معنی شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

دانستن مفهوم و معنی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد به زبان ساده و امروزی می تواند به شما در شعرگردانی این بیت زیبا از سعدی و نوشتن انشا درباره آن کمک کند.

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – در کتاب نگارش یازدهم بیتی از سعدی آمده تا بر اساس برداشتی که از این بیت دارید آن را شعر گردانی کنید. این بیت اولین بیت از یکی از غزلیات سعدی شیرازی است که به شهرت زیادی در میان مردم دست یافته و می‌توان گفت تبدیل به ضرب المثل شده است. پیش از این شعر گردانی و برداشت از شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد را در ستاره خوانده اید. در این مطلب معنی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد به زبان ساده را می‌خوانید.

 

معنی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد به زبان ساده

 

معنی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد به زبان ساده

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه‌ ای ببارد

معنی: می‌دانی لذت دیدن دوستی که مدت طولانی او را ندیده ای چگونه حسی است؟ حسی مثل وقتی که انسان تشنه ای در بیابان باشد و تکه ابری بر او باران ببارد. 

مفهوم:

۱) هر چیز و هر کس که برای انسان عزیز باشد و دستیابی به آن برای مدتی مقدور نباشد، زمانی که دوباره به دست می‌آید قدر ان بیشتر دانسته می‌شود و این دیدار یا دستیابی دوباره بسیار لذتبخش است. چه یک دوست صمیمی و عزیز باشد یا یکی از اعضای خانواده که برای مدتی از ما دور بوده است، چه سلامتی برای شخصی که مدتی بیمار بوده است.بستگی دارد که یار غایب شما کیست یا چیست؟

۲) انسان نیازمند محبت و دوستی است همچون نیاز به آب که مایه حیات است. زمانی که دوست و رفیقی از ما دور می شود تشنه دیدار و عشق و محبت او می شویم و با دیدار دوباره او لذت نوشیدن آب پس از تشنگی طولانی مدت را می چشیم. 

 

معنی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد به زبان ساده
معنی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

 

اصل شعر دیدار یار غایب از سعدی

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید