ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستانهای نوشته شده در مورد خیانت و بخصوص داستان خیانت به همسر داستانهایی تلخ و بعضاً واقعی هستند. خیانت به هر شیوه و در برابر هرفردی صورت بگیرد، زشت و ناپسند است اما در بنیان مقدس خانواده خیانت بسیار پلیدتر مینمایاند. در ادامه ده داستان متنوع با مضمون خیانت را خواهید خواند.
مجموعه داستان درباره خیانت
یکم: شرایط ایدهآل!
دستم را زیر چانهاش میگذارم: «توی چشمهای من نگاه کن و بگو تو میدانستی او زن دارد؟» گستاخ و بیپروا زل میزند توی چشمهایم. سرم را از شرم زیر میاندازم. دندانهایش را روی هم فشار میدهد. بعد از دقایقی سکوت میگوید:«بله! میدانستم و این مشکل من نیست. مشکل زن اولش است…»
هیچوقت فکر نمیکردم عزیزترین دوست من در این موقعیت قرار بگیرد. و من، من که او را حتی از افراد خانوادهام هم بیشتر دوست داشتم، نتوانم کاری برایش انجام دهم. خبر عشق و عاشقیاش را چند روز پیش یکی از دوستان مشترکمان برایم تعریف کرد. باور نکردم. زنگ زدم به خودش و تأیید کرد. نهایت کاری که توانستم انجام دهم این بود که توی دمدستترین کافیشاپ قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.
حالا توی کافیشاپ نشستهایم و دو قهوه تلخ سفارش دادهایم. حلقه ازدواجم را آهسته درمیآورم و توی جیبم میگذارم. خودم هم نمیدانم چرا این کار را انجام میدهم. شاید میخواهم موقعیت برابر پیدا کنیم. مثل آن وقتها که هنوز اینجوری نشده بود.
آهسته و زیر لب میگویم:«تو از کی اینجوری شدی؟» نیشخند میزند و میپرسد:«چطوری شدم؟» میخواهم دستش را بگیرم، اجازه نمیدهد. دستش را پشت میز قایم میکند. توی دلم حرص میخورم اما سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم:«همین رابطه برقرار کردن با یک مرد متأهل، همین قرار و مدار ازدواج، همین داستانهای عاشقانه که همه میدانند بجز من! باز هم بگویم؟» میگوید:«ناراحتی که خبرت نکردم؟ خب برای عروسی میگفتمت…» توی چشمهایش نگاه میکنم. از عشق خبری نیست. بیشتر مثل کسی است که میخواهد حقش را از حلقوم کسی بیرون بکشد. میگویم:«عزیز دل من! مسئله دعوت کردن یا نکردن من نیست. مسئله این است که تو سرمست غروری به خاطر ازدواج با یک مرد متأهل…» با صدای بلند فریاد میزند:«هی نگو مرد متأهل! زن اولش اگر عرضه داشت که او جذب من نمیشد. من که از او خواستگاری نکردم. او خودش پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم چون شرایطش ایدهآل بود.» لبخند میزند. گویا توی ذهنش دارد به خیالات دور و دراز خودش پر و بال میدهد. شرایط ایدهآل یعنی پولدار بودن…
حالا که خودش راضی است چرا من فکر میکنم دوست من نباید قبول میکرد که با یک مرد متأهل ازدواج کند؟ حتی اگر آن مرد آنقدر احمق باشد که نفهمد چه بلایی دارد سر دو زن میآورد. آه میکشم و دقایقی به سکوت میگذرد. بلند میشود و کیفش را روی دوشش میاندازد. میگوید:«من با عشقم قرار دارم. پول قهوه را هم خودم حساب میکنم.» او میرود و من تنها میمانم با دو قهوه یخ کرده که هیچکدام لب نزدیم.
دوم: بازیچه
سوم: خیانت به دوست
ساناز همراه دخترش به مرکز مشاوره آمده بود. زنی جوان و خوش چهره بود اما درعمق چشمانش به سادگی میشد غم بزرگی را دید. آرام روی صندلی نشست و دخترش را نیز در آغوش گرفت. در حالی که موهای خرمایی رنگ فرزند خردسالش را نوازش میکرد بدون هیچ مقدمهای شروع به صحبت کرد: «من چوب اعتماد بیش از حدم به آدمها را خورده و تاوان سنگینی پرداختهام. دلم نمیخواهد این اشتباه من، دخترم را نیز به دردسر بیندازد. راستش بدبختی من از یک سال پیش شروع شد. همان روزی که «مهسا»، بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم. سالها از هم خبر نداشتیم. آنقدر هیجان زده بودیم که بیخیال خرید شدیم و ساعتها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگیمان صحبت کردیم. مهسا بهتازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود. وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تأثیر داستان زندگیاش بودم که حتی یک لحظه نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم. میخواستم کاری کنم که هرطورشده شادی به زندگیاش برگردد. به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار میرفت او به خانه ما میآمد و دور هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سرانجام کاری که مدتها دنبالش بودم برایم فراهم شد. شوهرم مخالف بود و میگفت دخترمان ضربه میخورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطرعشق و علاقهام کار کنم. از طرفی با مهسا صحبت کردم و قرار شد او روزها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد.
همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتر درمحل کار میماندم. بیشتر شبها بعد از شوهرم به خانه میرسیدم اما چون از او و مهسا مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگیام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ مهسا را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح مهدی، دخترت را به خانه ما میآورد و عصر او را میبرد. مهسا را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرفها از دهان مادرشوهرم بیرون میآمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظهای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که مهسا را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمیتر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمیخواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. مهسا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماههای اول با هم رابـــطه داشتند و من با خوش خیالی ماهها به جای زندگیام، خرج خوشگذرانیهای آنها را میدادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کردهام اما دختر چهار سالهام هر روز گوشه گیرتر میشود. به تـازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمیدانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش میآید.
چهارم: وقت آزاد
محمدامین چیتگران
داستان خیانت بسیار کوتاه
ششم: باغبان ملکه
دستور داد که او را حاضر کنند.
او را آوردند.
شاه با تمسخراز او پرسید:
با این شباهت زیاد آیا مادرت درکاخ پدرم کنیز بوده؟
گفت خیر، اما پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده!
هفتم: در شأن من نبود
دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست.
مرد گفت: درسته ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن در شأن من نیست.
هشتم: سوغات ایتالیا
زن جواب میدهد: ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری برایت بیاورم؟
مرد میخندد و میگوید: یک دختر ایتالیایی
زن چیزی نمیگوید و سوار هواپیما میشود و میرود. دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمیگردد، مرد توی فرودگاه به استقبالش میرود و به او میگوید: خب عزیزم، مسافرت خوش گذشت؟
زن: ممنون ، عالی بود.
مرد میپرسه: خب سوغاتی من چی شد؟
زن: کدام سوغاتی؟
مرد: همان که ازت خواسته بودم؛ دختر ایتالیایی!
زن جواب میدهد: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟
نهم: ماجرای زمین خوردن
از این موضوع سالها میگذرد و کشیش پیر میشود و میمیرد. کشیش بعدی که میآید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او میگوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابانهای محل بکنید، من از هر صد اعترافی که میگیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند.
شهردار که متوجه میشود که قضیه چه بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر میشود. کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش میکند و بعد میگوید: هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!
دهم: خیانت نکردن گرگ
پیرمردى که شغلش دامداری بود، نقل میکرد گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه و چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد میکرد و به بچه هایش میرسید، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و به خاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملاً او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش میآورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقاً آمار گوسفندان و برههای آنها را داشتیم و کاملاً مواظب بودیم.
بچهها تقریباً بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد.
وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز میگرفت و میزد و بچهها سروصدا میکردند و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ یک بره شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.
این یک گرگ است و با سه خصلت شناخته میشود:
درندگی
وحشیبودن
و
حیوانیت.
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد، کسی به او پناه داد و احسان کرد، به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران کند.
اسماعیل
با عرض سلام و خسته نباشید
بر طبق آدرس ایمیلم بنده متفکر و اندیشمندم
و اما از نوشته هایتان نهایت لذت بردم
و اما اِی کاش و اِی کاش همدمی چون شما داشتم
اکرم ادیبی
با سلام. این داستانها را تیم تحریریه ستاره از منابع مختلف گردآوری میکنند و نوشته فرد خاصی نیست.