حکایت شیر شکر یا خر ارباب و شیر نوکر یکی از حکایات و قصههای زیبایی است که از زبان حیوانات نقل قول میشود. اگر شما هم از علاقهمندان به این نوع حکایات هستید همراه ما باشید.
حکایت شیر شکر
خاركنی خری داشت كه تا می توانست از گرده اش كار می كشید. صبح ها سوارش می شد؛ می رفت به صحرا و عصرها همة خارهایی را كه كنده بود بارش می كرد و خودش هم می رفت آن بالا رو پشتة خارها می نشست و برمی گشت به خانه و شب ها یك مشت كاه پوسیده جلوش می ریخت.
خر از این زندگی به تنگ آمده بود و همیشه تو فكر بود راهی پیدا كند و یك جوری ریشش را از چنگ صاحبش بكشد بیرون. آخر سر عقلش تا اینجا قد داد كه خودش را به ناخوشی بزند و دیگر به كاه لب نزند.
یك شب كه خسته و وامانده از صحرا برگشته بود خانه, خودش را انداخت زمین و دیگر كاه نخورد.
صبح آن شب, وقتی خاركن دید خر دراز به دراز افتاده رو زمین و لب نزده به كاه, غصه دار شد. در دل گفت «با این حال و روزی كه این دارد گمان نكنم حالا حالاها خوب بشود.»
و به خر سیخونك زد و وقتی دید خر نای از جا جنبیدن ندارد, ریشی خاراند؛ او را خوب ورنداز كرد و با خود گفت «نه! این خر دیگر برای ما خر بشو نیست. من هم كه حالش را ندارم خر ناخوش نگه دارم.»
خاركن كس و كارش را صدا زد و به كمك آن ها خر را كشید برد انداخت تو بیابان.
خر خوشحال شد و همین كه دید كسی دور و برش نیست, بلند شد. راه افتاد رفت تا به جنگلی رسید و شروع كرد به چریدن و بعد از چند روز آبی دوید زیر پوستش و كم كم چاق و چله شد؛ طوری كه اگر كسی آن را می دید باور نمی كرد كه این همان خر لاغر مردنی مرد خاركن است.
یك روز خر داشت بی خیال تو جنگل می گشت و علف تر و تازه می لمباند كه شیری آمد به جنگل و چنان غرش بلندی سر داد كه نزدیك بود خر از ترس زهره ترك شود.
بیشتر بخوانید: حکایت شیر، روباه و خر بیسواد | سواد داشتن خطر دارد!
خر با خودش گفت «این دیگر صدای چه جور جانوری است؟ نكند شیری, ببری یا پلنگی باشد, یك دفعه جلوم سبز شود و یك لقمة چپم بكند.»
و فكری ماند چه كند, چه نكند. آخر سر به این نتیجه رسید كه «ما هم برای خودمان صدایی دارم! خوب است فعلاً آن را ول كنیم و زهره چشمی از طرف بگیریم.»
بعد, همة زورش را گذاشتت رو صداش و شروع كرد به عر عر.
شیر صدای خر را شنید و ترس افتاد توی دلش. با خودش گفت «ای داد بی داد! ما را بگو دلمان خوش بود كه صدایمان رو دست ندارد.»
و افتاد توی هول و ولا كه نكند زور صاحب آن صدا از زور او بیشتر باشد و با ترس و لرز راه افتاد تو جنگل.
خر هم از سمت دیگر با ترس و لرز پیش آمد كه یك دفعه رسیدند به هم.
خر, شیر را از یال و كوپالش شناخت و خیلی ترسید؛ ولی به روی خودش نیاورد. اما شیر چون تا آن موقع خر ندیده بود, هر چه فكر كرد این چه جور جانوری است ایستاده رو به روش, عقلش به جایی نرسید؛ همین قدر فهمید كه از خودش بلندتر و كشیده تر است و گوش های درازی دارد.
شیر خواست برگردد, اما ترسید كه خر از پشت سر به او حمله كند. این بود كه رفت جلو سلام كرد.
خر جواب سلام شیر را داد و پرسید «تو كی هستی كه بی خودی برای خودت تو جنگل ول می گردی؟»
شیر گفت «قربان! من شیرم. آمده ام دستبوس شما و خواهش كنم من را به نوكری خودتان قبول كنید.»
خر گفت «من هم شیر شكرم و خواهشت را قبول می كنم. ولی بدان اگر سه مرتبه نافرمانی كنی یا گناهی از تو سر بزند, دل و جگرت را از پشت كمرت می كشم بیرون.»
شیر گفت «مطمئن باشید هیچ خطایی از من سر نمی زند.»
خلاصه! شیر نوكر شد و خر ارباب. اما با همة این احوال همة فكر و ذكر خر این بود كه هر طوری شده شیر را از سر خود واكند.
یك روز خر به شیر گفت «میلم كشیده یك چرت بخوابم؛ تو هم دورا دور مراقب باش كسی مزاحم من نشود.»
خر این را گفت و گرفت خوابید؛ چون خیال می كرد وقتی به خواب برود, شیر فرصت را از دست نمی دهد و فرار می كند.
راستش را بخواهید مدت ها بود كه شیر خیال داشت فرار كند, ولی می ترسید گیر بیفتد و حالا كه خر رفته بود تو چرت ساختگی, شیر خر را زیر نظر گرفت و دل دل كرد كه بماند یا پا به فرار بگذارد.
در این موقع مگسی نشست رو پیشانی خر. شیر دستپاچه شد, پرید جلو و با نوك دمش مگس را پراند.
خر چشم هاش را واكرد. داد و بی داد راه انداخت و گفت «كی به تو اجازه داد لالایی خوان ما را بزنی؟ حساب دستت باشد. این یك كار بد. وای به حال و روزت اگر به دوم و سوم برسد.»
شیر گفت «غلط كردم! دیگر این كار را نمی كنم.»
خر گفت «تا ببینم!»
بیشتر بخوانید: حکایت کوتاه و آموزنده ناشکری خر از دفتر پنجم مثنوی معنوی مولانا
خر, فردای آن روز شیر را انداخته بود دنبال خودش و در جنگل می گشت و باز رفته بود تو این فكر كه چه جوری خودش را از شر شیر خلاص كند كه یك دفعه از حواس پرتی پاش سرید و افتاد تو باتلاق و شروع كرد به دست و پا زدن.
شیر مثل باد خودش را رساند به خر و تند رفت زیر شكمش و آوردش بیرون.
خر هوار كشید «خیال كردی من آن قدر دست و پا چلفتی ام كه بیفتم تو باتلاق. نه! نشسته بودم سر قبر بابای خدا بیامرزم فاتحه ای بخوانم كه تو نگذاشتی و بلندم كردی.»
شیر گفت «نمی دانستم جناب شیر شكر. ببخشید.»
خر داد زد «پرت و پلا نگو! این هم گناه دوم! حواست را خوب جمع كن كه بار سوم حسابت با كرام الكاتبین است.»
شیر و خر با ترس و لرز چند روزی در كنار هم گذراندند و شب و روز تو نخ هم بودند تا یك روز گذرشان افتاد به كنار رودخانه ای و خر تازه فهمید خیلی تشنه است و از هول و هراس شیر مدتی است یادش رفته آب بخورد. هول و هولكی رفت تو رودخانه آب بخورد كه یك دفعه آب جاكنش كرد و غلتاندش.
شیر پرید تو رودخانه و خر را كه در آب غوطه می خورد كشید بیرون.
خر چشم غره ای به شیر رفت و گفت «نه! گمان نكنم آب من و تو توی یك جو برود. من داشتم خودم را می شستم؛ آن وقت تو خیال كردی دارم غرق می شوم؟ من از دستت پاك كلافه شده ام و دیگر نمی توانم خنگ بازیت را تحمل كنم. الان حسابت را كف دستت می گذارم.»
همین كه این حرف از دهان خر درآمد, شیر در دل گفت «اینكه خواهی نخواهی من را می خورد, پس بهتر است بزنم به چاك. هر چه بادا باد! یا از دستش جان به در می برم, یا می افتم به چنگش و زودتر تكلیفم روشن می شود.»
شیر دیگر معطل نكرد. خیز ورداشت وسط جنگل و مثل باد پا گذاشت به فرار.
خر چند قدم دوید دنبال شیر. بعد ایستاد و فریاد كشید «حیف كه حوصله اش را ندارم وگرنه گرفتنت برای من مثل آب خوردن است. اما بدان هر جا بری نوكرهایم دستگیرت می كنند و می آورندت خدمت خودم. آن وقت می دانم چطور نفله ات كنم كه همة شیرها از شنیدنش به لرزه بیفتند.»
شیر از هولش همین طور كج و مج می دوید و گاهی از ترس به پشت سرش نگاه می كرد, كه به روباهی رسید.
روباه پرسید «ای سلطان جنگل! چه شده كه مثل گربة گیج ویج قیقاج می روی و هی نگاه می كنی پشت سرت؟»
بیشتر بخوانید: حکایت نصحیت خر بیچاره به گاو که کار دست خودش داد
شیر ماجرای خودش و شیر شكر را برای روباه تعریف كرد.
روباه گفت «تا آنجا كه عقل من قد می دهد, هیچ جانوری نیست كه زورش به تو برسد.»
شیر گفت «تا حالا گرفتار شیر شكر نشده ای كه این حرف ها را می زنی.»
روباه گفت «نشانی هاش را بده ببینم.»
شیر گفت «قد و بالاش از من بلندتر است. گوش های درازی دارد و ناخن هایش قلمبه و یك كاسه است.»
روباه گفت «ای بیچاره! اینكه می گویی خر است و دل و جگری دارد باب دندان تو. برگرد بریم شكمش را پاره كن. دل و جگرش را تو بخور و گوشتش را بده من بخورم.»
روباه به شیر دلداری داد و برش گرداند.
خر از فرار شیر هنوز كیفش كوك بود كه دید سر و كلة شیر پیدا شد.
خر به طرف شیر ایستاد و خوب كه نگاه كرد, دید روباهی هم افتاده دنبال شیر و با احتیاط دارد می آید.
خر به طرف شیر و روباه راه افتاد و با صدای بلند گفت «آفرین روباه باوفا! خوب وظیفه ات را انجام دادی و این فراری را دستگیر كردی. صبر كن الان می آیم شكمش را پاره می كنم و دل و جگرش را به خودت می دهم.»
شیر تا این را شنید, گفت «ای روباه حقه باز! به من حقه می زنی؟»
و روباه را بلند كرد, زد زمین و كشت و خودش پا گذاشت به فرار.
خر یك بار دیگر همة زورش را گذاشت رو صداش و شروع كرد به عر عر و شیر از هولش تندتر دوید.
شما چه پند و اندرزی از این حکایت دریافت میکنید؟ لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و دیگر کاربران ستاره به اشتراک گذارید.