اشعار فروغ فرخزاد؛ زیباترین شعرهای کوتاه، بلند و عاشقانه از فروغ

با مجموعه‌ای از شعر فروغ فرخزاد شامل اشعار کوتاه فروغ فرخزاد، شعر بلند فروغ فرخزاد، شعر نو فروغ فرخزاد، بهترین اشعار عاشقانه فروغ فرخزاد و … همراه ما باشید.

شعر فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد یکی از نام آورترین بانوان در عرصه شعر و شاعری است. همانطور که در اشعار سایر زنان ایرانی مانند اشعار ژاله اصفهانی، پروین و اشعار طاهره صفارزاده می‌ بینیم، لطافت اشعار به همراه احساساتی که از جان فروغ بر کلمات دمیده شده است را می‌توان کاملا لمس کرد. صد حیف که عمر او بسیار کوتاه بود و دوستداران شعر عاشقانه و شعر درباره زن را در وادی عشق تنها گذاشت.

فروغ فرخزاد در طول حیات ۳۲ ساله‌اش مجموعه‌های شعری اسیر، دیوار، عصیان، تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر کرد. قالب‌های موجود در پنج مجموعه شعر او به قالب‌های: نیمه سنتی، چهار پاره نو، (عامی- آهنگی) نیمایی و نیمایی نو (سبک شخصی فروغ) تقسیم می‌شوند. همچنین کسانی که به خواندن شعر زیبا کوتاه علاقه دارند، حتما در کنار شعر سهراب، اشعار فروغ فرخزاد را نیز بارها خوانده اند. 

مردهای زندگی فروغ در رابطه عاشقانه دو نفر بودند. اول شوهرش پرویز شاپور که ۴ سال زندگی مشترک داشتند و از این ازدواج صاحب پسری به نام کامیار شدند. دوم ابراهیم گلستان که رابطه کاری و آزاد داشتند. می‌گویند آشنایی و همکاری با ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلم‌ساز موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد.

فروغ اشعار زیادی سروده است؛ در این میان برخی از اشعار او مانند شعر پرواز (پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست) بسیار معروف شده اند. 

در ادامه شما را با مجموعه‌ای از شعر فروغ فرخزاد شامل اشعار عاشقانه، اشعار کوتاه، بلند، نو و … آشنا خواهیم کرد.

توجه: دوستان و کاربران گرامی‌ شما می‌توانید با انتخاب ابیاتی از اشعار فروغ فرخزاد از آن‌ها به عنوان کپشن و شعر کوتاه فروغ استفاده نمایید. همه این مصرع‌ها بسته به سلیقه شما خواهد بود.

 

گلچین اشعار فروغ فرخزاد
گلچین اشعار فروغ فرخزاد

 

اشعار فروغ فرخزاد

در ادامه چند نمونه از بهترین اشعار فروغ فرخزاد را با هم می‌خوانیم. این مجموعه شامل اشعار نو و کلاسیک می شوند. 

 

اشعار فروغ فرخزاد برای زن

 

آرزوئی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش

شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید

سایه‌ای تا که بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر

همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زینهمه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید

زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را

آن کسی را که تو می‌جوئی
کی خیال تو بسر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد

لیکن این قصه که می‌گوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش

می‌روم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را

شمع ای شمع چه می‌خندی؟
به شب تیره خاموشم
به خدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم

✦✦✦

این شعر را برای تو می‌گویم
در یک غروب تشنه‌ی تابستان
در نیمه‌های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان

این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهواره‌ی خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو

بگذار سایه‌ی من سرگردان
از سایه‌ی تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما، نه غیر خدا باشد

من تکیه داده‌ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می‌سایم از امید بر این در باز
انگشت‌های نازک و سردم را

آن داغ ننگ خورده که می‌خندید
بر طعنه‌های بیهده، من بودم
گفتم: که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که “زن” بودم

چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب درهم بی‌آغاز
عصیان ریشه‌دار زمان‌ها را
بینی شگفته در دل هر آواز

اینجا، ستاره‌ها همه خاموشند
اینجا، فرشته‌ها، همه گریانند
اینجا شکوفه‌های گل مریم،
بیقدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمی‌بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانه‌ی شبنم‌ها
رفتم ز خود که پرده در اندازم
از چهر پاک حضرت مریم‌ها

بگسسته‌ام ز ساحل خوشنامی
در سینه‌ام ستاره‌ی طوفانست
پروازگاه شعله‌ی خشم من
دردا، فضای تیره‌ی زندانست

من تکیه داده‌ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می‌سایم از امید بر این در باز
انگشت‌های نازک و سردم را

با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من وتو، طفلک شیرینم
دیریست کاشانه‌ی شیطانست

روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه‌ی دردآلود
جویی مرا درون سخن‌هایم
گویی بخود که مادر من او بود

✦✦✦

ديروز بياد تو و آن عشق دل‌انگيز
بر پيکر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگری و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد که چه زيبا شده‌ای باز

او نيست که در مردمک چشم سياهم
تا خيره شود عکس رخ خويش ببيند
اين گيسوی افشان به چه کار آيدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزيند

او نيست که بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
ای آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست که بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آئينه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی اين مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خويش
ای زن، چه بگويم، که شکستی دل ما را

✦✦✦

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

✦✦✦

هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد، بیگانه ئی شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من

وای از این چشمی که می‌کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می‌نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا

گاه می‌پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته‌است

گاه می‌نالد به نزد دیگران
«کاو دگر آن دختر دیروز نیست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«این زن افسرده مرموز نیست»

گاه می‌کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می‌خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند

گاه می‌گوید که، کو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونکار تو
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می‌دوزم بر او
بی صدا نالم که، اینست آنچه هست
خود نمی‌دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست

همزبانی نیست تا بر گویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش

از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می‌نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست

آه، اینست آنچه می‌جستی به شوق
راز من، راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره‌ای سودای نام و آبرو

راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه، اینست آنچه رنجم می‌دهد
ورنه، کی ترسم ز خشم و قهر تو

✦✦✦

از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسهٔ تو را
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفت
یک شب به روی سینهٔ تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق تو را گفت با نگاه

پیچید همچو شاخهٔ پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ای که ز عشق خواندی به گوش او
در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینهٔ پر آتش خود می فشارمت

✦✦✦

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می‌خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بی کرانه می‌خواهم

پا بر سر دل نهاده می‌گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر

پنداشت اگر شبی بسر مستی
در بستر عشق او سحر کردم
شب‌های دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران بسر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت
«او یک زن ساده لوح عادی بود»

می‌سوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می‌خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می‌خواهم

رو، پیش زنی ببر غرورت را
کاو عشق ترا بهیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر بروی سینه نفشارد

عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رؤیائی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر بهوای لحظه ئی دیدار
چدنبال تو در بدر نمی‌گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی‌گردم

در ظلمت آن اتاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی‌مانم
هر لحظه نظر به در نمی‌دوزم
وان آه نهان بلب نمی‌رانم

ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمی‌داند
راز دل خود باو مگو هرگز

✦✦✦

تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم

آه … هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانهٔ تو
از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل (آری) و (نه) به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکّارند

آه، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

✦✦✦

این منم زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست‌های سیمانی

✦✦✦

به لب‌هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ئی ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیاای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ
به حسرت‌ها سر آمد روزگارم

بلب‌هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطر آگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو

ولی‌ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه‌ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه‌ای ده

کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان که مه می‌رقصد آرام
می‌ان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس‌ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

بدور افکن حدیث نام، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می‌بخشد آن پروردگاری
که شاعر را، دلی دیوانه داده

بیا بگشای در، تا پرگشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

✦✦✦

بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرابه ننگ بیالایند
اینان که آفریده‌ی شیطانند

 

شعر کوتاه فروغ فرخزاد

بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند
من او شدم… او خروش دریاها

✦✦✦

شهر من و تو، طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ درد آلود

✦✦✦

وقتی در آسمان
دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چگونه می‌شود
به سوره‌های رسولانِ سرشکسته
پناه آورد؟

✦✦✦

ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم

✦✦✦

آیا چگونه می شود از من ترسید؟
من، من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مِه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است

✦✦✦

و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.

✦✦✦

من هیچ گاه پس از مرگم
جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مُرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند

✦✦✦

می فشارم پلکهای خسته را بر هم
لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم
ناشناسی مشت میکوبد
باز کن در… اوست

✦✦✦

بعد از تو ما به قبرستان‌ها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش، ناگهان چهار لالهٔ آبی روشن شدند.

✦✦✦

و مردم محلهٔ کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند

✦✦✦

من مثل دانش‌آموزی
که درس هندسه‌اش را دیوانه‌وار دوست می‌دارد
تنها هستم
و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد
من فکر می‌کنم
من فکر می‌کنم
من فکر می‌کنم
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود.

✦✦✦

آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون تو را می نگرم

 

شعر کوتاه فروغ فرخزاد
شعر کوتاه فروغ فرخزاد

 

قالب نیمه سنتی و چهارپاره

اشعار  عاشقانه فروغ فرخزاد که به سبک کلاسیک سروده شده‌اند می‌توانند در کنار اشعار کلاسیک عاشقانه دلنشین باشند. با هم چند نمونه از آن‌ها را می‌خوانیم. 

امشب از آسمان دیده تو 
روی شعرم ستاره می‌بارد

در زمستان دشت کاغذها 
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

شعر دیوانه تب‌آلودم 
شرمگین از شیار خواهش‌ها 

پیکرش را دوباره می‌سوزد 
عطش جاودان آتش‌ها 

آری آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه ناپیداست 

من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست 

شب پر از قطره‌های الماس است 
از سیاهی چرا هراسیدن 

آنچه از شب به جای می‌ماند 
عطر سکرآور گل یاس است 

آه بگذار گم شوم در تو 
کس نیابد دگر نشانه من 

روح سوزان و آه مرطوبت 
بوزد بر تن ترانه من 

آه بگذار زین دریچه باز 
خفته بر بال گرم رویاها 

همره روزها سفر گیرم 
بگریزم ز مرز دنیاها 

دانی از زندگی چه می‌خواهم 
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو 

زندگی گر هزار باره بود 
بار دیگر تو.. بار دیگر تو 

آنچه در من نهفته دریایی‌ست 
کی توان نهفتنم باشد 

با تو زین سهمگین طوفان 
کاش یارای گفتنم باشد 

بس که لبریزم از تو می‌خواهم 
بروم در میان صحراها 

سر بسایم به سنگ کوهستان 
تن بکوبم به موج دریاها 

بس که لبریزم از تو می‌خواهم 
چون غباری ز خود فرو ریزم 

زیر پای تو سر نهم آرام 
به سبک سایه به تو آویزم 

آری آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه نا پیداست 

من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست

✦✦✦

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر 
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود 

سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ 
خامش بر آستانه محراب عشق بود 

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو 
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید 

هر لحظه می‌چکید ز مژگان نازکم 
بر برگ دست‌های تو آن شبنم سپید 

گویی فرشتگان خدا در کنار ما 
با دست‌های کوچکشان چنگ می‌زدند 

در عطر عود و ناله اسپند و ابر دود 
محراب را ز پاکی خود رنگ می‌زدند 

پیشانی بلند تو در نور شمع‌ها 
آرام و رام بود چو دریای روشنی 

با ساق‌های نقره نشانش نشسته بود 
در زیر پلک‌های تو رویای روشنی 

من تشنه صدای تو بودم که می‌سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را 

چون کودکان که رفته ز خود گوش می‌کنند 
افسانه‌های کهنه لبریز راز را 

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزح‌های رنگ رنگ 

در سینه قلب روشن محراب می‌تپید 
من شعله‌ور در آتش آن لحظه درنگ 

گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح 
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو 

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز 
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

✦✦✦

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ‌های مرده هم‌آغوش می‌کنی

گمراه‌تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می‌نشانی و مدهوش می‌کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می‌کنی

تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می‌کنی؟

 
مجموعه شعر فروغ فرخزاد
مجموعه شعر فروغ فرخزاد

 

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت 
راهی بجز گریز برایم نمانده بود 

این عشق آتشین پر از درد بی امید 
در وادی گناه و جنونم کشانده بود 

رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را 
 با اشک‌های دیده ز لب شستشو دهم 

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود 
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم 

رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود 
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما 

از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح 
بیرون فتاده بود به یک‌باره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم 
در لابلای دامن شبرنگ زندگی 

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان 
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم 
از خنده‌های وحشی طوفان گریختم 

 از بستر وصال به آغوش سرد هجر 
آزرده از ملامت وجدان گریختم 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز 
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر 

می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم 
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش 
در دامن سکوت به تلخی گریستم 

نالان ز کرده‌ها و پشیمان ز گفته‌ها 
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

✦✦✦

در دو چشمش گناه می‌خندید
بر رخش نور ماه می‌خندید 

در گذرگاه آن لبان خموش 
شعله‌ای بی پناه می‌خندید 

شرمناک و پر از نیازی گنگ 
 با نگاهی که رنگ مستی داشت 

در دو چشمش نگاه کردم و گفت 
باید از عشق حاصلی برداشت!

سایه‌ای روی سایه‌ای خم شد 
در نهانگاه رازپرور شب 

نفسی روی گونه‌ای لغزید 
بوسه‌ای شعله زد میان دو لب

‌✦✦✦

اگر به سویت این چنین دویده‌ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی‌زوال او

 

زیباترین شعرهای عاشقانه فروغ فرخزاد
گلچین شعر فروغ فرخزاد

 

تو را می‌خواهم و دانم که هرگز 
 به کام دل در آغوشت نگیرم 

تویی آن آسمان صاف و روشن 
من این کنج قفس مرغی اسیرم 

ز پشت میله‌های سرد تیره 
نگاه حسرتم حیران به رویت 

در این فکرم که دستی پیش آید 
و من ناگه گشایم پر به سویت 

در این فکرم که در یک لحظه غفلت 
از این زندان خامُش پر بگیرم 

به چشم مرد زندانبان بخندم 
کنارت زندگی از سر بگیرم 

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست 

اگر هم مرد زندانبان بخواهد 
 دگر از بهر پروازم نفس نیست 

ز پشت میله‌ها هر صبح روشن 
 نگاه کودکی خندد به رویم 

چو من سر می‌کنم آواز شادی
 لبش با بوسه می‌آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز
 از این زندان خامش پر بگیرم 

 به چشم کودک گریان چه گویم 
ز من بگذر که من مرغی اسیرم 

من آن شمعم که با سوز دل خویش
 فروزان می‌کنم ویرانه‌ای را 

اگر خواهم که خاموشی گزینم 
پریشان می‌کنم کاشانه‌ای را

✦✦✦

من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم

هرچه دادم به او حلالش باد
غیراز آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبک‌سر بود 
خود ندانم چگونه رامش کرد

اوکه می‌گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد؟

اگر از شهد آتشین لب من
جرعه‌ای نوش کرد و شد سرمست 

حسرتم نیست زآنکه این لب را
بوسه‌های نداده بسیار است

✦✦✦

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه‌های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوش‌تر از خوابست

خیره بر سایه‌های وحشی بید
می‌خزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه‌ای دلخواه
می‌نهم سر بروی دفتر خویش

تن صدها ترانه می‌رقصد
در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ
می‌دود همچو خون به رگ‌هایم

آه … گوئی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعله‌های بوسه تو
می‌شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره‌ای پر نور
می‌درخشد میان‌هاله راز

ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می‌ساید

همره نغمه‌های موزونش
گوئیا بوی عود می‌آید

آه … باور نمی‌کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رؤیایی
زهره بر من فکنده دیده عشق

می‌نویسم به روی دفتر خویش:
«جاودان باشی، ای سپیده عشق»

 

زیباترین شعرهای عاشقانه فروغ فرخزاد
مجموعه بهترین شعر فروغ فرخزاد

 

باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد

باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد ‘ سیراب شد

باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد ‘ در خواب شد

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او

عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را

او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام

من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ‘ من ترا بیگانه ام

آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند

چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند

 

مثنوی عاشقانه زیبا از فروغ فرخزاد

نصرالله معین به زیبایی هر چه تمام‌تر بخشی از این مثنوی را خوانده است.

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی‌ام زآلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور؟
های‌هوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرک کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها

آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان

جوی خشک سینه‌ام را آب تو
بستر رگ‌هایم را سیلاب تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر سیراب‌تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست

عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم

آه  می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم

آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم‌ های‌های

این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بی‌قرار

ای نفس‌هایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه‌های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا‌های من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

گلچین شعر فروغ فرخزاد
گلچین شعر فروغ فرخزاد

 

شعر عاشقانه نو فروغ فرخزاد

من از تو می‌مردم
اما تو زندگانی من بودی

تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
وقتی که من خیابان‌ها را
بی هیچ مقصدی می‌پیمودم

تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
تو از میان نارون‌ها گنجشک‌های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می‌کردی
وقتی که شب مکرر می‌شد
وقتی که شب تمام نمی‌شد

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می‌کردی

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی به کوچه ما
تو با چراغ‌هایت می‌آمدی
وقتی که بچه‌ها می‌رفتند
و خوشه‌های اقاقی می‌خوابیدند
و من در آینه تنها می‌ماندم

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی
تو دست‌هایت را می‌بخشیدی
تو چشم‌هایت را می‌بخشیدی
تو مهربانی‌ات را می‌بخشیدی
تو زندگانی‌ات را می‌بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخی بودی
تو لاله‌ها را می‌چیدی
و گیسوانم را می‌پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می‌لرزیدند

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی
به اضطراب پستان‌هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی
به اضطراب پستان‌هایم
و گوش می‌دادی
به خون من که ناله کنان می‌رفت
و عشق من که گریه کنان می‌مرد

تو گوش می‌دادی
اما مرا نمی‌دیدی

گلچین شعر عاشقانه نو فروغ فرخزاد
گلچین شعر عاشقانه نو فروغ فرخزاد

 

شانه‌های تو 
همچو صخره‌های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب 
سینه می‌کشد چو آبشار نور 

شانه‌های تو 
چون حصار‌های قلعه‌ای عظیم
رقص رشته‌های گیسوان من بر آن 
همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو 
برج‌های آهنین 
جلوه شگرف خون و زندگی 
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس 
خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار 
جای بوسه‌های من بر روی شانه‌هات 
همچو جای نیش آتشین مار 

شانه‌های تو 
در خروش آفتاب داغ پر شکوه 
زیر دانه‌های گرم و روشن عرق 
برق می‌زند چو قله‌های کوه 

شانه‌های تو 
قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من 
شانه‌های تو 
مهر سنگی نماز من

آن تیره مردمک‌ها، آه
آن صوفیان ساده خلوت نشین من
در جذبه سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می‌زند
چون هرم سرخ‌گونه آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج باران‌ها
چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او

دیدم در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در‌ هاله حریق

می‌خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه‌گستر مژگانش
چون ریشه‌های پرده ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشاله طولانی طلب
وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشده من

دیدم که می‌رهم
دیدم که می‌رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت، ریخت، ریخت

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظه بی‌اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم

دیدگان تو در قاب اندوه 
سرد و خاموش 
خفته بودند 

زودتر از تو ناگفته‌ها را 
با زبان نگه گفته بودند 
از من و هرچه در من نهان بود
می‌رمیدی
می‌رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه 
ناشکیبا مرا در پی خویش 
می‌کشیدی
می‌کشیدی

آخرین بار 
آخرین بار
آخرین لحظه تلخ دیدار 
سر به سر پوچ دیدم جهان را 

باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگ‌های خزان را 
باز خواندی 
باز راندی 

باز بر تخت عاجم نشاندی 
باز در کام موجم کشاندی 
گر چه در پرنیان غمی شوم 
سال‌ها در دلم زیستی تو 
آه هرگز ندانستم از عشق 
چیستی تو
کیستی تو

 

گلچین شعر عاشقانه نو فروغ فرخزاد
گلچین شعر عاشقانه نو فروغ فرخزاد

 

آن کلاغی که پرید 
از فراز سرما 
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود 
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر 

 همه می‌دانند
همه می‌دانند 
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس 
باغ را دیدیم 
و از آن شاخه بازیگر دور از دست 
سیب را چیدیم 

همه می‌ترسند 
 همه می‌ترسند اما من و تو 
 به چراغ و آب و آینه پیوستیم 
و نترسیدیم 

سخن از پیوند سست دو نام 
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست 
سخن از گیسوی خوشبخت منست 
با شقایق‌های سوخته بوسه تو 
و صمیمیت تن‌هامان در طراری 
و درخشیدن عریانی‌مان 
مثل فلس ماهی‌ها در آب 

سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست 
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند 
 ما در آن جنگل سبز سیال 
 شبی از خرگوشان وحشی 
و در آن دریای مضطرب خونسرد 
از صدف‌های پر از مروارید 
و در آن کوه غریب فاتح 
از عقابان جوان پرسیدیم 
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند 
همه می‌دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته‌ایم 
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم 
در نگاه شرم آگین گلی گمنام 
و بقا را در یک لحظه نامحدود 
که دو خورشید به هم خیره شدند 

 سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست 
سخن از روزست و پنجره‌های باز 
و هوای تازه 
و اجاقی که در آن اشیا بیهُده می‌سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است 
 و تولد و تکامل و غرور 

 سخن از دستان عاشق ماست 
 که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم 
بر فراز شب‌ها ساخته‌اند 
به چمنزار بیا 
به چمنزار بزرگ 

و صدایم کن از پشت نفس‌های گل ابریشم 
همچنان آهو که جفتش را 
پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند 
 و کبوترهای معصوم 
از بلندی‌های برج سپید خود 
به زمین می‌نگرند

 

مجموعه شعر فروغ فرخزاد
مجموعه شعر فروغ فرخزاد

 

معشوق من
 با آن تن برهنه بی‌شرم 
بر ساق‌های نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط‌های بی‌قرار مورب
اندام‌های عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می‌کنند

معشوق من
گویی ز نسل‌های فراموش گشته است
گویی که تاتاری در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندان‌هایش
مجذوب خون گرم شکاریست

معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه قدرت را
تأیید می‌کند
او وحشیانه آزاد ست
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می‌کند
با پاره‌های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را

معشوق من
همچون خداوندی در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است

او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می‌کند

او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست می‌دارد

ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غم‌های آدمی را
غم‌های پاک را

او با خلوص دوست می‌دارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را

معشوق من
انسان ساده‌ای‌ست

انسان ساده‌ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت
در لابلای بوته پستان‌هایم
پنهان نموده‌ام

همه ی هستی من آیه ی تاریکیست
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله ی رخوتناک دو هماغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید ” صبح بخیر ”
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست که
نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه ی ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند

آه
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید

” دست هایت رادوست میدارم ”

دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواره ای به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی
می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچه‌ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی، خط خشک را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

 

از اینکه با مجموع شعر فروغ فرخزاد شامل اشعار عاشقانه کوتاه، بلند در قالب‌های سنتی و نو همراه ما بودید بسیار سپاسگزاریم. لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید