ستاره | سرویس مادر و کودک – قصه ها و اشعاری مانند شعر روباه و زاغ میتوانند مفاهیم زیادی را به کودک یاد دهند و در ذهن آنها ماندگار شوند. در این مطلب ۳ قصه کودکانه در مورد لجبازی میخوانید که میتوانند در عین سادگی و سرگرم کنندگی، آموزنده بوده و باعث رشد فکری کودک شوند.
والدین گرامی، شما غیر از این سه قصه کودکانه در مورد لجبازی، میتوانید ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب و همچنین ۹ قصه کوتاه و بلند با موضوعات جذاب به عنوان قصه شب برای کودکان را نیز در ستاره بخوانید.
قصه کودکانه در مورد لجبازی
۱. قصه لباس زمستونی جیرجیرک خانم لجباز
زمستان آمده بود، همه جا سرد بود. پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس میدوخت. یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را میدوخت، میبافت و به صاحبانش میداد. خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس گرم بدوزد. لباس ها کلفت و زمستانی بود.
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد.
جیرجی خانم همسایه اش بود. پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!»
پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، با تعجب نگاه کرد و گفت: «با این پارچه؟»
جیرجیرک خانم پرسید: «مگه عیبی داره؟ رنگش بَد ه؟ جنسش بد ه؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوبه. جنسشم خوبه، اما نازک و خنکه. مال تابستونه.»
پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. پینه دوز خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما می خوری! مریض میشی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد. دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را به جیرجی تحویل داد.
همان شب پینه دوز خانم منتظر آواز جیرجیرک خانم بود. چون هر شب جیرجیرک خانم از خانه اش بیرون میآمد و جیرجیر آواز می خواند. او هر چقدر منتظر شد، صدای جیرجیر نیامد. شب بعد هم جیرجیرک خانم، آواز نخواند.
پینه دوز خانم دلواپس شد. صبح روز بعد پالتوی کلفتش را پوشید. شال و کلاه کرد و رفت به خانه جیرجیرک خانم. وقتی رسید دید که جیرجیرک خانم توی رختخواب خوابیده است. جیرجیرک خانم عطسه ای کرد و گفت: «پینه دوز خانم کاش حرفت را گوش کرده بودم. لباسم نازک بود. هوا سرد بود. به همین خاطر سرما خوردم. مریض شدم.»
پینه دوز خانم خندید و گفت: «باز خوب شد که زود فهمیدی وگرنه ممکن بود بدتر بشه. چون برف و سرما هنوز تو راهه.»
بعد پینه دوز خانم قول داد که همان شب یک پالتو گرم و ضخیم برای جیر جیرک خانم بدوزد و برایش بیاورد. جیرجیرک خانم هم قول داد که قشنگ ترین آوازش را برای پینه دوز خانم بخواند.
برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان” ، بازنویسی: زیبا مستعدی
⇐ قصه کودکانه در مورد لجبازی ⇒
۲. قصه کوتاه پسر لجباز و کیف بزرگش
يكی بود يكی نبود، زير گنبد كبود، داستان قصه ما شروع شد.پارسا اسم پسربچه ی داستان ماست. يک روز پارسا با مادرش ميخواست برود خانه پدربزرگش. پارسا مثل هميشه گفت: «مادر ميتوانم چندتا اسباببازي با خودم بياورم؟» مادر گفت: «باشد.»
پارسا يك كيف بزرگ داشت كه توی آن يك عالمه وسيله جا میشد. آنرا برداشت و توی آن خرس بزرگش را گذاشت. كاميون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خيلی چيزهای بزرگ ديگر…
مادر پارسا وقتی كيف بزرگ و سنگین پارسا را ديد گفت: «وای پارسا تو نمیتواني اين كيف سنگين را بياوری.»
پارسا گفت: «مادر من ميتوانم كيفم را بياورم.» مادر با پارسا بحث كرد اما پارسا زیر بار نرفت.
مادر تصميمش را گرفت و به پارسا گفت: پس كيف را بايد خودت بياوری.
چند قدم كه از خانه دور شدند پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگويد، چون مادرش در خانه به پارسا گفته بود كه كيف را بايد خودش بياورد.
پارسا زبانش بند آمده بود اما كيف را تا خانه پدربزرگش آورد. وقتي به خانه پدربزرگ رسيدند پارسا به مادرش گفت: «مادر تو راست ميگفتي من از اين به بعد وسيلههاي كوچک را ميآورم.» مادر دستی بر سر او كشيد و او را بوسيد.
نویسنده: هلیا رجبی، ۹ ساله از تنکابن (منبع: سایت چوک)
⇐ قصه کودکانه در مورد لجبازی ⇒
۳. قصه کودکانه در مورد لجبازی: نیما و مادرش
نیما با پدر و مادرش در یکی از روستاهای اطراف تهران زندگی میکردند. پدر نیما برای کار به تهران میرفت و چون مسیرش دور بود هفته ای یک بار برای دیدن خانوادهاش به خانه میآمد.
همهی کارهای خانه و نیما به دوش مادرش افتاده بود، نیما پسر لوس و لجبازی بود که کارهایش را حتما باید مادرش انجام میداد. مادر باید او را به مهد کودک می برد و باز میگرداند، سپس غذای او را میداد و به او میگفت: پسرم از این به بعد باید خودت غذا بخوری.
اما نیما زیر لب غر میزد و می گفت من نمیتوانم و کوچک هستم. بعد از آن مادر حتما باید با نیما بازی میکرد و در هنگام خواب هم بالای سر نیما مینشست تا او خوابش ببرد. این کارها را نیما هر روز از مادرش میخواست و اگر انجام نمیداد مدام گریه میکرد.
وقتی نیما به خواب می رفت مادر شروع به تمیز کردن خانه و کارهای عقب افتاده اش می کرد. او بسیار خسته و هر روز ضعیفتر میشد. صبح یک روز که مادر نیما را به مهد گذاشت برای بازگرداندنش دنبالش نرفت، وقتی نیما دید مادرش نیامده با گریه و فریاد به سمت خانه رفت، دید که خاله اش دارد نهار میپزد. با تعجب پرسید: مادرم کجاست؟
خاله اش گفت: مادرت بخاطر اینکه کار زیادی انجام میداد کمی مریض شده و الان در بیمارستان است. نیما بسیار ناراحت شد و گفت مرا به بیمارستان ببر تا مادرم را ببینم. وقتی در بیمارستان چشمش به مادرش افتاد اشکهایش سرازیر شد و گفت: دیگر کارهایم را خودم انجام میدهم و تو را اذیت نمیکنم.
مادر کم کم حالش بهتر شد و به خانه بازگشت. از آن روز به بعد نیما نه تنها همه ی کارهای شخصی اش را خودش انجام میداد، بلکه در کارهای خانه به مادرش کمک هم میکرد. او روز به روز عاقل تر شد و دست از لجبازی و خودخواهی برداشت، مادر از این بابت بسیار خوشحال و راضی بود.
⇐ قصه کودکانه در مورد لجبازی ⇒
خوانندگان گرامی پیشنهاد میکنیم اگر کودک لجباز دارید مطلب چطور با لجبازی کودک برخورد کنیم؟ را نیز در ستاره بخوانید.