تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
تو از جان و دل مایه گذاشته و تمام تلاشت را برای رسیدن به مقصود انجام دادهای ولی به نتیجه دلخواه نرسیدی. پافشاری و اصرار در این راه فایدهای ندارد و باید راه دیگری در زندگی خودت پیدا کنی. ناامید مباش که خدا لطفش را شامل حال تو خواهد کرد. به گذشته برگرد و ببین که مشکل کار از کجاست. با پیدا کردن نقاط ضعفت میتوانی جبران مافات کنی. همه مشکلات راه حلی خواهند داشت.
غزل شماره ۱۶۸ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۱۶۸ حافظ
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
معنی و تفسیر غزل شماره ۱۶۸ حافظ
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
جانم سوخت تا آرزوی دلم یعنی وصال جانان برآورده شود، اما در آتش این هوای دل سوختیم و آرزوی ناپخته من به نتیجه نرسید.
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
یار با فریب و نیرنگ گفت که یک شب سرور محفل تو خواهم شد، من هم با اشتیاق تمام خود، کمترین بنده او شدم، اما او میر مجلس من نشد.
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
محبوب پیغام فرستاد که با قلندران در محفلی خواهم نشست، من به قلندری و میخوارگی شهره شهر شدم، اما او همنشین قلندران نشد.
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
سزاوار است اگر کبوتر دل در سینه بی تابی میکند چراکه پیچ و تاب دام عشق را در راه خود دید، اما به بند عشق گرفتار نشد. یعنی یار به صید دل من توجه نکرد.
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به این آرزو که آن لب سرخ رنگ را حین مستی ببوسم، خون دل بسیاری همچون جام شراب خوردم، ولی به آرزویم نرسیدم.
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
بدون راهنمایی پیر و مرشد به راه عشق قدم مگذار، زیرا که من به تنهایی صد بار تلاش کردم و به نتیجهای نرسیدم.
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
هیهات و افسوس که در آرزوی رسیدن به گنجنامه مراد، به سبب اندوه بسیارم رسوای جهانی گشتم و به مرادم نرسیدم.
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
افسوس و فریاد که در جستجوی گوهر جمعیت خاطر، به بهانه گدایی به نزدیک مدعیان کرامت و بزرگی رفتم، اما آن را نیافتم.
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
حافظ از روی عقل و خرد هزاران چاره و اندیشه کرد تا بتواند معشوق را رام خود کند، اما به هوس و آرزوی خود نرسید