ابوالقاسم لاهوتی سال ۱۲۶۴ در کرمانشاه به دنیا آمد و در شانزده سالگی به کمک مالی یکی از دوستان خانواده برای تکمیل تحصیلات به تهران رفت. اولین غزل لاهوتی که مضمونی آزادی خواهی داشت در سال ۱۲۸۴ در روزنامه حبل المتین کلکته انتشار یافت. سپس شاعر وارد جریانات سیاسی شد و در انقلاب مشروطه در صف فدائیان آزادی قرار گرفت. ابوالقاسم لاهوتی علاوه بر زبان فارسی به زبانهای تازی، عربی، فرانسوی، ترکی و روسی آشنایی داشت و ترجمههای زیادی از آن زبانها به زبان فارسی دارد. آثار ابوالقاسم لاهوتی «سرود جمهوری شوروی سوسیالیستی تاجیکستان»، «کاوه آهنگر»، «قصیده کرملین»، «تاج و بیرق» و «مجموعه اشعار» و… هستند. لاهوتی مدت ۳۶ سال خارج از ایران زندگی کرد و هرگز به ایران بازنگشت و عاقبت در فروردین ماه سال ۱۳۳۶ شمسی در مسکو درگذشت و در گورستان نووودویچی دفن شد.
گلچین اشعار عاشقانه لاهوتی
برای روی تو ای مه نقاب لازم نیست
اگر تو کنی جلوه آفتاب لازم نیست
نفوذ عشق نگه کن که شیخ کهنه پرست
نوشته تازه که شرعاً حجاب لازم نیست
ایالت دل عشاق در حمایت تو است
به ملک خویش دگر انقلاب لازم نیست
ز من گذشتن از جان مگر نمی خواهی
به چشم! این همه دیگر عتاب لازم نیست
اگر به ملک دلم داده ای تو استقلال
پس این مشاوره با شیخ و شاب چیست
من از ستیزه چشم تو جان نخواهم برد
برای کشتنم این جان شتاب لازم نیست
تو خود به فتوی جمهور عاشقان، شاهی
دگر مناقشه در انتخاب لازم نیست
بخور تو خون دل دردمند لاهوتی
دگر به آتش رویت کباب لازم نیست
❆❆❆
آن دلبر افغان چه سلحشور برد دل
چشم بد از او دور که مغرور برد دل
مرغ ار شود و ماهی اگر، از مژه و موی
با تیر برد راهش و با تور برد دل
نزدیک بیایید و ببینید چه جانیست
آن دیده که با یک نگه از دور برد دل
دل را بده و آبروی خویش نگهدار
گر خود ندهی، خندد و با زور برد دل
پیداست که دلدار شدن لذتی عالیست
این گونه که مستانه مغرور برد دل
بی تیره نفاب آید و صید افگند آزاد
دزد است، نه جانانه که مستور برد دل
همچون دل من عبد وفادار که دارد
پس این همه دیگر به چه منظور برد دل؟
❆❆❆
جز عشق جهان هنر ندارد
یا دل هنر دگر ندارد
یا موسم صبر من خزان شد
یا نخل امید بر ندارد
یا بر رخ من نمیشود باز
یا قلعه بهت در ندارد
یا وصل تو قسمت بشر نیست
یا طالع من ظفز ندارد
یا دامن رحم تو طلسم است
یا ناله من شرر ندارد
یا تیر تو بگذرد نهانی
یا سینه دل سپر ندارد
یا عشق خط امان به او داد
یا دل ز بلا حذر ندارد
یا چشم تو با دلم رفیق است
یا شیر سیه خطر ندارد
یا با دل خسته مهربان باش
یا جان بستان، ضرر ندارد!
❆❆❆
فقط سوز دلم را در جهان پروانه میداند
غمم را، بلبلی کاواره شد از لانه میداند
نگریم چون ز غیرت، غیر میسوزد به حال من
ننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه میداند
به امیدی نشستم شکوه خود را به دل گفتم
همی خندد به من، این هم مرا دیوانه میداند
به جان او، که دردش را هم، از جان دوست تر دارم
ولی میمیرم از این غم، که داند یا نمیداند؟
نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد
ولیکن، موبه مو، این داستان را شانه میداند
نصیحتگر، چه میپرسی علاج جان بیمارم؟
اصول این طبابت را، فقط جانانه میداند
اشعار ابوالقاسم لاهوتی برای وطن
تنیده یاد تو در تار و پودم میهن ای میهن
بود لبریز از عشقت وجودم میهن ای میهن
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی
فدای نام تو بود و نبودم میهن ای میهن
به هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم
به هر حالت که بودم با تو بودم میهن ای میهن
به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمیروید
من این زیبا زمین را آزمودم میهن ای میهن
❆❆❆
به نامه ات وطنم را نوشته ام آزاد
به رخ ز دیده ام از شادی آب میآید
من آن مبارز ایرانم که از وطنم
فقط به یادم تیر و طناب میآید
کنم چو فکر از آن خلق و آن ستم کانجاست
به دل غم و به تنم اضطراب میآید
رهایی در شعر ابوالقاسم لاهوتی
ترسم آزاد نسازد ز قفس، صیادم
آنقدر تا که ره باغ رود از یادم
بس که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفت
گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم
آتش از آه به کاشانه صیاد زنم
گر از این بند اسارت نکند آزادم
سوز شیرین وشکر خنده دلداری نیست
ورنه من در هنر استادتر از فرهادم
ز اولین نکته که تفسیر نمودم از عشق
کرد اقرار به استادی من استادم
گرچه باشد غم عالم به دلم لاهوتی
هیچ کس در غم من نیست، از آن دلشادم
❆❆❆
سخنی با دختران از ابوالقاسم لاهوتی
من از امروز ز حسن تو بریدم سر و کار
تا به دیوانگیام خلق نمایند اقرار
ای مه ملک عجم، ای صنم عالم شرق!
هوش گردآور و برگفته من دل بگمار!
تا کنون پیش تو چون بنده درگاه خدا
لابهها کردم و بر خاک بسودم رخسار
لیکن امروز مجدانه و رسمانه تو را
آشکارا سخنی چند بگویم، هشدار!
بعد از این، از خط و خالت نهراسد دل من
زانکه با حسن تو کارم نبود دیگر بار
تا کی از زلف تو زنجیر نهم بر گردن؟
تا کی از مژه تو تیر زنم بر دل زار؟
تا به کی بی لب لعل تو دلم خون گردد؟
چند بی مار سر زلف تو باشم بیمار؟
به سرانگشت تو تا چند زنم تهمت قتل
یا به مژگان تو تا چند دهم نسبت خار؟
چند گویم که رخت ماه بود در خوبی؟
چند گویم که قدت سرو بود در رفتار؟
ماه روئی تو، و لازم نبود بر گفتن
سرو قدی تو، حاجت نبود با اظهار
زین قبل بیشتر از هر که توانم گفتن
لیک اینها همه حرف است و ندارد مقدار
زین چه حاصل که ز مژگان تو خنجر سازند؟
یا به ابروی تو گویند هلالی است نزار؟
من به زیبائی بی علم، خریدار نیم
حسن مفروش دگر با من و کردار بیار
عاشقان چون خط و خال تو بدآموزانند
دیگر این طایفه را راه مده بر دربار
عاشقی همچو “تمدن” به حقیقت داری
بعد از این دست ز عشاق مجازی بردار!
اندرین عصر تمدن، صنما ، لایق نیست
دلبری چون تو، از آرایش دانش به کنار!
عیب باشد که تو در پرده و خلقی آزاد
حیف باشد که تو در خواب و جهانی بیدار!
دانش آموز و ز اوضاع جهان آگه شو!
وین نقاب سیه از چهره روشن بردار!
علم اگر نیست زحیوان چه بود فرق بشر
بوی اگر نیست، تفاوت چکند گل ازخار؟
خرد آموز و پی تربیت ملت خویش
جهد و جدی بنما، چون دگران مادروار!
تو گذاری به دهان همه کس اول حرف
هر کسی از تو سخن میشنود اول بار
پس از اول تو بگوش همه این نکته بگو:
که نترسند ز رحمت نگریزند از کار
سخن از دانش و آزادی و زحمت میگوی
تا که فرزند تو با این سخنان آید بار
گو! بداند که: نباید بخورد لقمه مفت
گر بمیرد، دگری را نکند استثمار
فرق هرگز نگذارد به میان زن و مرد
وین دعاوی را ثابت بکند با کردار
به یقین گر تو چنین مادر خوبی باشی
مس اقبال وطن از تو شود زر عیار
وطن از رنجبر و کارگران آباد است
نه از اشخاص توانگر، نه ز اشراف کبار
این بود مسلک لاهوتی و هم فکرانش
گو! همه خلق بدانند، نمودیم اخطار!