درس ۱۶ کتاب فارسی دوازدهم داستان کوتاهی از محمدعلی جمالزاده به نام کباب غاز است. معنی کلمات و آرایه های ادبی درس کباب غاز را در این مطلب میخوانید.
معنی کلمات و آرایه های ادبی درس کباب غاز
معنی کلمات درس کباب غاز دوازدهم
- رتبه: مقام، جاه
- همردیفان: دو یا چند نفر که با هم به یک شغل مشغول باشند
- ولیمه: طعامی که در مهمانی و عروسی میدهند
- صحیح: درست و حسابی، کامل
- زد: اتفاق افتاد
- ترفیع: ارتقا یافتن، رتبه گرفتن
- رفقا: جمع «رفیق»
- مالیه: مربوط به مال، دارایی، وضع مالی
- بودجه: سرمایه، درآمد
- خرت و پرت: مجموعه ای از اشیا، وسایل و خرده ریزهای کم ارزش
- مابقی: آنچه باقی مانده
- نقدا: قید، اکنون، فعلا
- آزگار: زمانی دراز، تمام و کامل
- عاریه: آنچه از کسی برای رفع حاجت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند
- لوازم: ج لازم، وسایل
- که: (در جمله «که محال است»): زیرا => پیوند وابسته ساز
- محال: ناممکن، ناشدنی
- گذاشتن: اجازه دادن
- شکوم: شگوم، شگون، میمنت، خجستگی، چیزی را به فال نیک گرفتن
- عیال: همسر
- معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول
- اعلا: برتر، ممتاز، نفیس، برگزیده از هر چیز
- بره: بچۀ گوسفند تا ششماهگی
- ممتاز: پسندیده، دارای امتیاز
- مخلّفات: چیزی که به یک مادۀ خوردنی اضافه می شود یا به عنوان چاشنی در کنار آن قرار میگیرد
- عیال: همسر، زن و فرزند
- دیلاقی: آدم قد دراز
- شرفیاب شدن: آمدن به نزد شخص محترم و عالیقدر، به حضور شخص محترمی رسیدن
- جُل: پوشش به معنای مطلق
- پخمه: ابله، کودن
- بدریخت: زشت، بدقیافه
- بدقواره: آنکه یا آنچه ظاهری زشت و نامتناسب دارد، بدترکیب
- به من دخلی ندارد: به من مربوط نیست
- احتمالا، به احتمال زیاد
- صلۀ ارحام: به دیدار خویشاوندان رفتن و از آنان احوال پرسی کردن
- لهذا: برای همین، ازین رو
- ماشاءالله: آنچه خدا خواست
- تک و پوز: دک و پوز، به طنز ظاهر شخص به ویژه سر و صورت
- کریه: زشت، ناپسند
- ورانداز: سنجش یا ارزیابی چیزی از راه نگاه کردن
- مخلوق: آفریده
- شیء عجاب: برای اشاره به امری شگفت به کار میرود
- هراسان: ترسان
- مرد حسابی: مرد کامل
- حرف حسابی: سخن درست
- بدغفلتی: فراموشی بدی
- حسن: خوبی
- حقا: به درستی
- ملتفت: متوجه
- وخامت: بد فرجانی، خطرناک بودن
- استشاره: رای زنی، مشورت، نظرخواهی
- منحصر به فرد: خاص، بی همتا
- کودن: احمق، پخمه
- در دم: فوراً
- لابد: احتمالا، به احتمال زیاد
- قدر: اندازه
- ملتفت: متوجه
- مبلغی: مقداری، کمی
- نی پیچ: لوله ای که هنگام کشیدن قلیان، یک سر آن به قلیان متصل است و سر دیگر به دهان
- حلقوم: حلق و گلو
- استیصال: ناچاری، درماندگی
- والله: سوگند به خدا
- عرض کردن: گفتن
- مختارید: اختیار دارید
- پس خواندن: لغو کردن، پس زدن
- ناخوشی: بیماری
- قدغن: ممنوع
- نامعقول: آنچه از روی عقل نیست
- به خرج دادن: انجام دادن
- صدد: قصد
- گرچه: مخفف اگرچه
- وجنات: جمع وجنه، چهره
- نمودار: آشکار
- معوج: کج
- غیرمترقبه: ناگهانی، غیرمنتظره
- میسپارم: سفارش میکنم
- نوار: هر چیز که به شکل رشته باریک درآمده
- نو نوار شدن: نو شدن
- کاهدان: انبار کاه
- استدعای عاجزانه: درخواست همراه با عجز
- دَوری: بشقاب گرد بزرگ
- اندرون: داخل
- اصرار: پافشاری
- مگر: جز، غیر از
- امتناع: خودداری، سر باز زدن از انجام کاری یا قبول کردن سخنی
- تخلف: عمل یا فرایند خلاف کردن
- حلقه زدن: گرداگرد چیزی را گرفتن
- متانت: پایداری، استواری، سنگینی
- فاضل: دارای فضیلت و برتری در دانش
- لایق: شایسته
- مقرره: معین شده
- مسرور: شاد
- معهود: عهد شده، شناخته شده، معمول
- آسوده: راحت
- ابراز: بیان کردن
- رضامندی: رضایت، خرسندی
- حرّافی: پرسخنی، پرحرفی
- لطیفه: گفتار نغز، مطلب نیکو، نکته ای باریک
- بذله: شوخی، لطیفه
- مجلس آرای: آنکه با حضور خود سبب رونق مجلس و شادی یا سرگرمی حاضران آن میشود، بزم آرا
- متکلم وحده: شخصی که در جمع تنها کسی باشد که سخن میگوید
- بلامعارض: بی رقیب
- بنا کرد: آغاز کرد
- مرحبا: احسنت، آفرین
- مکرر: تکرار شده
- حضار: حاضرین
- کبّاده: از آلات ورزش زورخانه
- محظوظ: بهره ور
- جبهه: پیشانی
- ای والله: آفرین
- تخلص: نام هنری
- تحقیر: خوارو کوچک شمردن کسی یا چیزی
- زواید: جمع زاید ، چیزهای اضافی
- رسوم: رسم ها ، آیین ها
- متروک: ترک شده
- ادیب: سخن دان
- استعمال کنم: استفاده کنم
- تصدیق: تأیید
- به جا: مناسب، شایسته
- سزاوار: شایسته
- اثنا: میان
- سرسرا: محوطه ای سقف دار در داخل خانه ها که در ورودی ساختمان به آن باز میشود و از آنجا به اتاق ها یا قسمت های دیگر میروند.
- عمارت: ساختمان
- هم قطار: هم رتبه یا دارای مقام و موقعیت یکسان
- مخلّفات: جمع مخلّفه، خوردنیهایی که بهعنوان چاشنی به غذای اصلی اضافه شده یا همراه آن خورده میشود
- صرف شدن: خورده شدن
- خادم: خدمتکار
- قاب: بشقاب بزرگ
- فربه: چاق
- برشته: بریانشده
- دانگ: یک ششم چیزی بهویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین
- شش دانگ: به طور کامل، تمام
- خرخره: گلو، حلقوم
- یک راست: مستقیماً
- مریض خانه: بیمارستان
- یک سر: مستقیم، فوری
- اندرونی: خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحب خانه بود
- تظاهرات: جمع تظاهر، نمایش ها
- شخیص: بزرگ و ارجمند
- ماسیدن: منجمد شدن، سفت شدن
- محض: به خاطر
- ساطور: کارد بزرگ و آهنی و پهن دسته دار
- وانمود کردن: تظاهر کردن
- یکریز: پی درپی
- در رفتن: خارج شدن
- نیش: دندان نیش
- کلک: آتشدانی از فلز یا سفال
- ساختگی: تصنعی
- بحبوحه: اوج، گیرودار، میان، وسط
- یارو: فلانی، تعبیری عامیانه برای کوچک شمردن کسی
- به مجرد اینکه: به محض اینکه
- کشیده: سیلی
- آب نکشیده: سخت، شدید
- طنین: بانگ، بازتاب صدا
- نقش بست: نقاشی شد، شکل گرف
- باختن: از دست دادن
- دِ: مخفف دیگر
- ناز شست: پاداش (پیشکشی که نزدیکان پادشاه هنگامی که پادشاه شکاری را می زند به او می دهند.)
- اطوار: ادا، ژست
- هویدا: روشن، آشکار
- تقصیر: کوتاهی
- خوش مشربی: خوش معاشرت و خوش صحبت بودن
- مایحتوی: آنچه درون چیزی است
- شَست: قلاب
- انضمام: ضمیمه کردن
- چلاق: فلج، از کار افتاده
کنایه های درس کباب غاز دوازدهم
- آب به دهان خشک شدن: کنایه از متعجب شدن
- آبروی کسی را ریختن: کنایه از بی اعتباری کردن یا رسوا کردن کسی
- آب نکشیده: کنایه از آبدار و شدید (صدای کشیده آب نکشیده ای طنین انداز گردید)
- آسمان جل: کنایه از فقیر ، بی چیز ، بی خانمان
- ادا و اطوار: کنایه از افاده و ناز بی جا ، حرکات تصنعی و ساختگی
- از دست کسی ساخته بودن: کنایه از در توانایی او بودن (لابد اینقدرها از دستش ساخته است.)
- از زیر سنگ چیزی را پیدا کردن: کنایه از پیدا کردن یا بدست آوردن آن که یا آنچه یافتن یا آن غیر ممکن یا بسیار دشوار می نماید.
- از عهده چیزی برآمدن: کنایه از آن را به خوبی انجام دادن
- اوقات کسی تلخ بودن: کنایه از خشمگین و آزرده و افسرده بودن
- با زبان بی زبانی گفتن: کنایه از فهماندن مقصود بدون استفاده از بیان صریح
- بدقواره: کنایه از زشت و نامتناسب ، بدترکیب
- برای خالی نبودن عریضه: کنایه از حفظ ظاهر
- برو و برگرد: کنایه از چون و چرا ، شک و تردید
- بنا شد: کنایه از مقرر شد ، معین شد ، قرار گذاشته شد
- بنا کردن به چیزی: کنایه از آن را شروع کردن
- بوقلمون: کنایه از ویژگی آنچه حالت آن زود به زود تغییر می کند ، (ناپایداری منظره فنا و زوال غاز خدا بیامرز مرا به یاد بی ثباتی فلک بوقلمون انداخته بود.)
- به جا: کنایه از مناسب و شایسته (همه حضار یک صدا تصدیق کردند که تخلصی بس بهجاست)
- به جان چیزی افتادن: کنایه از سخت مشغول شدن به آن.
- بی چشم و رویی: کنایه از گستاخی و وقاحت.
- بی دست و پا: کنایه از بی کفایت و بی عرضه. کسی که از عهده کار بر نمی آید و در انجام آن در می ماند.
- پا افتادن: کنایه از فرصت مناسب پیدا شدن ، ممکن شدن (این بخت ها سال آزگار یک بار برایشان چنین پایی می افتد.)
- پاپی چیزی شدن: کنایه از توجه کردن یا توجه داشتن به آن و دنبال کردن آن به اصرار. (اصلا پاپی می شوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم.)
- پای برهنه: کنایه از فقیر و بی چیز .
- پرت و پلا: کنایه از بی ربط و نا معقول
- پشت دست داغ کردن: کنایه از کاری پشیمان شدن و توبه کردن از تکرار آن.
- پیرامون چیزی گشتن: کنایه از به آن مشغول شدن.
- تا خرخره خوردن: کنایه از بیش تر از اندازه خوردن.
- تپیدن: کنایه از بی قراری و اضطراب داشتن.
- تیر از شست رفتن: کنایه از دست دادن فرصت و امکان جبران یک عمل انجام شده. (ولی چون تیری که از شست رفته باز نمی گردد.)
- جان گرفتن: کنایه از نیرو گرفتن
- جلوی کسی در آمدن: کنایه از خوب برداشت کردن. باید در این موقع درست جلویشان در آیی.
- جویده جویده: کنایه از گنگ ، نامفهونم و مقطع ، به طور نامفهوم
- چانه کسی گرم شدن: کنایه از پر حرفی
- چشم بد دور: کنایه از رفع شدن بلای چشم بد
- چشم به چیزی دوختن: کنایه از برای مدت طولانی به آن نگاه کردن
- چشم کسی به چشم دیگری افتادن: کنایه از روبرو شدن آن ها با هم و دیدن همدیگر.
- چند مرده حلاج بودن: کنایه از سنجیدن توانایی و قابلیت کسی در رویارویی با امری یا انجام دادن کاری
- چیزی به شکم کسی بستن: کنایه از گفتن و نسبت دادن چیزی به کسی (با اغراق) (ضمنا یک ریز تعارف و اصرار بود که به شکم آقای استاد می بستم.)
- چیزی را از سر به در کردن: کنایه از به آن فکر نکردن ، فراموش کردن آن.
- چین به صورت انداختن: کنایه ازخشم یا نارضایتی خود را نشان دادن
- حساب کار خود را کردن: کنایه از متوجه شدن و پند گرفتن یا تکلیف خود را دانستن
- حساب کسی را دستش دادن: کنایه از کسی را به سزای عملش رساندن ، تنبیه و مجازات کردن کسی.
- حسابی:
- ۱- کنایه از محترم ، متشخص و فهمیده و گاهی به طنز و تمسخر برای اعتراض گفته می شود (خاک به سرم مرد حسابی اگر این غاز را برای میهمان های امروز بیاوریم.)
- ۲- کنایه از درست و منطقی (دیدم حرف حسابی است و بد غفلتی شده…
- حق کسی را کف دستش گذاشتن: کنایه از انجام دادن عمل انتقام آمیز نسبت به او به گونه ای که سزاوار آن است.
- حلقه زدن: کنایه از به دور کسی یا چیزی جمع شدن ، گرداگرد و اطراف کسی یا چیزی را گرفتن.
- حمله آوردن: کنایه از به جایی به طرف چیزی به سرعت حرکت کردن برای پیشی گرفتن.
- خاطر کسی جمع شدن: کنایه از مطمئن شدن.
- خاک بر سر ریختن: کنایه از بسیار بیچاره و مضطر شدن و پیدا نشدن راه حل برای مشکل
- خروار: کنایه از مقدار زیاد از هر چیز…
- خط بر چیزی کشیدن: کنایه از صرف نظر کردن از آن
- خم به ابرو نیاوردن: کنایه از آزردگی و ناراحتی خود را آشکار نکردن
- خود را از تک و تا نینداختن: کنایه از خود را نباختن ، ترس و ضعف را به خود راه ندادن و خود را قوی نشان دادن.
- خود را به بیماری زدن: کنایه از وانمود کردن به بیماری.
- خوش زبانی: کنایه از گفتن سخنان شیرین و مهر آمیز.
- چانه اش گرم شدن: کنایه از پر حرفی کردن
- خون سردی: کنایه از آرامش داشتن، بی تفاوتی ، بی اعتنایی.
- دامن از دست رفتن: کنایه از مدهوش و بی قرار و پریشان گشتن. (بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود.)
- در محظور گیر کردن: کنایه از گرفتاری پیدا کردن در مقابل امر ناخوشایند قرار گرفت. (مهمانها سخت در محظور گیر کرده بودند.)
- دست به دامن کسی زدن (شدن): کنایه از او یاری خواستن. (وقتی غاز را روی میز آوردند میگویی ای بابا دستم به دامانتان…)
- دستگیر شدن: کنایه از فهمیدن و متوجه شدن… (پوزخندی نمکین زد و گفت خوب دستگیرش شد.)
- دست نخورده: کنایه از چیزی که قبلا از آن استفاده نشده و تغییری نکرده است. (تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مهر روی میز بیاید)
- دست و پا کردن: کنایه از فراهم کردن، پیدا کردن، به دست آوردن.(هر طور شده تا زود است یک غاز دیگر دست و پا کنم. زیر بغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم.)
- دک و پوز ( تک و پوز): کنایه از ظاهر شخص مخصوصا سر و صورت شخص (قدش درازتر و تک و پوزش کریه تر شده است.)
- دل از عزا در آوردن: کنایه از اینکه پس از مدتی محرومیت، کاملا کامروا و بهره مند شدن از چیزی. (یکی از همین ایام بهار خدمت رسیده از نو دلی از عزا در آوردیم.)
- دماغ سوخته شدن: کنایه از شرمنده شدن، ضایع شدن. (یک لقمه میل بفرمائید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.)
- دو دل: کنایه از دارای تردید در تصمیم گیری، مردد. (در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دو دل مانده بودند.)
- دو روی: کنایه از کسی که ظاهر و باطنش تفاوت دارد ، منافق. (والا چه چیزها که با آن زبان به من بی حیای دورو نمیگفت.)
- روی کسی را زمین انداختن: کنایه از تقاضای او را رد کردن. (روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت.)
- زدن: کنایه از اتفاقی رخ دادن یک موضوع. (زد و ترفیع رتبه به اسم من در آمد: از اتفاق ترفیع رتبه به اسم من درآمد.)
- زورکی: کنایه از به زحمت ، به سختی
- زیر بغل کسی را گرفتن: کنایه از کمک کردن
- ساختن (شعر، قصیده،…): کنایه از تألیف کردن ، سرودن و نوشتن. (بنا کرد به خواندن قصیده ای که می گفت همین دیروز ساخته است.)
- ساعت شماری کردن: کنایه از انتظار شدید داشتن برای فرارسیدن ساعت یا زمانی خاص. (شکم ها را مدتی است صابون زده اند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری میکنند.)
-
شکم را صابون زدن: کنایه از به خود دلخوشی و امیدواری دادن.
- سر به مهر: کنایه از کامل بودن، دست نخورده بودن (تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مهر روی میز بیاید.)
- سرخم کردن: کنایه از تعظیم و کرنش کردن در برابر کسی. (لهذا صدایش کردم سرش را خم کرده وارد شد.)
- سرخ و سفید شدن: کنایه از خجالت کشیدن (مصطفی به عادت معهود ابتدا مبلغی سرخ و سفید شد.)
- سر دماغ آمدن: کنایه از سر حال شدن ، به نشاط آمدن. (رفته رفته سر دماغ آمدم.)
- سرسری: کنایه از مقدار بسیارکم (معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیادسرسری گرفت.)
- سرسوزن: کنایه از مقدار بسیار کم
- سر کسی توی حساب بودن: کنایه از متوجه جزئیات امری بودن و آن را خوب شناختن. (الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو ی حساب است.)
- سماق مکیدن: کنایه از بیهوده در انتظار کسی یا چیزی گذراندن، به انتظار کاری بی حاصل وقت گذراندن. (مابقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.)
- شیوه ای سوار کردن: کنایه از چاره اندیشی کردن،ترتیب دادن. (شیوه ای سوار کرد که امروز مهمان شما دست به غار نزنند.)
- شاخ در آوردن: کنایه از تعجب کردن فراوان، شگفت زده شدن (از این بهانه تراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم.)
- شست کسی خبردار شدن: کنایه از پی بردن به چیزی، مطلع شدن او از امری (ولی شستش خبردار شده بود)
- شش دانگ: کنایه از تمام، به طور کامل
- صرف کردن: کنایه از خوردن یا نوشیدن (مهمانها بدون تخلف تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرف کردن صیغه ی… حالا آش جو و کباب بره و پلو و چلو و مخلفات دیگر صرف شده است.)
- صندوقچه سر کسی بودن: کنایه از رازدار بودن ، سرّ او را حفظ کردن (به منی که چون تویی را صندوقچه سر خود قرار داده بودم…)
- عقل کسی سرجای خود نبودن: کنایه از کم عقل بودن او
- غلیان درونی: کنایه از جوشش عواطف و احساسات، شور وهیجان (قدری برای به جا آمدن احوال و تسکین غلیان درونی در حیاط قدم زده…)
- غول بی شاخ و دم: کنایه از شخص درشت هیکل و بدقواره (شر این غول بی شاخ ودم را از سر ما بکن)
- قالب چیزی در آمدن: کنایه از اندازهی آن شدن، مناسب آن شدن (چه حقه ای به کار برده که لباس من این طور قالب تنش درآمده است.)
- قدم نهادن: کنایه از واردشدن (گویی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود.)
- قنداقی: کنایه از فرد کوچک، کم عقل و بی تجربه (گفتم تو رفقای مرا نمی شناسی بچه قنداقی که نیستند.)
- قید چیزی را زدن: کنایه از صرف نظر کردن از آن
- کاسه و کوزه یکی شدن: کنایه از همخانه شدن (و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه وکوزه یکی شده بودیم.)
- کار به جای باریک کشیدن: کنایه از به مرحله حساس و بحرانی رسیدن موضوعی (از من همه اصرار بود و ا زمصطفی انکار وعاقبت کار به جایی کشید…)
- کار از دست کسی ساخته بودن: توانایی رفع مشکلات و موانع را داشتن. (جز خوش آمدگیهایی ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.)
- کبادۀ چیزی را کشیدن: کنایه از ادعای چیزی را داشتن ، خود را شایسته ی آن دانستن (یکی از حضار که کباده شعر و ادب می کشید: یکی از حاضرین که ادعای تسلط به شعر و ادبیات داشت)
- کش رفتن: کنایه از دزدیدن، ربودن (راستی راستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آن جا مخفی کرده است.)
- کشمکش: کنایه از دعوا و ستیزه (آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست با یک خروار گوشت…در کشمکش و تلاش بوده اند.)
- کشیده: کنایه از سیلی ، چَک (در را بستم و صدای کشیدهی آب نکشیده ای… و باز کشیده ی دیگر نثارش کردم.)
- کلک چیزی را کندن: کنایه از آن را خوردن و تمام کردن (به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند.)
- کمرکش: کنایه از میانه ، وسط چیزی (مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دوازده حلقوم و کتل و…)
- کیفور شدن: کنایه از خوشی فراوان کردن ، لذت بسیار بردن ، خوشحال شدن (درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد.)
- گردن دراز گشتن: کنایه از علاقهمند شدن و حریص شدن به چیزی (مصطفی که با دهن باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد.)
- گره به دست کسی باز شدن: کنایه از حل شدن مشکل به کمک او
- گل انداخته: کنایه از برافروخته و سرخ شده (بر روی صورت گل انداخته ی آقای استادی نقش بست.)
- گلی به سرکسی زدن: کنایه از کار مهمی برای کسی انجام دادن، سبب حفظ آبرو و افتخار او شدن (پسر عموی خودت است هر گلی هست به سرخودت بزن)
- گوش شدن: کنایه از با دقت و توجه کامل گوش کردن (همه گوش شده بودند و ایشان زبان)
- مادر مرده: کنایه از قابل ترحم ودل سوزی بودن کسی که دچار مصیبت و یا سختی شده است ، بیچاره ، فلک زده.
- ماسیدن: کنایه از به انجام رسیدن ، به ثمر رسیدن (دیدم توطئه ی ما دارد می ماسد.)
- ماشاء الله: کنایه از تعجب و تحسین یا تمسخر. کنایه ای که برای رفع چشم بد یا برای بیان تعجب و تمسخر گفته میشود. (دیدم ماشاءالله چشم بددور آقا واترقیده اند. ماشاء الله هفت قرآن به میان پسر عموی خودت است.)
- مرغ سربریده: کنایه از بسیار بی قرار و نا آرام مضطرب و پریشان. (چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب می دوید.)
- مهار شتر را به سویی کشیدن: کنایه از متمایل کردن کسی یا موضوعی به چیزی (درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهار شتر را به کدام جانب میخواهم بکشم.)
- نارو زدن: کنایه از فریب دادن و کلک زدن (چون تویی را که صندوقچه ی سر خود قرار داده بودم نارو زدی.)
- ناز شست: کنایه از پاداش دادن به کسی که هنرنمایی میکند. [اینجا به تمسخر و طنز کنایه از تنبیه کردن] (خیانت کردی و نارو زدی د بگیر که ناز شستت باشد.)
- نثار کردن: کنایه از حواله کردن. (و باز کشیده ی دیگری نثارش کردم.)
- نشخوار کردن: کنایه از تکرار یا یادآوری امری از گذشته (وقتی درست آن را زوایا وخفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم.)
- نمک ناشناس: کنایه از آن که خوبیهای دیگران را نادیده می گیرد، حق نشناس
- نمکین: کنایه از دلنشین ، خوشایند (پوزخند نمکینی زد و گفت خوب دستگیر شد.)
- نوک کسی را چیدن: کنایه از روی کسی را کم کردن و وادشتن او به سکوت و عدم دخالت. (در خوش زبانی و حرافی و بذله و لطیفه نوک جمع را چیده.)
- نو نوار شدن: کنایه از لباس نو پوشیدن (نو نوار که شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی.)
- واترقیده: کنایه از تنزل کردن، پس رَوی کردن (دیدم ماشاء الله چشم بدور آقا واترقیده اند قدش درازتر و تک و پوزش کریه تر شده است.)
- هفت قرآن به میان: کنایه از دور ماندن از رویدادی ناخوشآیند. (گفت به من دخلی ندارد ماشاء الله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است.)
- همراه کردن: کنایه از مشارکت دادن کسی در انجام کاری (به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی.)
- هوا دار: کنایه از طرفدار، حمایتگر و جانبدار کسی