زیباترین اشعار عاشقانه سعدی

اشعار عاشقانه سعدی شیرین ترین و بهترین عاشقانه های پارسی هستند. غزل‌های عاشقانه سعدی، تک بیت های عاشقانه سعدی و دوبیتی عاشقانه سعدی را به همراه ترجیع بند عاشقانه سعدی در این مطلب بخوانید.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – اشعار عاشقانه سعدی به نسبت شعرهای عاشقانه فارسی عجیب و سحرانگیز هستند. عاشقانه‌هایی لطیف که از لحاظ عاطفی بسیار قوی بوده و دل را با خود به دنبال می‌کشند. بسیاری از ابیات او ورد زبان‌ها شده‌اند. سعدی به زیبایی یار خود را توصیف می‌کند و وصف عاشقانه چشم در شعر او و توصیفاتش در مورد زلف، لبخند و قد و قامت یا توصیف لب در شعر او بسیار دل نواز است. در مطلب پیش رو برای گردآوری اشعار عاشقانه سعدی، تلاش نمودیم تعدادی از اشعار سعدی از جمله غزلیات، تک بیت ها و دوبیتی های عاشقانه سعدی را گردآوری و ارائه کنیم. همچنین ترجیع‌بند عاشقانه سعدی را که در ادبیات فارسی همتا ندارد، در انتها آوردیم.

 

زیباترین اشعار عاشقانه سعدی

 

مجموعه شعر عاشقانه سعدی

غزل‌های عاشقانه سعدی

 

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

✦✦✦

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

✦✦✦

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

خود کشته ابروی توام من به حقیقت

گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل

کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

شعر سعدی در مورد عشق

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

✦✦✦

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

✦✦✦

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

✦✦✦

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

✦✦✦

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

 

اشعار عاشقانه سعدی

شعر عاشقانه سعدی

اشعار عاشقانه سعدی

 

تک بیت های عاشقانه سعدی

در ادامه بخشی از بهترین تک بیتی های سعدی که شامل تک بیتی عاشقانه است را با هم می خوانیم. 

شعر دلتنگی سعدی

چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت به جز راست

✦✦✦

شب دراز به امید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

✦✦✦

اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز

و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

✦✦✦

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

✦✦✦

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

✦✦✦

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

✦✦✦

روی مپوشان که بهشتی بود

هر که ببیند چو تو حور ای صنم

✦✦✦

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

✦✦✦

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

✦✦✦

بیا بیا صنما کز سر پریشانی

نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

✦✦✦

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

✦✦✦

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

✦✦✦

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

✦✦✦

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

✦✦✦

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

✦✦✦

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

✦✦✦

عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش

جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

✦✦✦

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

شعر سعدی عاشقانه

شعر عاشقانه سعدی؛ خود هیچ نمی مانم چون یاد تو می آرم سعدی

شعر سعدی عاشقانه

بیشتر بخوانید: بهترین اشعار عاشقانه فریدون مشیری


نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

✦✦✦

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

✦✦✦

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

✦✦✦

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

✦✦✦

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

✦✦✦

آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو

تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم

✦✦✦

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

✦✦✦

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

✦✦✦

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

✦✦✦

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که در بهشت نیارد خدای غمگینم

✦✦✦

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

✦✦✦

چشمی که جمال تو ندیده‌ست چه دیده‌ست؟

افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند

✦✦✦

سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت

بر در بنشینم اگر از خانه برانند

✦✦✦

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

✦✦✦

حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش

✦✦✦

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

✦✦✦

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

✦✦✦

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

✦✦✦

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

 

✦✦✦

 

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

 

✦✦✦

 

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست

 

✦✦✦

 

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌ آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

 

✦✦✦

 

ای خردمندکه گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کارآیدت آن دل که به خوبان نسپاری؟

 

✦✦✦

 

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

 

✦✦✦

 

ای یار کجایی که در آغوش نه‌ای

و امشب بر ما نشسته چون دوش نه‌ای


✦✦✦

 

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

 

✦✦✦

 

آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود


دوبیتی عاشقانه سعدی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشاید بست

✦✦✦

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

✦✦✦

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همی‌ گذرد روزگار مسکینم

 

 

ترجیع بند عاشقانه سعدی

این ترجیع‌بند از ترجیعات شگفت‌انگیز عاشقانه است، مجموعاً ۲۲ بند دارد که با بیت «بنشینم و صبر پیش گیرم/دنباله کار خویش گیرم» از یکدیگر جدا می‌شوند. گروه فرهنگ و هنر ستاره ابیات منتخب ۱۰ بند از زیباترین بندها را برای شما برگزیده است.


ای سرو بلند قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغ است

نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب

یا بوی دهان عنبرین بوست…

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیده بلاجوست

من بنده لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود که بی‌دوست

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزاده‌ست

مادر به جمال چون تو فرزند

باد است نصیحت رفیقان

واندوه فراق کوه الوند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟…

افتادم و مصلحت چنین بود

بی بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش از اینم

باشد که چو مردم خردمند

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد

 

حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

ای دل نه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصه عشق درنوردی

ای سیم تن سیاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبله دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

شعر سعدی عاشقانه غمگین

 شعر سعدی در مورد عشق

شعر سعدی عاشقانه غمگین


گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه

در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانه عشقت ای پریروی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم

بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیده دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند به خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم که چندی

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

 

آیا که به لب رسید جانم

آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش در گمانم؟

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

یکباره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی به دوریم عیش

یادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش کس نگویم

اوصاف تو پیش کس نخوانم

با درد تو یاوری ندارم

وز دست تو مخلصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشته سر بر آستانم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

به زان نبود که تا توانم

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چون من جان

از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه که تیر چشم مستم

صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همه نظر در اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی

بر من فکند، و گر نینداخت

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد

هرجا که نشست خاست غوغا

صاحبنظری که دید رویش

دیوانه عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار

تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو

زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو برای مصلحت را

 

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم…

 

شعری عاشقانه از سعدی

بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله کار خویش گیرم

شعری عاشقانه از سعدی

 

بیشتر بخوانید: مجموعه بهترین اشعار کوتاه سعدی

کلام آخر

امیدواریم از مطالعه اشعار بالا لذت برده باشید. به نظر شما کدام شعر حس بهتری را منتقل می‌کند؟ نظرات خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره در بخش نظرات و پرسش ها به اشتراک بگذارید. 

 
یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

  • بدون نام

    سعدی اعجاب برانگیزه

    بنشینم و صبر پیش گیرم
    دنباله کار خویش گیرم

نظر خود را بنویسید