داستان کوتاه جنگ خندق؛ داستان جنگ خندق برای کودکان

جنگ خندق یکی از جنگ‌های میان سپاه اسلام و کفار بود. در این مطلب داستان کوتاه جنگ خندق را خواهید خواند. داستان جنگ خندق برای کودکان حاوی نکات مهمی است؛ از نکات مهم جنگ خندق می‌توان به مقاومت و ایستادگی و تسلیم نشدن اشاره کرد.

داستان کوتاه جنگ خندق

 

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – سپاه اسلام جنگ‌های زیادی با کفار انجام دادند؛ از جمله جنگ بدر و جنگ احد. اما جنگ خندق داستان جالبی دارد. در این جنگ مسلمانان برای دفاع از خود خندقی به طول حدود ۵ کلیومتر را که عرض آن حدود ۱۰ متر و عمق آن حدود ۵ متر بود، به مدت شش روز در اطراف مدینه با تمام سختی‌ها کندند… در ادامه مطلب داستان کوتاه جنگ خندق را خواهید خواند.

 

گرداوری سپاه برای جنگ خندق

قريش تصميم گرفته بود درخت توحيد را از ريشه در آورد. بت پرستان مكه آماده شدند تا به هر قيمتى که شده از حضرت محمد (ص) و ياران او اثرى باقى نگذارند. آن‌ها در جنگ‌های قبلی یعنی بدر و احد نیز به نتیجه خاصی نرسیده بودند.

اگرچه از جنگ احد، قريشيان خوشحال برگشتند، ولى باز هم عقده قلبى آن‌ها باز نگرديد. زيرا هنوز پايگاه اسلام به جاى خود باقى بود و حضرت محمد و يارانش برای ایمان آوردن مردم به روش خود ادامه می‌دادند.

چند تن از يهوديان مدينه از جمله حى بن اخطب به مكه آمدند و با سران قريش ملاقات و مذاكراتى انجام دادند.

يهودیان اظهار داشتند تا برای ریشه کن کردن اسلام يک اقدام همه جانبه انجام گیرد. آن‌ها به این نتیجه رسیدند که در این نبرد باید از قبیله‌های مختلف عرب كمک بگیرند و ما حودشان یعنی یهودیان نیز هر آن چه در توان دارند را در این راه هزینه کنند.

ابوسفيان و ساير اشراف قريش از اين پيشنهاد استقبال كردند و آمادگى خود را اعلام کردند.

پس از این دیدار، یهوديان نزد طايفه غطفان رفتند و با آن‌ها نيز در اين باره مذاكره و موافقت آن‌ها را هم جلب کردند.

 

آماده سازی برای نبرد

چند روز به تهيه مقدمات گذشت و پس از آن سپاهى بزرگ با ده هزار جنگ جو به فرماندهى ابوسفيان از مكه حركت كرد. در بين راه هم گروهى از قبیله‌های مختلف عرب به آن‌ها پيوستند و مانند سيلى خروشان به طرف مدينه سرازير شدند.

خبر حركت سپاه مكه به پیامبر (ص) رسيد و ایشان برای مشورت جلسه‌ای با ياران خود تشکیل داد. سلمان فارسى گفت: در كشور ما معمول است كه چون سپاهى عظيم به ما حمله كند، دورتادور شهر را خندق حفر مى‌كنيم تا دشمن نتواند از همه طرف به ما حمله کند. پیامبر اکرم (ص) اين نظر را پسنديد و مسلمانان به رهبرى ایشان به حفر خندق مشغول شدند.

 

زمانی که سپاه قريش به نزدیکی مدينه رسيد، مسلمانان كار خندق را تمام کرده بودند و به این ترتیب مانعى بزرگ بر سر راه دشمن به وجود آورده بودند. سپاه کفر از ديدن خندق حيرت زده شد. چرا که اين كار در بين اعراب سابقه نداشت!

جنگ جويان قريش، در خیال خود این گونه می‌پنداشتند که بدون پياده شدن از اسب‌های خود كار مسلمانان را يكسره خواهند کرد و به راحتی به مکه باز می‌گردند. ولى خود را ناچار دیدند که باید خيمه‌های خود را برپا کرده و مدينه را محاصره کنند.

 

اولين ضربه به قريش

روزهاى محاصره كم كم طولانی شد و احساس خستگی بر سپاهيان مكه غالب شد. يكى از روزها عمرو بن عبدود و فارس يليل به همراهى منبة بن عثمان و نوفل بن عبدالله بر اسب‌هاى خود نشسته و از يكى از نقاط خندق كه عرض كمتری داشت با يک پرش اسب خود را به اردوگاه مسلمانان نزديک کردند. عمرو كه سوابقش در ميدان هاى جنگ بسیار درخشان و شجاعتش سراسر منطقه عربستان را فراگرفته بود، فرياد زد: كيست كه به ميدان من آيد و با من زورآزمایى كند؟ نفس در سينه مسلمانان بند آمده بود و همه سر به زير انداخته بودند.

عمرو كه شايد بيش از ديگران دچار اضطراب و ترس شده بود، براى اين كه عذرى جهت ترس خود و سايرين بتراشد، شرحى درباره شجاعت عمرو و سوابق او به عرض رسانيد و بيشتر به وحشت و ترس مردم افزود.

پیامبر اکرم (ص) بى آن كه به سخنان بى مورد عمرو توجهى كند، يا به آن جوانى گويد، خطاب به مسلمانان كرد و فرمود: كيست كه به مبارزه اين بت پرست اقدام كند؟

در آن حال كه سكوت مرگبارى بر مردم حكومت مى‌كرد و از هيچ جا صدایى شنيده نمى‌شد، يک صدا، آرى فقط يک صدا از حنجره پاک و معصوم على (ع) به نداى پیامبر اکرم (ص) لبیک گفت:

يا رسول الله! من به ميدان او مى‌روم! هنوز پیامبر اکرم (ص) با ميدان رفتن على (ع) موافقت نكرده بود،كه مجدداً فریاد عمر بن عبدود از ميان ميدان شنيده شد كه مى‌گفت:

من كه از بس مبارز طلبيدم، صدايم گرفت. چرا كسى جواب نمى‌دهد؟ اى پيروان محمد! مگر شما معتقد نيستيد كه اگر كشته شويد به بهشت مى‌رويد و اگر كسى را بكشيد، مقتول شما در دوزخ خواهد بود؟ آيا هيچيک از شما ميل بهشت نداريد؟

 

ديگر باره على (ع) از جا برخاست و گفت: اى پیامبر خدا (ص) جز من كسى مرد ميدان او نيست.

قبلا در مطالبی دیگر داستان های کوتاهی در مورد شجاعت امام علی خوانده‌اید؛ پيامبر (ص) موافقت فرمود و عمامه خود را بر سر على بست و زره خود را بر او پوشانيد و او را به سوى ميدان فرستاد و در پشت سرش دعا كرد و پيروزى او را از خداوند درخواست کرد.

 

على (ع) با قدم‌هاى استوار به سوى ميدان شتافت و خود را به عمرو بن عبدود رساند و به اين بيان عربده‌هاى مستانه او را پاسخ داد:

آرام باش كه اينک جوابگوى تو بدون كوچكترين عجز به سوى تو آمد. پاسخ دهنده تو فردى با ايمان است و پاداش خود را از خداوند مى‌خواهد. من اميدوارم كه به زودى كنار نعشت زنان نوحه گر بنشانم. با ضربتى كه آوازه و داستانش در روزگارها باقى ماند.

پیامبر اکرم (ص) كه از دور ناظر روبرو شدن على(ع) و عمرو بود به يارانش چنين فرمود:

اينک عالى‌ترين مظاهر ايمان (على عليه السلام) با خطرناكترين جرثومه‌هاى شرک و بى‌ايمانى (عمرو بن عبدود) در برابر هم قرار گرفتند.

 

عمرو با يک جستن، از اسب پياده شد و در حالى كه از قوت قلب و صراحت لهجه على (ع) خشمگين بود، به سوى او شتافت و شمشير خود را بر سرش فرود آورد. اين ضربت آن چنان سهمگين بود كه سپر از هم دريد و مقدارى از سر على (ع) را شكافت.

على (ع) بدون درنگ، زخم سر خود را برق آسا بست و پيش از آن كه فرصت حمله مجدد به عمرو داده شود، با يک ضربه شمشير پاهاى او را قطع كرد.

سكوتى پر حيرت بر دو سپاه مسلط گشته و همه در انتظار نتيجه جنگ بودند. لحظه‌اى به اين صورت گذشت ولى ناگهان نداى الله اكبر در دشت و بيابان طنين انداخت. اين ندا، نداى على بود.

نسيم ملايمى وزيد. گرد و خاک را به يک سو كشاند. وضع ميدان روشن شد. على (ع) با پيروزى در حالى كه سر بريده عمرو را به دست داشت و قطرات خون از شمشيرش به خاک مى‌افتاد، به سوى پیامبر اکرم (ص) آمد.

پیامبر اکرم(ص)فرمود: ضربت على در روز خندق گرانبهاتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت و اين گفتار مبالغه نيست. زيرا اگر فداكارى على در آن روز نبود، اساس اسلام به دست عمرو بن عبدود و سربازان احزاب، از بین می‌رفت و اثرى از خداپرستى باقى نمى‌ماند.

كشته شدن عمرو، پشت نيروى قريش را درهم شكست. منبة بن عثمان و نوفل بن عبدالله كه همراه عمرو از خندق جسته بودند، با ديدن پيكر خونين او پا به فرار گذاشتند. نوفل هنگام فرار در خندق افتاد و مسلمانان به او سنگ مى زدند و آخر كار او هم با شمشير على (ع) كشته شد.

 

چند روز به این شکل گذشت… وضع عجيبى بود. همه از سرما مى‌لرزيدند. خيمه‌ها به هم ريخته و همه آشفته بودند. ابوسفيان به اطرافيانش گفت: می‌بینید؟ حيوانات ما تلف شدند، بنى قريظه با ما مخالفت كردند. اين باد سرد خودمان را هم خواهد كشت. من معتقدم ماندن ما در اين جا درست نيست. اينک من آماده بازگشت به مكه هستم.

اين سخن را گفت و بر شتر خود نشست و به راه افتاد. سايرين هم به دنبال او، شبانه كوچ كردند و مدينه از محاصره نظامى كه مسلمانان را به جان آورده بود، نجات يافت.

صبح روز بعد، از سپاه نيرومند قريش كسى در اطراف مدينه ديده نمى‌شد. مسلمانان با چهره‌هاى خندان و دل‌هاى شادمان رفت و آمد مى‌كردند و شهر مدينه وضع عادى خود را باز يافته بود.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید