۵۲ حکایت کوتاه از گلستان سعدی با زبان ساده از باب های هشت گانه

۵۲ حکایت کوتاه از گلستان سعدی را می‌توانید همراه با مجموعه حکایت از گلستان سعدی، حکایت کوتاه سعدی، حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده و حکایت آموزنده از گلستان سعدی مطالعه کنید.

گلستان کتاب ماندگار سعدی است که آن را در سال ۶۵۶ هجری قمری و یک سال پس از بوستان به نظم و نثر نوشت. اخلاق موضوع اصلی گلستان است که به صورت داستان‌های پندآموز نوشته شده است؛ به همین دلیل برخی از افراد تک بیتی های سعدی را که مضمونی اخلاق مدارانه دارد را جدا کرده و از آن در موقعیت های مختلف استفاده می کنند. 

سبک و شیوه سعدی در نگارش این کتاب نثر مسجع و استفاده از کلمات آهنگین و هم‌قافیه است. ساختار کتاب گلستان به این صورت است که یک دیباچه و هشت باب دارد. دیباچه گلستان با عبارت مشهور «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت…» آغاز می‌شود.

در سراسر کتاب نیز حکایت‌های بسیار پندآموزی وجود دارد که نشان می‌دهد علاوه بر تبحر در سرودن اشعار پندآموز مانند شعر درباره حرف مردم، در نثر نیز قلم شیوایی دارد. در مطلب حاضر از هر یک از باب‌های گلستان حکایتی را برای شما برگزیده‌ایم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم.

 

منتخب بهترین حکایت از گلستان سعدی

 

۵۲ حکایت کوتاه از گلستان سعدی

حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

۱.

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.

ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری

✿☆✿

۲.

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا

✿☆✿

۳.

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت:‌ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که، چون خشم آیدش، باطل نگوید

✿☆✿

۴.

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر

✿☆✿

۵.

اسکندر رومی را پرسیدند: دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی، که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است، اما ایشان را چنین فتحی میسر نشده.

گفتا: به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتی برد

✿☆✿

۶.

با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم.

زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند.

یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.

ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد.

گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل.

ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم: صدق الله من عَمِل صالحاً فَلنفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.

تا توانی درون کس مخراش
کاندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر
که تو را نیز کارها باشد

✿☆✿

۷.

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش: چرا با ما در این بحث سخن نگویی.

گفت: وزیران بر مثال اطبااند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را. پس چو بینم که رای شما بر صواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کاری بی فضول من بر آید
مرا در وی سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است

✿☆✿

۸.

ملک زاده‌ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرو مانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کدخدایی را برنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم
که گرد آید تو را هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مر او را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت

✿☆✿

۹.

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند

وآن پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده‌ست نام فرّخ نوشیروان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زآن پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند

مجموعه حکایت از گلستان سعدی

حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

۱۰.

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می‌کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به درِ کس ندواند

✿☆✿

۱۱.

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

✿☆✿

۱۲.

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

✿☆✿

۱۳.

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخواند آیدش بازیچه در گوش

✿☆✿

۱۴.

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی
کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است

چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.

ای هنرها گرفته بر کف دست
عیبها بر گرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل

حکایت کوتاه از گلستان سعدی ؛ لقمان
حکایت کوتاه از گلستان سعدی

۱۵.

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.

نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور

زکوة مال به در کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته‌ست بر گور بهرام گور
که دست کَرَم بِه که بازوی زور

✿☆✿

۱۶.

شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بُختی

تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی

گفت:‌ ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.

خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت

✿☆✿

۱۷.

پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد. مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه می‌گویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.

گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد

گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

✿☆✿

۱۸.

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ: هر چه درویشان راست وقف محتاجان است. حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری؟! گفت:‌ای خداوند! نشنیده‌ای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.

چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین

✿☆✿

۱۹.

پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فساد من گواهی داده است.گفتا: به صلاحش خجل کن!

تو نیکو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال

چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال

✿☆✿

۲۰.

مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارت من همی‌آیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش می‌باشد؟ گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند!

گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین

✿☆✿

۲۱.

آورده‌اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی‌نمود.

زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا

فی‌الجمله به حکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند. آورده‌اند که حکیمی در آن تاریخ از سرندیب آمده بود که دیدهٔ نابینا روشن همی‌کرد. فقیه را گفتند: داماد را چرا علاج نکنی؟

گفت: ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد. شوی زن زشت روی، نابینا به

✿☆✿

۲۲.

پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت.

خرامان همی‌رفت و می‌گفت:

« نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم »

اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می‌روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت.

چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی.

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

ای بسا اسب تیزرو که بماند
که خر لنگ جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد

✿☆✿

حکایت کوتاه سعدی

حکایت از باب سوم در فضیلت قناعت

۲۳.

دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر این یکی علاّمه عصر گشت و آن دگر عزیز مصر شد. باری توانگر به چشم حقارت در درویش فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه مرا بیش می‌باید کرد که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی مُلک مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم

 

زیباترین حکایت کوتاه سعدی
یک حکایت از گلستان سعدی

۲۴.

حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟ گفت: بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:

هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

✿☆✿

۲۵.

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است

✿☆✿

۲۶.

دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟

گفت:

دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم

✿☆✿

۲۷.

دو درویش خراسانی مُلازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی.

اتفاقاً بر درِ شهری به تهمتِ جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌ای کردند و در به گل برآوردند.

بعد از دو هفته معلوم شد که بی‌‎گناهند. در را گشادند، قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت بُرده.

مردم در این عجب ماندند.

حکیمی گفت: خلاف این عجب بودی، آن یکی بسیارخوار بوده است، طاقت بی‌‎نوایی نیاورد، به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتن‌‎دار بوده است، لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.

چو کم‌‎خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید، سهل گیرد

وگر تن‌‎پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد

✿☆✿

حکایت های سعدی

حکایت از باب چهارم در فواید خاموشی

۲۸.

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان

✿☆✿

۲۹.

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.

نشنیدی که صوفیی می‌کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند؟

آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند

✿☆✿

۳۰.

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی برو بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت: از بهر خدای مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی

✿☆✿

۳۱.

یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدهٔ دشمنان جز بر بدی نمی‌آید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند؛ و اَخو العَداوَةِ لا یَمُرُّ بِصالِحٍ اِلّا و یَلمِزُهُ بِکَذّابٍ اَشِر

هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است

نور گیتی فروز چشمهٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور

✿☆✿

۳۲.

یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر آن کس که، چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.

سخن را سر است اى خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش

✿☆✿

۳۳.

منجمی به خانه در آمد. یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانى چیست
که ندانى که در سرایت کیست

✿☆✿

۳۴.

در عقد بیع سرایی متردّد بودم. جهودی گفت: آخر من از کدخدایان این محلتم. وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: به جز آن که تو همسایه منی!

خانه‌ای را که چون تو همسایه است
ده درم سیم بد عیار ارزد

لکن امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد

انواع  حکایت کوتاه از کلیله و دمنه در بخش فرهنگ و هنر ستاره مطالعه نمایید.

حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده

حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی

۳۵.

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد، چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟

بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت:

چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش

ور شکر خنده ایست شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش

عکس نوشته آستینش بگیر و شمع بکش
حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده

۳۶.

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

✿☆✿

۳۷.

یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری ازو به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه‌رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.

و اِن سَلِم الانسان من سوءِ نفسه
فَمِن سوءِ ظن المُدَعی لیس یَسلَم

شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن

✿☆✿

۳۸.

یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. یکی گفتا: چگونه‌ای در مفارقت یار عزیز؟ گفت: نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادرزن.

گل به تاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن

واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نباید دید

✿☆✿

۳۹.

پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندان که ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی:

کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست
هم در تو گریزم ار گریزم

باری ملامتش کردم و گفتم: عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت:

هر کجا سلطان عشق آمد نماند
قوّت بازوی تقوی را محل

پاکدامن چون زید بیچاره‌ای
اوفتاده تا گریبان در وحل

✿☆✿

حکایت آموزنده از گلستان سعدی

حکایت از باب ششم در ضعف و پیری

۴۰.

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شب‌های دراز در آن پای درخت به حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدرم بمردی. خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت.

سال‌ها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت

✿☆✿

۴۱.

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه خُسبی که نه جای خفتن است؟ گفتم: چون رَوَم که نه پای رفتن است. گفت: این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.

ای که مشتاق منزلی، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته می‌رود شب و روز

✿☆✿

۴۲.

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟

چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن

✿☆✿

۴۳.

پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟

زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت

✿☆✿

۴۴.

توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور. صاحب دلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان

به دیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند

✿☆✿

زیباترین حکایات گلستان سعدی

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

۴۵.

پادشاهی پسر را به ادیبی داد و گفت: این فرزند تو است، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.

گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم

بر همه عالم همی‌تابد سهیل
جایی انبان می‌کند جایی ادیم

 

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت
زیباترین حکایت های کوتاه گلستان سعدی

۴۶.

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد و بس: آنکه در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش.

به صورت آدمی شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند

وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند

جوانمردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولانی مپندار

هنر باید که صورت می‌توان کرد
به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟

به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر

✿☆✿

۴۷.

توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو به کار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.

خر که کمتر نهند بروی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید

وان که در دولت و در نعمت و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

✿☆✿

۴۸.

یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی‌داد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. پدر را دل به هم بر آمد.

استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمی داری که فرزند مرا سبب چیست؟

گفت: سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص، به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.

اگر صد ناپسند آید ز درویش
رفیقانش یکی از صد ندانند

وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند

پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان أنبَتَهم اللهُ نباتاً حسناً اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام.

هر که در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست

چوب تر را چنان که خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست

ملک را حسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای آمد. خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب بلند گردانید.

 

مجموعه حکایات گلستان از سعدی شیرازی

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

۴۹.

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.

علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی

نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپی برو کتابی چند

آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر

✿☆✿

۵۰.

مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.

عالم اندر میان جاهل را
مَثَلی گفته‌اند صدیقان

شاهدی در میان کوران است
مُصحَفی در سرای زندیقان

✿☆✿

۵۱.

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی

فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت
مجموعه حکایت های کوتاه گلستان از سعدی شیرازی

۵۲.

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند: نیکبخت کیست و بدبختی چیست؟ گفت: نیکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آن که مرد و هشت.

مکن نماز بر آن هیچکس که هیچ نکرد
که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد

✿☆✿

 

کلام آخر

امیدواریم از مطالعه این حکایت‌های زیبا لذت برده باشید. زیباترین حکایت به نظر شما کدام مورد بود؟ نظرات و پیشنهادات خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره به اشتراک بگذارید. در پایان، به شما عاشقان سعدی پیشنهاد می‌کنیم با مختصات و ویژگی های آرامگاه سعدی نیز در ستاره آشنا شوید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید