم
از تو به راه افتادم
به جلوه ی رنج رسیدم
و با این همه ای شفاف
و با این همه ای شگرف
مرا راهی از تو به در نیست
زمین باران را صدا می زند
من تو را

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

من نمی دانم که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه ی یک ابر دلم می‌گیرد

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود؛ گر نشود
حرفی نیست.
اما نفسم می‌گیرد
در هوایی که نفس‌های تو نیست

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

گر چه می‌سوزم از این آتش به جان‌،
لیک بر این سوختن، دل بسته‌ام…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

گاه گاهی که دلم می‌گیرد
به خودم می‌گویم:
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت
‌به که باید پیوست
به که باید دل بست ؟گاه گاهی که دلم می‌گیرد
به خودم می‌گویم:
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت
‌به که باید پیوست
به که باید دل بست؟

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﺧﻮﯾﺶ
ﻣﺤﻔﻞ ﺳﺎﮐﺖ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺣﺎﺻﻠﺶ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺟﺰﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥﻭﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻨﺒﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺎﻫﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

آمدم!!!
تا تورا بویم،
وتو زهر دوزخی اٺ را
با نفسم آمیختی
بہ پاس اینهمہ راهی کہ آمده ام…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

زندگی، پنجره ای باز،
به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است،
جهانی با ماست

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

 

اشعار سهراب سپهری در مورد زندگی - تا شقایق هست

 

چرا گرفته دلت ؟ مثل آنکه تنهایی، چقدر هم تنها
خیال می‌کنم دچارِ آن رگِ پنهان رنگ ها هستی!
دچار یعنی عاشق…
وَ فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچارِ آبی دریای بیکران باشد!
چه فکر نازک غمناکی…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

قاصدک، شعر مرا از بر کن…
برو آن گوشه باغ، سمت آن نرگسِ مست
و بخوان در گوشش، و بگو باور کن:
یک نفر یادِ تو را، دمی از دل نبرد…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

لحظه‌ها را درياب!
زندگی در فردا نه، همين امروز است
راه ها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهی برسی!
لحظه‌ها را درياب، پای در راه گذار
رازِ هستی اين است…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

روزگارم این است:
دل‌خوشم با غزلی، تکه نانی، آبی، جمله‌ی کوتاهی، یا به شعر نابی…
و اگر باز بپرسی گویم:
دل‌خوشم با نفسی، حبه قندی چایی، صحبت اهل دلی، فارغ از همهمه‌ی دنیایی…
دل خوشی‌ها کم نیست، دیده‌ها نابیناست!

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

بیا آب شو مثل یک واژه در سطرِ خاموشی‌ام!
بیا ذوب کن در کفِ دستِ من جرمِ نورانیِ عشق را
مرا گرم کن…

 

گلچینی از بهترین اشعار سهراب سپهری

 

تو مرا آزردی…
که خودم کوچ کنم از شهرت..
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت….
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی!
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…..
برنمی‌گردم، نه!!!!!
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد…
عشق زیباست و حرمت دارد…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو،
که روی شاخهٔ نارنج می‌شود خاموش
نه این صداقت حرفی،
که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند
و فکر می‌کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

گوش کن،
جاده صدا می زند از دور
قدم های تو را
پلک ها را بتکان،
کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی،
که پَرِ ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

‌غم که از راه رسید،
درِ این سینه بر او باز مکن…
تا خدا یک‌ رگ گردن باقیست!
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده…!

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

باران
اضلاع فراغت را می‌شست.
من با شن های
مرطوب عزیمت بازی می‌کردم!
و خواب سفرهای منقش می‌دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
من دلتنگ بودم…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

دَر نبندیم به نور به آرامشِ پُرمهرِ نسیم
رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

چه کسی میفهمد
‏در دلم رازی هست!
‏میسپارم آن را
‏به خیال شب و تنهایی خود…

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

اهل شعرم
اهل تنهایی و درد
پیشه ام فریاد است
کاسبم…
کاسب دل… صادراتم شادی… وارداتم غم ودرد
دوستانی دارم سردتر از سردی برف
گاه گاهی یخشان میشکند
گاه گاهی دلشان می سوزد…
ولی از روی ترحم
سر زمینی دارم مردمانش همه دوست
ولی از روی ریا….

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم،
آرزوهایم را،
بدهم تا برساند به خدا

ꕥ ꕥ ꕥ ꕥ

من از خیلی چیزها می‌ترسیدم
از مادیان سپید پدربزرگ
از مدیر مدرسه
از قیافه عبوس شنبه
چقدر از شنبه‌ها بیزار بودم
خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می‌شد
عصر پنجشنبه تکه‌ای از بهشت بود
شب که می‌شد در دورترین خواب‌هایم
طعم صبح جمعه را می‌چشیدم

 

سخن آخر

در این مطلب، مجموعه ای از اشعار سهراب سپهری را با هم مرور کردیم. آثار سهراب سپهری بعد از این همه سال، همچنان بین جوانان و بزرگترها جایگاه خاصی دارد. در پایان از شما دعوت می‌کنیم تا بهترین اشعار مهدی اخوان ثالث، یکی دیگر از برترین شاعران معاصر ایرانی را نیز مطالعه کنید. شما کدام یک از اشعار سهراب سپهری را بیشتر دوست داشتید؟ دیدگاه‌ها و نظراتتان را با ما و دیگر مخاطبان ستاره درمیان بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید