مجموعه ای از زیباترین اشعار گلچین گیلانی

گلچین گیلانی از سرایندگان شعر نو فارسی است که عشق و علاقه به طبیعت در اشعارش موج می‌زد. گزیده اشعار گلچین گیلانی را در مجله اینترنتی ستاره بخوانید.

مجدالدین میرفخرایی مشهور به «گلچین گیلانی» ۱۱ دی ماه ۱۲۸۸ در شهر رشت متولد شد. ماد‌ر‌ش اهل اصفهان و پدر‌ش، سیدمهدی میرفخرایی زاده تفرش بود که در جوانی به گیلان رفت و مدتی فرماندار قم و سبزوار بود. دوره‌ کودکی و نوجوانی شاعر در زادگاهش گیلان در تمام ادوار شاعری‌اش نفوذ و تأثیر مهمی در ذهن و زبان او دارد‌. نخستین اشعار خود را هنگامی سرود که دانش‌آموز دوره‌ ابتدایی در رشت بود و دو شعر از وی در مجله «فروغ» منتشر شد. میرفخرایی برای تحصیلات متوسطه به تهران رفت .در دارالفنون شاگرد اساتیدی چون وحید دستگردی و عباس اقبال آشتیانی بود. در دوران متوسطه استعداد و ذوق طبیعی این نوجوان آشکار شد. گلچین در جلسات «انجمن ادبی ایران» به سرپرستی شیخ الرئیس افسر شرکت می‌کرد. از سال ۱۳۰۷ اشعارش در مجله «ارمغان» به سردبیری وحید دستگردی منتشر شدند.

او با شعر «باران» که در سال ۱۹۴۰ میلادی در لندن سرود و در مجله «سخن» چاپ شد، به شهرت رسید. بعدها این شعر به کتاب‌های درسی راه پیدا کرد و به طبع کودکان و نوجوانان سخت زیبا و خیال‌انگیز جلوه نمود. اشعارش در مجلات ادبی «روزگار نو»، «جهان نو» و «سخن» منتشر می‌شدند. در سالهای ۱۳۲۵-۱۳۲۰ اشعار ضد جنگ می‌سرود ، اما در مجموع آثارش کمتر سیاسی بوده و بسیاری از آنها متاثر از طبیعت زیبا و لطیف گیلان سروده شدند و به قول بعضی «شاعر باران» ماند.

گلچین گیلانی برای تحصیل به انگلستان رفت و به خواندن رشته پزشکی همت گمارد. علیرغم دوری از میهن با تعداد زیادی از بزرگان ادب زمان ازجمله با محمدعلی اسلامی ‌ندوشن، ‌صادق چوبک، هوشنگ ابتهاج، ‌محمد زهری،مسعود‌فرزاد، محمد مسعود و پرویز خانلری تماس مستمر داشت. دیوان شعرش شامل سه مجموعه شعری است که «نهفته»، «مهر و کین»(بر اساس داستان رستم و سهراب) و «گُلی برای تو» نام دارند. برگردان‌هایی از اشعار او به زبان انگلیسی و روسی نیز انتشار یافته است. از شعر «پرده پندار» به عنوان اوج خلاقیت وی در عرصه شاعری نام می‌برند.

از شاعرانی که از گلچین گیلانی تأثیر گرفته‌اند، محمد زُهری و فروغ ‌فرخزاد را می‌توان نام برد. حضور گلچین در میان دوستداران شعر و ادب تنها حضور شعری‌اش بود که بیشتر شعرهای او در مجله «سخن» انتشار می‌یافت. او همچون شعرهایش ساده‌، سبک و بی‌ادعا بود. گلچین گیلانی در ۲۹ آذر ۱۳۵۱ به علت بیماری سرطان خون در شهر لندن درگذشت. او را در گورستان پانلی همان شهر به خاک سپردند.

 

گلچین گیلانی - مجدالدین میرفخرایی - شاعر معاصر

بهترین اشعار گلچین گیلانی

ای جنگل

ای جنگل بزرگ من! این برگ‌های زرد
بازیچه‌های بال و پر بادهای سرد

زیبایی گشاده رخ رازهای تو
خوشرنگی نهفته آوازهای تو

فردا شوند یکسره در برف ناپدید
خسبند زیر چادر یخ بسته سفید

در شاخه‌های لخت تو زنگوله‌های تیز
گردند بر سر کفن برف اشک ریز

آهو بسان کودک بی مادر و پدر
تنها گرسنه، کمرو گمراه، در به در

افتند گاه گاه، چو تیر از کمان مرگ
در برف سم و پوزه گذارد برای برگ

این ابرها که روی تو هستند در گذار
مانند کوه و دره و دریای بالدار

با گنج‌های زرین از کان آفتاب
در دست‌های لاغر تو سیم‌های ناب

فردا شوند یکسره چون کیسه سیاه
ریزند همچو مستان در برد و باختگاه

یک روز برف‌های تو گردند زیر و رو
یخ‌ها شوند آبله رخسار و زشت رو

آهوی بی گناه شود زخمدار و لنگ
با خون خود نویسد در برف سیم‌رنگ:

از میخ‌های چکمه مرد تفنگدار
بدرود، جنگل من، خوش باش در بهار

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡

 باز باران با ترانه گلچین گیلانی

باز باران گلچین گیلانی

باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می‌خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل‌های گیلان

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده
از خزنده
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل
تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هر کجا زیبا پرنده

برکه‌ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی

سنگ‌ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم در شور و غوغا

رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد چرخ می‌زد، همچو مستان

چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه
می‌دویدم همچو آهو
می‌پریدم از لب جو
دور می‌گشتم ز خانه

می‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بید مشکی
دست من می‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی

می‌شنیدم از پرنده
داستان‌های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی

هر چه می‌دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم
می‌سرودم:

«روز، ای روز دلارا!
داده‌ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی‌جان

این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی‌ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد»

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره‌ خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می‌زد چو دریا
دانه‌های گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا

برق چون شمشیر بران
پاره می‌کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می‌زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کرانه
با شتابی چرخ می‌زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را
شانه می‌زد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا

بس دلارا بود جنگل
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه
بس ترانه، بس فسانه

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می‌شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:

«بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره، خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا»

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡

خانه ویران

از خانه تار و نیمه ویران
رفتم به درون آن شتابان

آواز جگرخراش برخاست
فریاد زدم: «کسی در اینجاست؟»

دادم به زمین و آسمان گوش
خاموش، چو گورِ تیره، خاموش

ایوان و اتاق و پله و بام
آرام، چو چشمِ مرده آرام

از پنجره دیدم آسمان را
مه می‌شد ناپدید و پیدا

پوشیده ز ابر پاره پاره
همراه یکی دو تا ستاره

رومیزی، فرش، پاره پاره
آجر، گچ، گِل، به هر کناره

چون بومِ سیاهِ چشم بسته
ساعت با شیشه شکسته

این دست بریده روی دیوار
لالش کرد و فکندش از کار

می‌زد پیوسته زنگِ هستی
وقت کر، با دراز دستی

بالش‌ها زیزِ پایه تخت
این مرده مومیایی سخت

رخساره سیاه کرده از دود
نام دیرینه‌اش دُشک بود

رفتم، بشتاب، روی ایوان
یک میز، سه صندلی، سه فنجان:

فریاد زدم دوباره:«این کیست؟»
اینجا، یک خانواده می‌زیست

یک گربه سیاه و ترس انگیز
دُم چون نخ، گرد پایه میز

لاغر، نازک، چو چوب کبریت
با پنجه و روی و موی عفریت

چشمش: دو ستاره در بُن چاه
گویی، می‌گفت، در دلش: «آه

پایش: موهای ایستاده
بیگانه! کجاست خانواده؟»

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡

 شعر برف گلچین گیلانی

شعر برف گلچین گیلانی

پشت شیشه باد شبرو جار می‌زد
برف سیمین شاخه‌ها را بار می‌زد

پیش آتش یار مهوش نرم نرمک تار می‌زد
جنبش انگشت‌های نازنینش

به چه دلکش
به چه موزون

نقش‌های تار و گلگون
بر رخ دیوار می‌زد

جام‌های می تهی بودند از بزم شبانه
لیک لبریز از ترانه

چون دل من
پنجه نرم نگار خوشگل من

بسته می‌شد باز می‌شد
جان من لرزنده از ماهور و از شهناز می‌شد

چشم‌هایم می‌شدند از گرمی پندار سنگین
پلک‌ها از خواب خوش می‌آمدند آهسته پایین

با پر موزیک جان می‌رفت بیرون
در بهشتی پاک و موزون

ای زمین بدرود با تو
ای زمین بدرود با تو:
سوی یک زیبایی نو سوی پرتو

دور از نیرنگ هستی
رنج پستی تیره روزی، کشمکش دیوانگی
بی خانمانی خانه سوزی
دارد اینجا آشیانه آرزوی پاک و مغز کودکانه

آرزوی خون و نیروی جوانی دارد اینجا زندگانی

دور از همچشمی شیطان و یزدان
دور از آزادی و دیوار زندان دور دور از درد پنهان

دور؟ گفتم دور؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم؟
چشم‌ها را باز کردم، آه! دیدم:

یار رفته تار رفته آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
پشت شیشه باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار می‌زد

باز باد مست خود را بر در و دیوار می‌زد
در رگ من نبض حسرت تار می‌زد

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡

گیلان

گیلان، ای سرزمین سبزه خوش رنگ
دورم من از تو، گر هزاران فرسنگ

زیر بلند آسمانِ آبی و زیبا
نیست دلم دور از آن بهشتِ دلارا

**

دور توان شد مگر ز مادرِ دلبند؟
می‌رود این جانِ دردناک، چو فرزند

دور توان شد مگر ز سینه پر مهر؟
سوی تو، ای مادر گرامی و خوش چهر

**

رفتم یک روز توی جنگل و بیشه
پرتو خورشید گویی از پس شیشه

برگِ زمرد به شاخه‌های درختان
می آمد: سبز و زرد و آبیِ تابان

**

نوک می‌زد دارکوب، و خوش آهنگ
پیچک پیچیده بود نازک و خوش رنگ

قهقه می‌زد ترنگ خرم و خوشحال
گرد درختان سربلند و کهنسال

**

مرغابی می‌پرید اینجا، آنجا
بادِ خوش نیم روزِ شادی افزا

نیلوفر روی آب می‌زد پرپر
بوی تر و نیم گرم مستی آور

**

آری گیلان! بهشت سبزه خوش رنگ
جنگل تو، با پرندگان خوش آهنگ

کوه تو، با ابرها و پرتو خورشید
در دلم افکنده‌اند عکسی جاوید

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید