ستاره | سرویس هنر – یکی از بهترین راه ها برای آشنایی کودکان با زندگی پیامبران خدا، همچون زندگینامه حضرت عیسی مسیح، تعریف کردن داستان های کودکانه به زبان ساده است. در این مطلب داستان کودکانه حضرت مریم و حضرت عیسی را میخوانید که درباره به دنیا آمدن عیسی مسیح و نوجوانی و جوانی او و معجزات حضرت عیسی مسیح است.
شما می توانید از ۱۷ نقاشی حضرت عیسی برای کودکان (رنگ آمیزی و طراحی)نیز در کنار تعریف کردن قصه و داستان، برای شناساندن عیسی (ع) به کودکتان استفاده کنید.
داستان کودکانه حضرت مریم و حضرت عیسی
حضرت عیسی مسیح (ع) یکی از پیامبران بزرگ خداوند بود که از همان ابتدای تولد به پیامبری برگزیده شد. مادر عیسی مسیح یعنی حضرت مریم در میان مردم به پاکی و درستی مشهور بود. عیسی از همان آغاز زندگی، مردم را به اطاعت از خداوند و دوری کردن از کفر و بت پرستی، تشویق میکرد. حضرت عیسی با معجزاتی که خداوند بزرگ به او داده بود مردم را به سوی خدا دعوت می کرد و پیامبری و حقانیّت خود را به اثبات می رساند.
حضرت مریم از هفت سالگی به بیت المقدس نزد زکریا سپرده شده بود تا خدا را عبادت کند و در خدمت دین خداوند باشد. روزی مریم به عبادت خداوند مشغول بود که فرشته وحی از جانب خداوند او را به آمدن فرزندی پاک از او بشارت داد که نامش مسیح عیسی پسر مریم بود.
مریم تعجب کرد و از فرشته وحی پرسید: «چطور ممکن است؟ من که همسری ندارم!»
فرشته پاسخ داد: «این خواست خداوند بزرگ است.»
روزها از پس هم می گذشت و زمان تولد نوزاد نزدیک می شد و مریم برای این که کسی از وجود نوزاد باخبر نباشد از مردم دوری می کرد و به عبادت خداوند مشغول بود. تا این که سرانجام روز تولد نوزاد فرا رسید.
مریم که تنها بود و کسی را نداشت تا به او کمک کند به ناچار از شهر بیرون رفت و سر به بیابان گذاشت تا شاید بتواند کسی را پیدا کند. مریم که گرمای هوا و خستگی او را اذیت می کرد نگران به دنیا آمدن پسر کوچکش بود و دیگر نمی توانست راه برود، پس به درخت خرمایی خشک تکیه کرد.
در این هنگام بود که صدایی از آسمان در گوش او زمزمه کرد: ای مریم! نگران نباش و از هیچ چیزی نترس. به فرمان خداوند درخت خرما میوه خواهد داد و چشمه آبی در زیر درخت جاری خواهد شد و تو می توانی فرزند خود را در این مکان به دنیا بیاوری.»
با شنیدن این صدای آسمانی، مریم مقدس آرام گرفت و ناراحتیاش از بین رفت. او در آن جا فرزند خود عیسی را به دنیا آورد و چند روزی را در همان مکان گذراند. در تمام این مدت، فرزند پاکش عیسی، همدم و همصحبت مادر بود و سختی تنهایی را برای او آسان می کرد.
عیسای کوچک که میدانست مادرش مریم از بازگشتن به سوی شهر خود نگران است، رو به او کرد و گفت: ای مادر مهربانم! ناراحت نباش به سوی خویشاندانت برگرد.
سرانجام مریم تصمیم خود را گرفت، عیسی را برداشت و به سوی شهر خود به راه افتاد. هنگامی که به شهر خود رسید مردم که از گم شدن او نگران شده بودند، با دیدن او خوشحال شدند، ولیکن با دیدن نوزاد کوچکی که به همراه داشت تعجّب کردند و از او پرسیدند: «این نوزاد کیست؟ او را ازکجا آورده ای؟»
مریم پاسخی نداد و به نوزاد اشاره کرد. مردم به طرف عیسی رفتند و عیسای کوچک به فرمان خداوند شروع به سخن گفتن کرد: «ای مردم! من بندۀ خدا هستم، او به من کتاب داده است و مرا به پیامبری خود برگزیده است و مرا به خواندن نماز و نیکی به مردم سفارش کرده است.»
مردم با دیدن این صحنه که نوزاد در گهواره حرف می زند ، شگفت زده شدند و به او ایمان آوردند. عیسی و مادرش مریم زندگی خوبی را در کنار هم آغاز کردند و روزها را با یاد خداوند سپری می کردند تا این که زمان آن رسید که عیسی به مدرسه برود و به همراه هم سن و سال های خود به درس خواندن و یادگرفتن علم بپردازد.
عیسی (ع) در دوران کودکی بچۀ باهوشی بود و بازیگوشی های مخصوص به خود را داشت . یک روز صبح وقتی که بچه ها به مدرسه می رفتند ، یکی از دوستان عیسی رو به او کرد و گفت :« از پدرم خواسته ام که برایم خوراکی بخرد ، اما پدرم مدت هاست که چیزی برایم نخریده است.» عیسای مهربان به او گفت: «دوست من! پدرت آن خوراکی را که دوست داری برایت خریده، اما در خانه پنهان کرده است.»
وقتی که زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها تعطیل شدند ، آن پسر به خانه رفت و طبق نشانه هایی که عیسی به او داده بود ، خوراکی را یافت . وقتی که پدرش موضوع را فهمید ، از پسر پرسید که چگونه به وجود خوراکی پی برده است و پسر گفت که ماجرا را عیسی به او گفته است. همه مردم با شنیدن این معجزه تعجب کردند و عده ای به پیامبری عیسی ایمان آوردند.
روزها میگذشت و عیسی روز به روز بزرگتر می شد . مریم در مواقعی که عیسی به مدرسه نمی رفت او را به حرفه های مختلفی می گذاشت تا او را برای زندگی آینده آماده کند. یکی از آن شغل ها رنگرزی بود .
روزی عیسی در کارگاه رنگرزی مشغول کار بود که استاد رنگرز، رو به او کرد و گفت: « ای عیسی! مدتی است که تو نزد من کار می کنی و من این شغل را به تو آموخته ام. می دانم که این کار را به خوبی یاد گرفته ای. من باید برای مدتی به مسافرت بروم. پارچه هایی را که باید رنگ شوند، علامت زده ام و آنها را آماده کرده ام تا رنگ کنی.» عیسی به استاد اطمینان داد که از عهدۀ این کار بر می آید و استاد به مسافرت رفت. عیسی ظرف رنگی آماده کرد و تمام پارچه ها را در آن ریخت. وقتی که استاد رنگرز برگشت از اینکه عیسی همه پارچه ها را در یک ظرف رنگ ریخته است تعجب کرد و پرسید: ای عیسی من به تو گفته بودم که پارچه ها را با توجه به علامت روی آن رنگ کن، ولی تو چرا همه پارچه ها را در یک رنگ ریخته ای!»
عیسی گفت: «استاد شما هر رنگی را که می خواهید بگویید تا پارچه ای را که میخواهید با همان رنگ از ظرف بیرون بیاورم.» استاد همین کار را کرد و عیسی پارچه ای را که استاد خواسته بود با همان رنگ که گفته بود، از ظرف بیرون آورد. استاد با دیدن این معجزه شگفت زده شد . مردم شهر را با خبر کرد تا همگی این معجزۀ بزرگ را از نزدیک ببینند.
بدین ترتیب دروان نوجوانی و جوانی عیسی گذشت و او در این مدت با معجزاتی که انجام داد، عده زیادی را به دین خود دعوت کرد و به پرستش خداوند یکتا فرا خواند.
روزی مردم در کنار عیسی نشسته بودند و او درباره خلقت انسان ها صحبت می کرد. او روبه مردم کرد و گفت: خداوند انسان را از گِل آفریده است. عده ای از مردم این حرف او را قبول نکردند و از او خواستند تا آن را اثبات کند.
عیسی مردم را به بازار شهر برد. در بازار شهر یک کارگاه سفال سازی بود که در جلوی آن چند پرنده گلی که به دست استاد سفالساز ساخته شده بود قرار داشت. عیسی به آن پرنده ها اشاره کرد و گفت: «من به فرمان خداوند به آن ها جان می بخشم. او یکی از پرنده های گلی را برداشت و دست خود را بر روی آن کشید به فرمان خداوند پرندۀ گلی به پرندۀ زنده تبدیل شد و پرواز کرد و به روی شاخه درختی که در همان نزدیکی بود نشست. مردم با دیدن این معجزه به درستیِ گفته های عیسی ایمان آوردند.
روزی از روزها یکی از پیروان عیسی از دنیا رفت و مردم شهر او را به معبد بردند تا دفن کنند . عیسی رو به پیروان خود کرد و گفت: «ای مردم ! خداوند دوباره در روز قیامت ما را از خاک بیرون می آورد.» عدهای که زنده شدن مردگان پس از مرگ در روز قیامت را باور نمی کردند، حرف های او را نپذیرفتند. عیسی برای این که آن ها را مطمئن کند به طرف مرده رفت و نفس عمیقی کشید و بر بدن او فوت کرد . در این هنگام مرده دوباره زنده شد و از جای خود برخاست . همه مردم با دیدن این اتفاق شگفت زده شدند و ایمان آوردند.
عیسی مردم را به پرستش و اطاعت خداوند دعوت می کرد و روز به روز بر پیروان او افزوده می شد . اما کسانی بودند که عیسی و سخنان او را دوست نداشتند و با دین او مبارزه می کردند.
روزی در معبد شهر جشن بزرگی بر پا بود و عیسی و پیروانش به برگزاری مراسم جشن مشغول بودند. دشمنان عیسی از این فرصت استفاده کردند و به معبد حمله کردند تا عیسی و پیروانش را از بین ببرند. آن ها خود را به آن نزدیکی رساندند و وارد معبد شدند و به کشتن پیروان عیسی (ع) پرداختند. حضرت عیسی(ع) به خواست و کمک خداوند توانست از معبد خارج شود و از دست دشمنان نجات پیدا کند. دشمنان عیسی که از این موضوع بی خبر بودند به دنبال او می گشتند. پس شخص دیگری را که به حضرت عیسی (ع) شباهت زیادی داشت به جای او دستگیر کردند و به دار آویختند.
عیسی (ع) که پس از آن در مکان نامعلومی زندگی میکرد، مخفیانه به دیدار پیروان واقعی خود می آمد و آنها را به یکتا پرستی و توحید دعوت می کرد و بهشت خداوند را به آنها مژده می داد، تا اینکه عیسی به نیز به خواست خداوند به نزد پروردگار رفت.