متن روضه شب سوم محرم | متن روضه حضرت رقیه (س)

روضه شب سوم محرم به یاد حضرت رقیه (س) و به نام ایشان نامگذاری شده است. در این بخش مجموعه کاملی از متن روضه شب سوم محرم در قالب متن روضه حضرت رقیه از مداحان اهل بیت برای شما گردآوری شده است.

نام‌گذاری شب‌های محرم به طور تعینی و با گذشت زمان صورت گرفته است. این کار از ناحیه‌ ذاکران اهل بیت (علیهم‌السّلام) به تقلید از شب‌های خاصی مانند عاشورا و تاسوعا انجام گرفته است. شب سوم محرم، به نام مبارک حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) دردانه سه ساله حسین بن علی (علیه‌السّلام) نام‌گذاری شده است. در این مقاله مجموعه زیبایی از متن روضه حضرت رقیه در قالب متن روضه شب سوم محرم برای شما گرداوری کرده‌ایم.

متن روضه شب سوم محرم
متن روضه حضرت رقیه

 

سید مهدی میرداماد

متن روضه شب سوم محرم

اگه اومدی گریه كنی، این شعر واست بسه، چون هر بیتش مال یه شب روضه است

میل پریدن هست اما بال و پر نه
هر آنچه می خواهی بگو، اما بپر نه

دختر شهید اگه تو جلسه است ببخشه، دختر بی بابا اگه تو جلسه است، داغ دلش تازه می شه، ببخشه،

میل پریدن هست اما بال و پر نه
هر آنچه می خواهی بگو، اما بپر نه

حالا كه بعد از چند روزی پیش مایی
دیگر به جان عمه ام حرف سفر نه

حالا كه اومدی نگی می خوام برم
یا نه اگر میل سفر داری دوباره
باشد برو اما بدون هم سفر نه

این ناله ی تو به من نیرو می ده، صدا زد بابا، زود رد شم از این یه بیت،

با این كبودی های زیر چشم هایم
خیلی شبیه مادرت هستم مگر نه

از كیسوان خاكیم تا كه ببافی
یك چیزهایی مانده اما آنقدر نه

حسین……. امشب سوریه ات رو بگیر
دیشب كه كیسویم به دست باد افتاد
گفتم بكش باشد ولی از پشت سر نه

حسین………..

اومد بالا سرش گفت:حوصله مو سر بردی، این همه داری بهونه می گیری، چهل منزل داری بهونه می گیری، چی می خوای، آروم لباش و باز كرد، گفت: بابا می خوام، گفت :بابا می خوای، یه بابا نشونت بدم، نفست بند بیاد، بابا می خوای، یه بابا برات بیارم، خدایا، یه بابا برات بیارم، یه جای سالم نداشته باشه، بخوای ببوسیش نتونی، یه بابا برات بیارم سفارشی، سفارش كردم، برن بالا پشت بوم، سنگ بزرگ بردارن، آخ حسین……..

گم شده بودم با تو پیدا شدم
اومدی و صاحب بابا شدم

منم سه ساله ات باباجون جا نخور
فقط یه كم شبیه زهرا شدم

بابایی تو كه دق مرگم كردی
بابایی بگو كی بر می گردی

كی گفته من یه دختر اسیرم
خواب خوش و از شامیا می گیرم

من به نمایندگی از بچه ها
دور سرت می گردم و می میرم

بابایی، بابایی

 

یه هفته می گفت باباش شهید شده بود، یاد شهدا، تو همه جلسات، خصوصاً جلسه ی حضرت رقیه باید زنده باشه، قطعاً امشب خیلی دختر شهید تو روضه نشسته، خیلی فرزند شهید نشسته، می گفت:یه هفته از شهادت باباش گذشت، بهش برنامه ی امتحانی دادن، گفتن باید ببری خونه، بابات ببینه، امضا كنه، بعد بیاری مدرسه، دختری كه یه هفته باباشو از دست داده اومد تو خونه، زانوی غم و بغل گرفت، هرچی مادرش سئوال می كنه، چی شده دخترم؟

به كسی چیزی نگفت، شب همه باید برن مهمونی، رفتن، خونه رو تنها، خلوت كردن، این دختر تنها مونده، با این كارنامه ای كه باید بابا امضا كنه، اومد عكس باباشو بغل كرد، شروع كرد گریه كردن، بابا من به كسی نگفتم، بابا ندارم، هرچی اومدم به معلمم بگم بابام شهید شده، روم نشد،

چیكار می كنی بابا، تو باید امضا كنی، می گه خوابش می بره، تو عالم رویا بابا میآد، اول میآد تو حیاط خونه، مفصله، می تونی بری ببینی این قصه و این داستان مسند، كه هم به محضر امام راحل رسوندن اون زمان و هم حضرت آیت الله گلپایگانی، همه این قضیه رو تأیید كردن،

بابا اومد تو خونه كاغذ و از این دختر گرفت، گفت:بابا غصه نخور خودم برات امضاء می كنم، دختره می گه یه خودكار آبی دادم به بابام، بابام امضاء كرد، یه وقت از خواب بیدار شدم، اینقدر گریه كردم، چرا خواب بودم، چرا خواب دیدم، اومدم سراغ كارنامه ام، می تونی بری ببینی دست خط این شهید، هنوز تو موزه شهدا هست تو تهران، می گه اومد نگاه كرد دید با خودكار قرمز امضای بابای شهیدش رو، باباش نوشته، ملاحضه شد، اینقدر این كاغذ رو به سینه چسبوند گریه كرد، ان شاء الله یه روز بیاد آخر نامه ی ما هم یه دست خط بنویسه،

ان شاء الله آخر این دهه زیر نامه ات بنویسه قبول شد، ان شاء الله بابای این سه ساله، یه جمله بگم، از همه ی شما التماس دعا دارم، آرزو داشت، باباش بیاد با اون دستای قشنگش بغلش كنه، موهاشو شونه بزنه، رو زخم هاش دست بذاره، بچه كوچیك به آرزوش زنده است،

همه دنیا رو ازش بگیری باید به آرزوش برسه، اما یه وقت دید یه سر بریده تو بغلش گذاشتن، می خواد تو بغلش بشینه، پا نداره، می خواد دستاشو نوازش كنه، دست نداره، بابا تو دست نداری، من كه دارم، آروم آروم دست كشید رو پیشونیه باباش، رو چشمای باباش، رو لبای باباش، رو محاسن باباش، تا اینجا رو می شد هضم كرد با یه دختر سه ساله، اما همین كه محاسن رو كنار زد، نگاش به رگ های بریده افتاد، ای حسین….

← متن روضه حضرت رقیه →

 

حاج منصور ارضی

متن روضه شب سوم محرم

وقتی دختری كه عاشق باباشه نشناخت صورتی كه روایت می گه، هیجده زخم كاری فقط به صورت خورده بود، روشو كرد به باباش دید، چشماش داره گریه می‌كنه، فرمود:

اگه منم نگاه كنی منم نمی‌شناسی،
هربار حسین گفتم سیلی ز پسش آمد

تو مسیر از مدینه تا كربلا، چند پیمبر رو ابی عبدالله نام می برد، یكیش یحیی علیه السلام بود، اونایی كه باهاش یه شكلی هم ردیف بودن، یكیش اسماعیل صادق الوعد بود، درست نیست من بگم، باید برید شماها تاریخ رو بخونید، اسماعیل صادق الوعد با ذبیح الله خیلی فرق می كنه، او یه اسماعیل دیگه است، این حضرت رو نانجیب ها پوست صورتش رو كنده بودن، بیشتر هم به خاطر همین دختر نشناخت بابارو،

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید
ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد
پس از آن تركه ی چوبی اثرش را سوزاند

دخترك زیر پر چادر عمه می رفت
آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا كرد
شاخه ی نسوخته نخل پرش را سوزاند

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
هیزم شعله ور اُفتاد سرش را سوزاند

فرمود:دیگه منو ببر، بابا من اذیت كردم عمه رو، اون عمه ای كه تو گفتی تو نماز شب، دعا كنه، اون عمه رو می گم، اگه می خوای بدونی صورت خواهرت چه جوری شده، مقنعه اش رو كنار زد، ببین بابا سیلی با صورت من چه كرده، بابا، بابا….

 

حاج میثم مطیعی

متن روضه شب سوم محرم

راه درازی داشتیم از کربلا تا شام
سوزی و سازی داشتیم از کربلا تا شام

بر نیزه می‌رفتی و با زلف پریشانت
راز و نیازی داشتیم از کربلا تا شام

بابا .. بابا ..

شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم نمی‌گیرم زِانگشتر سراغی

بابای من، مهربونِ من …

بر نیزه می‌رفتی و با زلفِ پریشانت
راز و نیازی داشتیم از کربلا تا شام

حسین جان، حسین جان ..

بابای من، بابای من

چیزی نمی‌گفتیم هر چه زخم می‌بردیم

ما چیزی نمی‌گفتیم ولی مارو میزدن، عمۀ ما به جایِ ما کتک خورد، بابا همش عمه رو میزدن، ای غیرت الله! یا قمر العشیره؛ عمو کجایی؟ بیا بیا! عمه رو میزدن، مارو میزدن…

چیزی نمی‌گفتیم هر چه زخم می‌بردیم
با گریه رازی داشتیم از کربلا تا شام
در هر زمین خوردن، خدا را سجده می‌کردیم

بابا اینا یه جوری مارو میزدن، ما همش به سجده می افتادیم.. هی صدا می‌زدیم: الهی رضاً برضاك، تسلیماً لأوامِرِك، لا معبود سواك، یا غیاثَ المستغیثین

در هر زمین خوردن، خدا را سجده میکردیم
دائم نمازی داشتیم از کربلا تا شام
میلرزه صدام .. می‌سوزه تنم ..
چقد آخه هِی زیر دست و پا، زدنم ..
نبودی بابا .. تو تاریکیا ..
صدا زدم انگار، نمی‌دیدنم ..
کجایی بابا که درد میکنه تموم تنم …

چی بگم از کبوترای خونی
آتیش معجر و سرایِ خونی

دختر دارا اینو می‌فهمند ..

دختر دلش پر می کشد بابا که می آید
موهای شانه کرده اش در معجری باشد ..

روسری سر کنه جلو بابا..

بابا

چی بگم از کبوترای خونی
آتیش معجر و سرای خونی

چی بگم از شب و خرابه، خودت که میدونی

قلبم به تو وابسته اس
جونم به جونت بسته اس

پاهام دیگه بی جون و چشام خسته اس

بابا اگه شد، موهامو نبین
تو روخدا تاولای پاهامو نبین

منم اگه شد، گلویِ تو رو
نمی‌بینم و گریه هامو نبین

بابا اگه شد بی حرمتیای شامُ نبین

بابا

غم تو قامت منو که خم کرد
نگاه شامیا اذیتم کرد

راستی از سرِ بازار خبر داری که
هر کسی خواست به ما چشمِ تماشا انداخت

من گفتم سیلی نزدند، فقط تازیانه زدند .. حرومی ها نگاه میکردن .. یه کار دیگم کردن بابا! ابن جوزی نوشته: اهل ذِمِّه اومدند، غیر مسلمون ها اومدند، تو بازار دمشق صف کشیدند، فقط ایستاده بودند؟ نه! اینها زخم خورده های حیدرَند .. اینها با آل علی مشکل دارند … فقط نیامدند تماشا، آمدند عزت آل علی را لکه دار کنند! .. آمدند حریم امیرالمؤمنین را تماشا کنند .. اما یه کار دیگه هم کردند (الله اکبر ..) : وقتی قافله رد می‌شد؛ به صورتِ این دختر بچه‌ها آب دهان می‌نداختند! …

بابا

غم تو قامت منو که خم کرد
نگاه شامیا اذیتم کرد

بگو که از سر رقیه
کی سایه‌تُ کم کرد؟

هربار سرتو دیدم
از دور تو رو بوسیدم

تو چی زیر لب گفتی؟ نفهمیدم
بابا اگه شد، اجازه بده

بگم به همه من هم بابایی دارم
ندیدی آخه، نگاهشونو

بزار ببینن آشنایی دارم
بزار بدونن خدایی دارم خدایی دارم

بابا

میدونی چی به زخم من نمک زد؟
میدونی چی سر سه ساله ت اومد؟

جلوی چشم تو یه شامی
منو کتک میزد

آه از تن آواره‌ت
از دختر بیچاره‌ت
آه از سر خاکی و لب پاره‌ت

قلبم به تو وابسته اس
جونم به جونت بسته اس
پاهام دیگه بی جون و چشام خسته اس

حسین وای، حسین وای

اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَیْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن

← متن روضه حضرت رقیه →

 

سید مهدی بنی فاطمه

متن روضه حضرت رقیه (س)

السلامُ علَی الجوهرةِ القُدسیَّة فی تعیُّنِ الإنسیّة، صورةِ النَّفسِ الکُلیّةِ، جوادِ العالمِ العَقلیّةِ، بِضعَةِ الحَقیقةِ النَّبویّةِ، مطلع الأنوارِ العلویّةِ، عینِ عیونِ الأسرارِ الفاطمیّة، النّاجیةِ المُنجیّةِ لِمُحبّیها عن النّار، ثمرة شَجَرة الیقین، سیدة نساء العالمین، المعروفة بالقَدْر، المجهولةِ بِالْقَبرِ، قُرّةِ عین الرَّسولِ، الزَّهراءِ البتول، علیها الصّلوة و السّلام.

بابا بیا ببین غمِ چشم تر مرا
چشمان ضرب دیده و درد سر مرا

بابا ببین که فاطمه خیلی شکسته شد
با رفتنت زمانه شکسته پر مرا

اَجر رسالت تو به پهلوی من رسید
میخی به خون نشانده پدر پیکر مرا

مظلومیِ علی به خدا باور من است
بردند با طناب همه ی باور مرا

سیلی که جای خود، پسرم را شهید کرد
آنکس که خون نموده دل مضطر مرا

خیلی دلم برای علی سوخت ای پدر
وقتی که دید خونِ روی معجر مرا

آینده ی حسین و حسن آتشم زده
در دل ببین غمِ دختر مرا

دیدم میان شام غم باغِ لاله را
تصویر کودکی خودم را، سه ساله را

من آسمانِ ابری باران گرفته ام
از چشم عمه غیرتِ طوفان گرفته ام

از لحظه ای که سر روی نیزه گذاشتی
زنجیر بسته راهِ، بیابان گرفته را

من با وجود ضعف تنم در مسیر شام
با خطبه های عمه مان جان گرفته ام

بابا ببین حکایت دندانمان یکیست
امشب برات روضه ی دندان گرفته ام

ماهم ولی هلال قدم پر ستاره ام
خورشید خون گرفته به دامان گرفته ام

می‌دانم از تنور فقط نان میاورند
حالا چجور از تو بوی نان گرفته ام

طفل گرسنه با شکم سیر میزدند
در شهر شام، شام غریبان گرفته ام

دیگر خرابه درد ‌سرش گریه‌ی من است
بابا ببر مرا که دلم تنگ رفتن است

مرغ اسیر هم وطنش فرق میکند
هم اینکه نوع پرزدنش فرق میکند

شیرین زبان تو شده لکنت زبان پدر
طرز تکلم و سخنش فرق میکند

خیلی مرا زدند ولی بین این همه
این شمر لعنتی زدنش فرق میکند

از دست‌ها مپرس که با گوش‌ها چه کرد

بعضیا هنوز ساکتن…دوست داری من روضه کلامی بخونم باشه… دختر بچه دیدی یا نه…دختر بچه از تاریکی میترسه…دختر بچه از صدای بلند میترسه…دختر بچه همیشه از سفری میترسه که بابا توش نباشه…اما این خانوم رو، هم باباشو کشتند هم عموش رو کشتند، هم داداشاش رو کشتند…

نیزه دار سر بریده ی آقا میگه نیمه شب خودم رو به خواب زدم ببینم صدا گریه کیه…دیدم این دختر خودشو آروم آروم کشوند پا نیزه سر بریده ی بابا…هی میگفت: بابا دلم برات تنگ شده…بابا کجا بودی ریختن تو خیمه…فقط همین قدر بگم…بابا گوشم درد میکنه…بابا همیشه دختر‌تو بغل میگرفتی…میگه یه وقت دیدم نیزه خم شد…این دختر بابا رو بغل گرفت… یه جمله گفت بابا دیگه خسته شدم…بابا منم با خودت ببر…ها این دستا همه بیاد بالا، بلند همه بخونن: حـسـیـن…

گفت تار سید جلوی ضریح حضرت رقیه …با لهجه ی شیرین آذریش گفت خانم…ما تو دهاتمون…وقتی بیرون میریم چادر به چادر هر فصلی عوض می کنیم…اما تو بیابون میریم این خارا پاها رو اذیت می کنه…یه چیزی درست می کنیم به پاهامون میزنیم…شنیدم پاهات ترک خورده…برات دارو آوردم…

 خواهر کوچولو داری؟ هی میگه داداش دلم درد میکنه…زمین و زمان و زیر و رو می کنی میگی یه کار کنم دیگه گریه نکنه…هی به زور می خوابوندنش هی از خواب می پرید… میگفت عمه دلم درد میکنه…

یه داغ مشترک همین خانم داره مثل امام حسن…بعد از کوچه وقتی اون نانجیب جلو چشمش مادرشو زدن حسن هی از خواب می پرید…بعد از اون شبی که این دختر از ناقه افتاد… این دختر دیگه نتونست بخوابه…هی میگفت: عمه! می‌ترسم

← متن روضه حضرت رقیه →

 

حاج حسن خلج

متن روضه شب سوم محرم

چشمامو بستم، آروم شكستم
هرچی نشتم، بابا نیومد

منم بهارش، دار و ندارش
سر قرارش، چرا نیومد؟

بابایی

چی میشه، یه دفعه، بذاری
موهات و توی دست بگیرم

از لبات، بابا جون، اومدم
كه بوسه هامو پس بگیرم

یه جوری، ببوسش، گونم و
كه جای بوسه‌هات بمونه

برا چی عزیز دلم؟آخه هی بچه هاشون رو بغل كردن، اومدن جلوی خرابه، یه جوری میبوسیدن بچه هاشون رو

یه جوری، ببوسش، گونم و
كه جای بوسه هات بمونه

یه جوری، كه بگن، شامیا
بابای تو چه مهربونه

بابای خوب من، بابای خوب من

عمه نشته، خسته ی خسته
دوباره بسته، زخم پاهامو

اینها همینن، لبریز كینن
می خوام نبینن، زخم گوشامو

یه حكایتی توش هست، بابایی نمی خوام اینها دوباره گوش های من رو ببینند

حرف گوشواره های منه، همین جوری هیچی نگفته
وای اگه گوشمو ببینند، بهانه دستشون میوفته

دیگه میخوان چیكار كنند؟

آخه گوشمو تا میبینند، میگن مگه عمو نداشتی

هی نیش زبون می‌زنند، هی میگن كجا بود اون عمویی كه، این همه پُزش رو میدادی؟

آخه گوشمو تا می‌بینند، میگن مگه عمو نداشتی
هی می‌خندند، داد می‌زنند، گوشواره‌ات رو كجا گذاشتی

بابا می‌خوام یه خاطره برات بگم
دست تو موهام كرد، شدم پر از درد

وقتی كه نامرد، دستش رو برداشت
نداد اَمونم، مثل كمونم

بس كه رو گونه ام، سیلی اثر داشت

بعد اون روزی كه، نبودی، به جای تو با عمه موندم
بند اومد زبونم، همه جا، منظورم و با دست رسوندم

بابا تیر میكشه، هنوزم با حرف گوشواره گوشم
تو كه پاره تنی، بنگر، به من كه پاره پاره گوشم

بابای خوب من، بابای خوب من

ملعون رو اسب نشسته، راوی میگه، سه ساله توی محمل، هی گریه میكرد، بابامو میخوام، بابام كجاست، من باباییم رو میخوام، بی ادب، بی تربیت، صدا زد دختر ساكت شو، چقدر گریه میكنی، حوصله ام رو سر بردی، بس كن، صدای ناله نازدانه بلند تر شد، بی حیا عصبانی شد، اومد دست كرد توی محمل، سه ساله رو از بالای محمل، پرت كرد پایین.

ظاهراً شبانه این اتفاق افتاد، كسی خبر دار نشده، كاروان رفت، سه ساله موند توی بیابون، یه وقت بهوش اومد، هر طرف رو نگاه میكنه، صحراست، شروع كرد لرزیدن، از اون طرف راوی میگه، یه مرتبه دیدیم نیزه داری كه، سر امام حسین علیه السلام بر آن نیزه بود،

اومد، گفت:امیر، نیزه تو خاك فرو رفته، هر كاری میكنیم نیزه بیرون نمیآد، چه كنیم؟چه خبره؟یكی صدا زد، حتماً یكی از بچه ها گم شده، بابا دلش پهلو دختر مونده، خبر رسید به  گوش زینب، از بالا محمل خودش رو انداخت پایین، سراسیمه توی این بیابون، هی صدا میزنه عزیز برادرم، رقیه جانم، یه مرتبه، رسید دید یه خانمی نشسته، سر سه ساله رو دامنش، داره نوازشش میكنه، عزیز دل مادر نترس، خانم جان شما كی هستید، زینب جان، حق داری مادرت رو نشناسی، منم…یازهرا

← متن روضه حضرت رقیه →

 

حاج محمود کریمی

متن روضه حضرت رقیه (س)

زیر سایه یه نخل نشسته بود
آه سردی میکشیداز ته دل
عمریه با خنده قهره انگاری
همه کشتیاش نشسته توی گل
نوه هاش دور برش حلقه زدند
گریه هاش امونشو بریده بودند
هیچکی تا زمونی که زنده بود
خنده و خوشحالیشو ندیده بود
گوشه ی مقنعه ی گره زدش
میون گره یه گوشواره داره
میگه یادمه که گفتم اون روزا
بابام از سفر یه سوغات بیاره
واسه بچه هاش شبا قصه میگه
نوه هاش با قصه هاش میرن به خواب
همه خوابشون میره اما خودش
میمونه با صد سوال بی جواب
یه شبی گریه میکرد و قصه گفت
قصه ای که هیچ شبی نگفته بود
قصه ای که عین یه داغ بزرگ
توی اعماق دلش نهفته بود
قصه نه یه جوری اعتراف میکرد
خیره مونده بود چشاش به آسمون
زیر لب میگفت که بیچاره شدی
دیگه آبرو نمونده برامون
گفت یه روز تو خونه بودیم که یهو
بابام اومد صدا زد پاشو پاشو
اسرارو دارن از راه میارن
لباسای نو بپوش پاشو برو
شهر شلوغه زیر دست و پا نری
برو روی پشت بوم خونمون
اسرا از کوچه ما رد میشن
تا میان تو هم همون بالا بمون
من کوچیک بودم نمیدونم چی بود
که تموم شام بیرون اومدن
اسرا لباس پاره تنشون
عده ای به سمتشون سنگ میزدن
دختری میون دست و پا دیدم
چادرش پاره و صورتش کبود
سن و سالش مثل من بود ولی
بعد ها فهمیدم اون رقیه بود
سر باباش روی نیزه پیش روش
پشت سر روی زمین سر عموش
سر نوزادی شبیه قرص ماه
روی نی بود و سر نی تو گلوش
خون میومد از کنار دهنش
جای تازیانه بود روی تنش
به ماها گفته بودن خارجی ان
گفته بودن که میخوان بفروشنش
خدا میدونه که چقدر ما بدیم
خیلی بدیم خیلی بدیم
روم سیاه بشکنه دستمون
چقدر به سر و صورتشون سنگ میزدیم
یادمه بردنشون خرابه و
شبای سرد و روزای گرم گرم
ولی ما همه تو خونه های خوب
بالش زیر سرامون نرمه نرم
یه شبی زد زیره گریه طفلکی
پاشد از خواب و صدا زد باباجون
عمه خواب دیدم که بابام اومده
عمه جون به من بابامو برسون
دو تا سرباز اومدن با یه طبق
طبقو پیشه پاهاش زمین زدن
سر باباش تو طبق بود و میگفت
شامی ها خیلی بدن منو زدن
گفت بابا چشام به راه خشک شده بود
گوشه ی خرابمون خوش اومدی
من یتیمم تو امام عالمی
مثل بابات به یتیما سر زدی
گریه و خندشون شب میدیدم
پای پر آبلشو نشون میداد
سر باباشو بغل گرفته بود
لحظه لحظه داشت با گریه جون میداد
لب به لب های باباش گذاشت و گفت
من میمیرم ببریم یا نبریم
یه دفعه تنها سفر رفتی بسه
عمرا بذارم این بار تنها بری
دلم خونه دلم میخواد همه با هم
بابا یادته چادر سرم کرده بودن
گفتی دخترم شبیه ماه شده
حالا با چشم های خوشگلت ببین
تنم از مشت و لگد سیاه شده
گوشم از گوشواره ها سبک شده
ولی سنگین شده با یه ضرب دست
دیگه من نمیشنوم کی چی میگه
مگه با لب خونی و حرکت دست
تار میبینم سرم سنگینه
عجب دستی داشت خیر نبینه
پیرزن قصه به آخر نرسید
آه سردی وسط گریه کشید
گفت به بچه هاش شما برید بگید
ظلمی که تو شام شد هیچکی ندید
اهل عصمت رو آوردن توی شهر
آبروی شهرو بردن عوضش
پسر فاطمه رو سر بریدن
دو تا گوشواره آوردن عوضش
گوشواره های تا به تا
حلقه ها و خلخالای جور واجور
فهمیدم به زور گرفتن ازشون
که بابام گفت برو خون هاشو بشور
معجرای قیمتی آورده بود
بین هر کدوم یه مشتی موی سر
صاحب معجرا بین کوچه ها
چادرای پاره پاره

بابا پای پر ورمم درد سر حرمم
دیگه حالا خیلی شبیه مادرمم
من را ببخش اگر که لکنت زبان گرفتم
آخر شکسته دستی که دندان شیری ام
كسی ديوانه باشد كز سر كویش رود جایی
دل اينجا، دولت اينجا، مدعی اينجا، اميد اينجا

ای بابا حکایتی شده مویم
ای بابا شکستگی ابرویم
بیابون بود و من سرگردون
با اون نامرد نامسلمون
ای بابا حکایتی داره رویم

← متن روضه حضرت رقیه →

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید