گزیده ای از زیباترین اشعار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی شاعر قرن هفتم هجری است که در غزلیاتش به مضامین عرفانی توجه دارد. گزیده اشعار خواجوی کرمانی را در مجله اینترنتی ستاره بخوانید.

اشعار خواجوی کرمانی

ابوالعطا کمال‌الدین محمود بن على متخلّص به خواجوى کرمانى عارف بزرگ و از شاعران بلند آوازه‌ قرن هفتم هجری است. خواجو روز بیستم ماه ذیحجّه سال ۶۸۹ در کرمان چشم به جهان گشود. دیوان شعر خواجو به دو بخش صنایع‌الکمال و بدایع‌الجمال تقسیم می‌شود. پنج مثنوی در وزن‌های گوناگون با نام‌های همای و همایون، گل و نوروز، روضه الانوار، کمال‌نامه و گوهرنامه خمسه خواجو را تشکیل می‌دهد. خواجوی کرمانی در سال ۷۵۳ هجری قمری در شهر شیراز دار فانی را وداع گفت و در بالای تنگ الله اکبر شیراز به خاک سپرده شد.

اشعار معروف خواجوی کرمانی - زندگی نامه خواجوی کرمانی - آثار خواجوی کرمانی

گزیده اشعار خواجوی کرمانی

یاد باد آنکه به روی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهره گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر می‌کردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی به وداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

گفتا تو از کجایی کآشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ای هوایی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدایی

(برخی این شعر را با نام شعر ترنج خواجوی کرمانی می‌شناسند.)

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

شعر ترنج از خواجوی کرمانی - شعری کوتاه از خواجوی کرمانی

ای که هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود

از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
تا نگویی درصدف هر قطره‌ای گوهر شود

هر که را وجدی نباشد کی بغلتاند سماع
آتشی باید که تا دودی بروزن برشود

چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست
گر در مسجد نبندی سگ به مسجد در شود

از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار
کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود

نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود

مؤمنی کو دل به دست عشق بت‌رویی سپرد
گر به کفر زلفش ایمان آورد کافر شود

می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم به اشک
برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود

همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر
کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

درد محبت، درمان ندارد
راه مودت، پایان ندارد

از جان شیرین ممکن بود صبر
اما ز جانان امکان ندارد

آن را که در جان عشقی نباشد
دل بر کن از وی کو جان ندارد

ذوق فقیران خاقان نیابد
عیش گدایان سلطان ندارد

ای دل ز دلبر پنهان چه داری
دردی که جز او درمان ندارد

باید که هر کو بیمار باشد
درد از طبیبان پنهان ندارد

در دین خواجو مؤمن نباشد
هر کو به کفرش ایمان ندارد

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

غزلیات خواجوی کرمانی

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی

ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی

چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی

به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی

به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی

دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آن روی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند به حسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که به چشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را به فغان آوردی

گفتمش هم‌نفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو به حسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم

گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان
جان نیز بدادیم و به جانان نرسیدیم

گشتیم گدایان سر کویش و هرگز
در گرد سراپرده سلطان نرسیدیم

چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک
در سایه آن سرو خرامان نرسیدیم

رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم
از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم

چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی
در چشمه خورشید درفشان نرسیدیم

در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش
هرگز به لب چشمه حیوان نرسیدیم

ایوب صبوریم که از محنت کرمان
چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم

از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو
در کفر بماندیم و به ایمان نرسیدیم

اشعار عاشقانه خواجوی کرمانی

چان پرورم گهی که تو جانان من شوی
جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شوی

پروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شوی

دور از تو گر چه زاتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضه ی رضوان من شوی

مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنک لاله و ریحان من شوی

اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمه ی حیوان من شوی

چشمم فتاد بر تو و آبم ز سرگذشت
و اندیشه ام نبود که طوفان من شوی

چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر درفشان من شوی

زلف بخواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شوی

می گفت دوش با دل خواجو خیال تو
کاندم رسی بگنج که ویران من شوی

وان ساعتت رسد که برابنای روزگار
فرمان دهی که بنده ی فرمان من شوی

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

آن نقش بین که فتنه کند نقش بند را
و آن لعل لب که نرخ شکستست قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست
رغبت بود بکشته شدن پای بند را

آن را که زور پنجه ی زورآوری نماند
شرطست کاحتمال کند زورمند را

گر پند می دهندم و گر بند می نهند
ما دست داده ایم بهر حال بند را

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

برکشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست
عاشق باختیار پذیرد گزند را

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب
هم چاره احتمال بود مستمند را

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجه ی مخضوب

بیار جام و مکن نسبتم بزهد و ورع
که من بساغر و پیمانه گشته ام منصوب

ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر وزبنده ذنوب

دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست به حاجب چرا شوی محجوب

گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیده ی طالب نگاه در مطلوب

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

ای کرده مه را از تیره شب نقاب
در شب فکنده چین بر مه فکنده تاب

مشکست یا خطست یا شام شب نمای
ماهست یا رخست یا صبح شب نقاب

با سرو قامتت شمشاد گو مروی
با ماه طلعتت خورشید گو متاب

ای برده آب من زان لعل آبدار
وی بسته خواب من زان چشم نیم خواب

چون آتش رخت برد آبروی من
زان آب آتشی بر آتشم زن آب

زلف تو بر رخت شامست بر سحر
عشق تو در دلم گنجست در خراب

ای سرو سیمتن صبحست در فکن
در جام آبگون آن آتش مذاب

خادم بسوز عود مطرب بساز چنگ
بلبل بزن نوا ساقی بده شراب

صوفی چو صافئی دُرد معان بنوش
خواجو چو عارفی روی از بتان متاب

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب
قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب

عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست
می نماید گرد آتش گردی از عنبر در آب

بر گل خودروی رویت کابروی حسن از اوست
سبزه ی سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب

تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم
پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب

مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب
مردم چشمم فرو بر دست دایم سر در آب

گرچه زر در خاک می جویم که از خاکست زر
روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب

عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست
گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب

کشتیی بر خشک میرانیم در دریای عشق
وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب

چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد
چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

گفتمش روی تو صدره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست

گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست

گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان برگذرست

گفتمش قد بلنت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست

گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست

گفتمش درد من از صبر بتر می گردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست

گفتمش ناله شبهای مرا نشنیدی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست

گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

گر سر صحبت این بی سرو پایت باشد
بر سرو چشم من دلشده جایت باشد

پای اگر بر سر من مینهی اینک سرو چشم
سرم آنجا بود ای دوست که پایت باشد

بنده چون زان تو و بنده سراخانه ی تست
هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد

ببگهست امشب و وقتی خوش و باران سرمست
در چنین وقت تمنای کجایت باشد

چون وصالت بتضرّع ز خدا خواسته ام
نروی امشب اگر ترس خدایت باشد

خواب اگر می بردت حاجت پرسیدن نیست
تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد

و رحجابی کنی از همنفسان شرم مدار
خانه خالی کنم ارزانک هوایت باشد

وردگر رای شرابت نبود با کی نیست
آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد

دل بجور تو نهادم چو روا می داری
که روانم هدف تیر بلایت باشد

گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست
پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد

گوش کن نغمه ی خواجو و سرائیدن مرغ
گر سر زمزمه ی نغمه سرایت باشد

اشعار خواجوی کرمانی در مورد خدا

هر آن کس که برد او پناه بر خدا
همیشه بود کارش از مدعا

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

خدائی که چرخ برین آفرید
به پستی بدین‌سان زمین آفرید

ز گل گل دهد میوه از خار خشک
نسیج از تن کرم خونابه مشک

به زنبور هم داده او نیش و نوش
به انسان دهد دانش و عقل و هوش

زبان سراینده و پا و دست
که از بحر گوهر درآرد به پست

ز یک پشه‌ای می‌کشد ژنده پیل
روان کرده از صنع خود رود نیل

همو جان ده است و همو جان ستان
شد از قدرتش خاک ره بوستان

ز شداد موئی نیاید پدید
ازو قدرت پشه‌ای کس ندید

ازو باز گرد و به یزدان گرا
که یزدان بود بر همه رهنم

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

خودپرستی مکن ارزانکه خدا می طلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا می طلبی

خبر از درد نداری و دوا می جوئی
اثر از رنج ندیدی و شفا می طلبی

ساکن دیری و از کعبه نشان می پرسی
در خرابات مغانی و خدا می طلبی

کارت از چین سر زلف بتان در گرهست
وین عجبتر که از آن مشک ختا می طلبی

اگر از سرو قدان مهر طمع می داری
از بن زهر گیا مهر گیا می طلبی

خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا می طلبی

کی دل مرده ات از باد صبا زنده شود
نفس عیسوی از باد هوا می طلبی

دُردی دُردکش ارزانک دوا می خواهی
باده صاف خور ار زانک صفا می طلبی

خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
بسپاهان رو اگر زانک نوا می طلبی

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید