ستاره | سرویس هنر – کمک کردن به دیگران یکی از بهترین راههای رسیدن به خدای سبحان است و هر کاری که انسان را در رسیدن به این کمال یاری کند ارزشمند است. بدون شک حمایت الهی بدرقه راه خدمتگزاران به مردم است و خادمان به مردم از حمایت و کمک خداوند برخوردار و همواره در پناه او خواهند بود. از این رو در این مطلب سه داستان کوتاه درباره کمک به دیگران را برای شما آماده کردهایم که اهمیت این موضوع را به زیبایی بیان خواهند کرد. با ما همراه باشید.
عارف و پیرمرد
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید…
رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند. عارفی که از آن جاده عبور میکرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: “این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد. پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟”
عارف گفت: من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک میکنم.
هر کس ز کار خلق یکی عقده وا کند
ایزد هزار عقده ز کارش رها کند
❈❈❈
صدها فرشته بوسه بر آن دست میزنند
کز کار خلق یکی گره بسته وا کند
← داستان کوتاه درباره کمک به دیگران →
نه هزار سال عبادت!
میمون بن مهران گفت: نزد امام حسن (ع) نشسته بودم كه مردی آمد و گفت: ای فرزند پیامبر (ص) فلان شخص از من طلبی دارد ولی من پولی ندارم، برای همین او میخواهد مرا زندانی كند.
امام فرمود: در حال حاضر مالی ندارم كه بدهی تو را بدهم؛ او عرض كرد: پس شما كاری كنید كه او مرا زندانی نكند.
امام در حالی كه در مسجد مشغول عبادت (اعتكاف) بود، كفشهای خود را به پا كرد. من گفتم ای فرزند رسول خدا مگر فراموش كردید كه در حال اعتكاف هستید (و نباید از مسجد خارج شد)؟ فرمود:
فراموش نكردهام اما از پدرم شنیدهام كه رسول الله میفرمود: كسی كه در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد، مانند كسی است كه نه هزار سال روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است…
نان زهرآلود!
پسر به سفر دوری رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند. مادرش دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد. مادر او هر روز به تعداد اعضای خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا میگذشت نان را بر دارد.
هر روز مردی گوژ پشت از آن جا میگذشت و نان را بر میداشت و به جای آن که از او تشکر کند میگفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما میماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز میگردد!!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفتههای مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت: او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد. نمیدانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفتههای مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت از شر او خلاص شود. پس نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرفهای معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره، پشت در ایستاده بود! او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه میکرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمیتوانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش میرفتم. ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمهای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو میدهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری.
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهرهاش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را میخورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام میدهیم با ما میماند و نیکیهایی که انجام میدهیم به خود ما باز میگردد.