بعد از گفتوگوی حامد حدادی بسکتبالیست تیم ملی ایران در برنامه «شباهنگی» که از فیلمنت پخش میشود، موجی از توئیتها شکل گرفت. حدادی که سابقه بازی در آمریکا را دارد از تجربیات روزمرهاش در این کشور گفت. از جمله اینکه «آمریکاییها فکر میکنند مردم در ایران به جای ماشین، سوار شتر میشوند و کفش نمیپوشند!» یا «وقتی در آمریکا کت و شلوار میپوشیدم، به من میگفتند خوشحالی که کت و شلوار پوشیدی؟»
ما معمولاً فکر میکنیم اروپایی و آمریکایی ما را با «گربه و فرش»، «خاویار»، «سیوسه پل و تخت جمشید»، «امپراطوری هخامنشی» و حتی «کباب و قورمهسبزی» میشناسند اما واقعیت اینطور نیست. به غرور آریاییمان برمیخورد ولی بارها با مهمانان خارجی که اتفاقاً چهرههای بینالمللی و دانشگاهی بودند در تهران گشتهام، بعضی از آنهایی که سفر اولشان بود حیرتزده بودند. تمام کلیشههایشان به هم ریخته بود که مگر میشود ایران اینقدر مُدرن باشد؟ این در حالی بود که من گمان میکردم از نظر آنها ما کشوری جهان سومی با امکانات بسیار ضعیف هستیم!
البته که این قضاوتها کلی نیست، طبعاً شهر به شهر و کشور به کشور و فرد به فرد نگاههای متفاوتی نسبت به ایران دارند اما برخلاف تصور ما اوضاع خیلی از دور رو به راه نیست. بخشی از ماجرا برمیگردد به موضوعی به نام «انزوا» که خب خیلی دوست نداریم در موردش حرف بزنیم چه برسد به اینکه باورش کنیم. ما ارتباطات گستردهای با جهان نداریم، چه برای گردشگران و چه ضریب نفوذ در رسانهها. رسانههای آنطرف ترجیح میدهند بازتابنده تنش و اعتراض و جنگ و ناکامی باشند تا تصویر کشوری که علیرغم همه مشکلات، مردمش تقلا میکنند خودشان را بالا بکشند.
دلایل ماجرا هم بسیار پیچیده است و از حوصله من و شما خارج. صرفاً این چند توئیت را که ایرانیان خارج از کشور نوشتهاند بخوانید. نمونه مشتی از خروار. تجربههای شخصی در مواجهه با شهروندان معمولی ایران ندیده.
– من یه مهمونی دعوت شدم چند نفر از شمال اروپا هم بودن، یهو یکیشون گفت ببخشید شما تو ایران سبزیجاتی مثل کلم هم دارید؟ جدی پرسید. خیلی جدی !
– سر کلاس رسانه استادمون داشت از نحوه پوشش خبری شبکههای مختلف انگلیس از خانواده سلطنتی حرف میزد. پرسید کی مراسم زنده عروسی پرنس ویلیام و کیت میدلتون رو زنده تماشا کرده؟ دستم رو بالا کردم. با تعجب نگاهم کرد و گفت مطمئنی درستمتوجه سؤال شدی؟ سؤال رو تکرار کردم و گفتم دیدم. پرسید از کدوم شبکه و گفتم بیبیسی. عذرخواهی کرد و توضیح داد که دوره آلمان شرقی تلویزیون نداشتند و اجازه نداشتند که حتی از طریق رادیو به آلمان غربی گوش بدن و جرم حساب میشده…
– می خواستیم اسبابکشی کنیم یه خونه آپارتمانی پیدا کردیم طبقه چهارم. اما وقتی خواستیم اسبابها رو ببریم تازه متوجه شدیم فقط از طریق پنجره میشه اسبابکشی کرد. بالابر اجازه کردیم و کارگر برای اینکار و من هر لحظه ده بار سکته کردم. همسایه اومد گفت خیلی باید خوشحال باشید اینجا یخچال دارید. گفتم ببخشید متوجه نمیشم منظورتان چیه گفت خب یعنی قبلا یخچال دیده بودی ؟! گفتم خانم یخچال که دیده بودم هیچ، آسانسوری داشتیم که یخچال سایدبای ساید باهاش جا به جا میکردیم. روزی نبود که ازم در مورد یکی از وسایل روزمره سوال نکنه مثلا هواپیما!
– یکی از دوستام از من سوال کرد شما اونجا کَره (آره همون کره صبحونه) دارید؟ دو، سه بار با تعجب پرسیدم که مطمئن بشم واقعا منظورش همون کره است! اونوقت یه روز یکی دیگه پرسید تو کشور شما گاو هست؟ تا مدتها به افق خیره بودم!
– وقتی اومدم مونترال شوک سه مورد شدم: فرودگاه بسیار کوچک و ابتدایی (اون زمان)، رنگهای بسیار زیبای پاییزی و کیفیت بد اسفالت خبابونها. یک بار همکارم پرسید چی تو رو اینجا شوکه کرد در بدو اومدنت. گفتم آسفالت خیابونها. یکهو گفت آخی (به فرانسویش البته ) برا اولین بار اسفالت میدیدی؟
– اینکه تو کانادا ازم پرسیدن «شما تو ایران جاروبرقی، پارو یا چنگال دارید؟» کمرمو نشکست. کمرم اونجا شکست که زمان دانشجویی ریاضی تدریس میکردم و یک دانشجوی کانادایی که ۲ بار هم ریاضی مقدماتی رو افتاده بود ازم پرسید «شما تو ایران ریاضی دارید؟!»
– در سفر جادهای جایی در ایالت مریلند بود فکر میکنم، توقف کردیم گاز برای مخزن گاز (پخت و پز) بزنیم. طرف صحبت از اسکی کرد گفتم من هم در ایران اسکی میکنم. گفت: مگه کوه و برف دارید؟ نه فقط شن و ماسه و شتر داریم!
– تو ژاپن از ما میپرسیدن، تو ایران برف هم میاد؟ یا اینکه تو ایران سنگ هم هست؟ تصورشون از ایران یه کویر بسیار بزرگ بود مه با شتر رفت و آمد میکنند!
– تازه مهاجرت کرده بودیم آمریکا، من دبستان بودم، باید برا همه توضیح میدادم که ایران و عراق یکی نیستن و نقشه میاوردم بهشون مرز و نشون میدادم تا بفهمن چی میگم. یادمه چنتا از همکلاسیام ازم پرسیدم ایران برق داره؟ شماها اونجا با شتر میرید اینور و اونور؟ با همه بچه بودنم چقد حرص میخوردم.
– تو سوئد از ما میپرسند شما تو ایران خیابون و خونه و مغازه دارید؟
– من سال اولی که رفتم مدرسه تو لندن، ۱۹۹۹، یک دختر جاماییکایی هم که تازه اومده بود بهعنوان دو شاگرد خارجی جدید پیش هم مینشستیم. جزو اولین سوالهاش این بود که با چی اومدید انگلستان؟ گفتم یعنی چی؟ تو با چی اومدی… گفت هواپیما! ولی مگه تو ایران فرودگاه هست. گفتم نه ما با خر اومدیم!
– دختر دوست من دبیرستان میره فرانکفورت، میگفت توی کتابخونه قسمت جغرافیا کتابهای مربوط به ایران همش بیابون، شترسواری، گبه دوزی و روستاهای سیستان هست اون طرفا هست. من یکبار هم از این نمایشگاههای گردشگری رفتم، غرفه ایران همینا بود و نمونه کتابهاشونم میدن کتابخونهها، بعد مثل دوبی و قطر نیست که بتونن سفر کنن ببینن قسمت مدرنِ هم داره کشور، این میشه که توی ذهن نه تنها آلمانیها، بلکه اکثر کشورها ما توی مایههای کابل هستیم در بهترین حالت، توی اخبار و اینا هم که یه خبر خوب هم از ایران و فرهنگ و هنر نیست. این هست که کلا مارو آدمهای شترسوار میدونن.
– من جايي دوره بودم از بيست كشور مختلف بودند، بعضيهاشون ميگفتند شما ايران برنج داريد؟ قحطي نيست؟ مگه تو خيابون سنگربندي نميكنيد؟ (قشنگ تصاوير زمان انقلاب و جنگ فقط يادشون بود) در يك ارائهام، اولش عكس شيشليك رو گذاشتم با قيمتش به دلار (اون موقع ميشد ده دلار) كرك و پرشون ريخت!
منبع: عصر ایران